bg
1 -
محمد رضا گلی احمدگورابی ( 486 شعر )
1404/05/27
2 -
فريدون نوروززاده ( 482 شعر )
1400/02/16
3 -
رضا کریمی ( 437 شعر )
1396/08/17
4 -
عباس حاکی ( 307 شعر )
1399/03/28
انواع قالب های شعری به زبان ساده
اکبر شیرازی

خلاصه انواع قالب های شعری به زبان ساده بیت : کمترین مقدار شعر یک بیت است. مصراع : هر بیت شامل دو

آموزش قافیه به زبان ساده
اکبر شیرازی

بخش اول آموزش قافیه به زبان ساده تقدیم می گردد

اضافه شدن لینک غزلسرا در "سایت پیوندها"

باسلام واحترام نام و نشانی تارنمای شما بر اساس رتبه بندی در نشانی ذیل اضافه گردید. غزل سرا ghazalsara.ir صفحه اصلی/علمی و آموزشی/علوم انسانی/مجم...

افتتاح سایت جدید

سلام خدمت اعضای محترم سایت غزلسرا و بازدیدکنندگان عزیز ضمن تبریک آغاز دهه مبارکه فجر ؛ سایت غزلسرا با ساختاری جدید و قابلیتهایی بیشتر بعد از یکماه ت...

اشعار برگزیده
آخرین اشعار ارسالی
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/05/27
1

نگاه آهوی وحشی

در سکوت دشت می‌لرزد نگاهم بی‌پناه
نورِ شب پژواک می‌گیرد ز چشمانی گواه

پُر شکوفه‌ست این جهان اما درونش بی بهار
می‌دَوَم، شاید بیابم خویش را دور از گناه

باد می‌گوید: «بمان، اما زمین بی‌ریشه است»
ردّ پایم پاک می‌گردد به‌ هر موجی و آه

کوه سنگین است، اما گوشه‌ای آرام نیست
هر چه اندیشیدم از بود و نبودم شد تباه

ای خداوندِ شکار و وحش و وهم! آیا هنوز
دست‌های سبز تو می خواندم صبح و پگاه؟
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/05/27
1

نخستین نگاه

چشم وا کردم به دنیا، لرزه در جانم نشست
باد چون لالایی ای بر چین دامانم نشست

نور، چون دستی لطیف از آسمان لبخند زد
قطره‌ی اشکی به رخ یک قطره بر جانم نشست

محو رنگ و بوی گل‌ها، مست رویا می شدم
با تماشای خدا، نوری بر ایمانم نشست

نام‌ها را می ندانستم، ولیکن در نهان
نقش معنا بی‌صدا در عمق افکارم نشست

تا نسیمی رد شد و با من سخن گفت از طلوع
نور در آفاق آمد بر دل و جانم نشست
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/05/27
4

دل نهادن به غم و رنج جهان کار که نیست
این دو روزه همه افسانه و پندار که نیست

هر که مستی به بهای دل شادان خواهد
آنچه حاصل شود از اوج، جز آزار که نیست

نفس عیش به شادی گذرد در غم ما
سرخوشی را خبر از حال گرفتار که نیست

دیده روشن بود از عشق و رخ خوب نگار
مرغ جان را هوس نعمت بسیار که نیست

حامد از دور زمان قصه‌ ی دیگر بنوشت
زهر هجر بوسه ی رخساره دلدار که نیست
شیما رحمانی
1404/05/26
4

شهر؛ باردارِ غمی جانسوز
کوچه؛ داغدارِ قدم هایِ شاید یک روز!
و خانه؛
خانه هم عجیب در حسرتِ دیروز است
آه از این سایه یِ غارتگرِ هر روز؛
زمان
آه از این داغِ جگرسوز؛
زمان
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/05/26
11

شبِ مه‌آلود

سکوت،
بر شانه‌های شب می‌خزد
مثل مارِ سیاهی که برگ‌های زمان را می‌بلعد.
باران—
پاهای نامرئی‌اش را روی شیشه می‌کِشد
و جاده‌ها،
لَخت و عریان،
در گِلِ رؤیا فرو می‌لغزند.



پنجره را باز می‌کنم:
باد، زمزمه‌های گُلسرخان را می‌دزدد
می‌پیچد دور ستونِ مه‌آلودِ ماه
و بر زمین می‌ریزد—
تکه‌های پاره‌پاره‌ی نور
در حوضی از سربِ تاریک.
این جا،
زمان قیچی می‌خورد
به دستِ عنکبوتِ خیال...



سکوت را گاز می‌گیرم!
—فریادی که جامه‌اش پاره شد—
صدایم در دیوارهای بلورینِ شب
خُرد می‌شود
به قاب‌های شکسته‌ی آیینه‌ها:
«من،
پله‌های پنبه‌ایِ فکر را
یک‌یک
از یاد برده‌ام...»



