نگاه آهوی وحشی
در سکوت دشت میلرزد نگاهم بیپناه
نورِ شب پژواک میگیرد ز چشمانی گواه
پُر شکوفهست این جهان اما درونش بی بهار
میدَوَم، شاید بیابم خویش را دور از گناه
باد میگوید: «بمان، اما زمین بیریشه است»
ردّ پایم پاک میگردد به هر موجی و آه
کوه سنگین است، اما گوشهای آرام نیست
هر چه اندیشیدم از بود و نبودم شد تباه
ای خداوندِ شکار و وحش و وهم! آیا هنوز
دستهای سبز تو می خواندم صبح و پگاه؟