شاخه‌ها—
مُشت‌های گره‌خورده‌ی تاریک—
به آسمان می‌خِزند
و ستاره‌ها
زخم‌های کهنه‌ی سپیدشان را
بر سینه‌ی شب می‌گشایند.
آه،
قلبِ گنبد
با نبضِ بی‌قرارِ مه
می‌تپد:
«راز تو
در گُلدانِ ترک‌خورده‌ی خورشید
جاخوش کرده است!»



حالا
پاهایم ریشه می‌دواند
در لجن‌زارِ سایه‌ها.
مه—
پتوی سردِ فراموشی—
استخوان‌های زمان را در می‌نوردد.
و من
در راهروی بی‌انتهای گم‌گشتگی
فریاد می‌زنم:
«شب!
پاسخت را
در قفسه‌ی سینه‌ام
قفل کن...»
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/05/26
8

در آینه بودم... یا نبوده‌ام؟
نقشی نشسته بود
بر لایه‌های نازک شیشه،
که من نبودم.

چشمم به چشمش افتاد
و آن نگاهِ بی‌قرار،
شبیه من،
شبیه هیچ‌کس...
فقط
شبیه خاطره‌ها بود.

لبخند می‌زد
بی‌دلیل،
مثل صبحی که
خورشیدش
چیزی نمی‌تابد.

پرسیدم از سکوت
تو کیستی؟
و آینه
با پوزخندی محو
خاموش ماند.

راه افتادم
از قاب بیرون...
ولی هنوز
در چشمِ آیینه
کسی
به من
نگاه می‌کرد...
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/05/26
9

در آینه نگاه کردم
و آن‌چه دیدم
نه خودم بود،
نه سایه‌ام،
بلکه شبحی بود
که لبخند می‌زد
بی آن‌که بداند چرا.

ردی از روشنی
بر شیشه کشیده بودم
اما تاریکی زیر آن می‌لرزید،
در انتظار ترک خوردن.

چهره‌ای روبه‌رویم ایستاده بود
پرسشم را شنید
پاسخی نداشت،
فقط…
لبخندی بی‌دلیل،
بی‌پشتوانه،
بی‌من.
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/05/26
7

آن چهره‌ها،
که هر روز در پیچ خیابان قد می‌کشند،
مانند برگ‌های تکراری درختان شهر.
چشمانشان را دیده‌ام، بی آنکه بدانم
در کدام قصه‌ی قدیمی گم شده‌اند.

یادم می‌آید:
صبح‌ها، پشت چراغ قرمزِ چهارراه،
همان پیرمرد، همیشه با روزنامه‌ی تا خورده.
آن زن جوان، عجله‌اش در کیفش جا مانده بود،
و کودکی که سایه‌ی بال‌هایش را بر دیوار می‌کشید.

گذشته، نقشه‌ای است که گاه
با نگاه‌های بی‌گانه، دوباره کشیده می‌شود.
چهره‌هایی که هرگز نامی ندارند،
ولی ردّی از خود بر آینه‌ی زمان می‌گذارند.
ایستاده‌اند در ایستگاه‌های متروک خاطره،
ساکت،
درست مثل عکس‌های بی‌توضیح آلبوم‌های قدیم.

حالا که می‌بینمشان،
خیابان، کتابی می‌شود با ورق‌های زرد.
هر عبور، فصل گمشده‌ای را ورق می‌زند.
آیا آن‌ها نیز مرا می‌بینند؟
آینه‌ای از روزهای رفته در دستان غریبشان؟
ما در کدام نقشه‌ی گمشده‌ایم،
که چهره‌هایمان،
حتی بی نام،
این چنین آشنا به نظر می‌رسند؟
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/05/26
7

مهربانی
مثل بارانِ خاموشِ عصرِ بهار
بی‌ادعا می‌بارد
بر شانه‌های خسته‌ی آدم‌ها

نه پرسشی،
نه منّتی
فقط لبخندی آرام
در کوچه‌ای که گم شده در خستگی

مهربانی
گاه
در نگاه زنی‌ست که نان را نصف می‌کند
یا دستی که روی شانه‌ای می‌نشیند
بی آنکه چیزی بخواهد، چیزی بگوید

و من
هر جا مهربانی را دیدم
نور بود
حتی اگر شب،
حتی اگر تاریکی
پُر از چراغ خاموش بود
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/05/26
7

باورم نیست
که از این خاکسترِ خاموش،
آتشی دیگر برمی‌خیزد...

**باورم نیست**
که این دلِ شکسته،
هنوز هم آوازِ تو را می‌خواند
در سکوتِ شب‌های بی‌ستاره.

باورم نیست
که می‌شکفد دوباره گلِ امید
در ویرانه‌های یادت.

اما...

من
سلحشورِ بی‌شمشیر
با دست‌های خالی
و دلِ پر از تیغ‌های شکسته،
هنوز ایستاده‌ام...

هنوز
در هر نفس،
صلابتِ عشق را فریاد می‌زنم.

شاعر می‌گوید:
چه بی‌رحم است این راه
ولی من،
همچون بارانِ سرکش،
بر سنگ‌های سردِ فراموشی می‌کوبم
تا سبز شود
دوباره...