bg
1 -
فريدون نوروززاده ( 482 شعر )
1400/02/16
2 -
رضا کریمی ( 437 شعر )
1396/08/17
3 -
عباس حاکی ( 307 شعر )
1399/03/28
4 -
ولی الله...... شیخی مهرآبادی. ( 264 شعر )
1396/12/08
انواع قالب های شعری به زبان ساده
اکبر شیرازی

خلاصه انواع قالب های شعری به زبان ساده بیت : کمترین مقدار شعر یک بیت است. مصراع : هر بیت شامل دو

آموزش قافیه به زبان ساده
اکبر شیرازی

بخش اول آموزش قافیه به زبان ساده تقدیم می گردد

اضافه شدن لینک غزلسرا در "سایت پیوندها"

باسلام واحترام نام و نشانی تارنمای شما بر اساس رتبه بندی در نشانی ذیل اضافه گردید. غزل سرا ghazalsara.ir صفحه اصلی/علمی و آموزشی/علوم انسانی/مجم...

افتتاح سایت جدید

سلام خدمت اعضای محترم سایت غزلسرا و بازدیدکنندگان عزیز ضمن تبریک آغاز دهه مبارکه فجر ؛ سایت غزلسرا با ساختاری جدید و قابلیتهایی بیشتر بعد از یکماه ت...

اشعار برگزیده
آخرین اشعار ارسالی
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/03/15
4

آه ای باران زخم‌های شهر را بشوی
بار دیگر دردها را آرام کن

باران، غریبه‌ای که دیوارها را لمس می‌کند
در شب‌های خاموش، زخم‌های کوچه‌ها را می‌شوید

آه ای باران، دستت را بر پنجره‌های شکسته بگذار
بگذار، صدای شکستن در باد گم شود

در پس خیابان‌های تاریک، سایه‌ای از گریه باقی است
رودی که از آه مردم سرریز می‌شود

بر سنگفرش‌ها، خاطره‌ای از رفتگان جا مانده
بر دوش شب، ناله‌های بی‌جواب را حمل می‌کنی

تو بغض فروخوردهٔ شهرهای خاموشی
در دستانت، تشنگی شب‌های بی‌پایان است

رد پاها را می‌شویی، بی‌آنکه بدانی
که هر نقش، قصه‌ای از اندوه دارد

آه ای باران، سکوت را بزن بشکن
بگذار، شانه‌های شهر آرام بگیرند

رگ‌های خشکیده، انتظار آمدنت را دارند
تا بغض‌های درون سنگ، بشکند

بر بام‌های خاموش، نامی از عشق جا مانده
در نبض تو، تپش هزار دل پریشان است

گوش کن! صدای آوار بر دیوارهای بی‌حافظه
صدای گریه‌هایی که نامی ندارند

آه ای باران، جاری شو در کوچه‌های بی‌چشم
روی زخم‌های خسته، دست بکش آرام

بگذار، در امتداد شب‌های بی‌پایان
ردی از تو بر جا بماند، تا قصهٔ زخم را بگوید

وای بر این شهر که هنوز به تو محتاج است
وای بر این زخمی که جز تو مرحمی ندارد

آه ای باران، زخم‌های شهر را بشوی
بار دیگر دردها را آرام کن

بگذار، شب را تسکین دهی،
بگذار، اشک‌های پنهان را با خود ببری

تو راز سر به مهر خیابان‌های بی‌فریادی
در چشمانت، انعکاس اندوه‌های کهنه است

و در دل شب، باز صدای تو جاریست
آه ای باران، باز ببار، باز ببار، باز ببار…
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/03/15
4

دل به یغما رفت و دیگر وعده گاهی نیست باز
عشق گر طوفان زند، راهی به چاهی نیست باز

سایه‌ای افتاده بر دل، از غبار روزگار
شوق دیدارش ولی تا اشک راهی نیست باز

موج گیسویش مرا تا ساحل دوری کشید
دست را افکندم اما جز پناهی نیست باز

باده‌ای دادم به جان، تا دل شود سودا زده
آتشی افتاده اما غم گناهی نیست باز

بی‌وفایی می کند، در سینه زخمم تازه شد
کوه بی‌تابم ولی گویی چو کاهی نیست باز

مانده‌ام در کوی غربت، چشم بر فردای دور
دل ز دنیا خسته شد، امید راهی نیست باز
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/03/13
8

باد در پیچ و خم این جاده‌ها حیران گذشت
درد شب در سینهٔ ما شعله زد، نالان گذشت

ماه در آیینهٔ شب محو شد از چشم ما
سایه‌ای از اشک غم، در دیدهٔ حیران گذشت

رازها در پردهٔ وهم و اندوهم نهفت چشم شب در جستجوی لحظه‌ ها، گریان گذشت

بغض شب با اشک باران در دل این خاک ریخت
چشمه‌ای از درد و غم، در سینهٔ عطشان گذشت

نیست جز آوای شب در کوچه‌های سوت و کور
ناله‌ای در گوش ما، بی‌تاب و سرگردان گذشت
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/03/10
11

به شب افتاده امشب سایه‌ای از نور رخسارت
که آتش در دل تاریک شب شد نقش دیدارت

تو دریا بودی و موجت سرود عشق می‌خواند
منم در باد حیران مانده در آوای گفتارت

نسیم از کوچه‌های دور نامت را صدا کرده
صدای باد می‌پیچد درون شعر تکرارت

به هر جایی روی، در جان شب ،بوی تو جاری است
به اشک عاشقان جوشد غزل از سوز اسرارت

اگر از دوری‌ات شب‌ها دل این شهر می‌لرزد
چراغی در دل شب، روشن شد از نور رخسارت

تو آن رویای بارانی که دل را زنده می‌دارد
که از جان پریشانم نسیمی شد به بازارت
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/03/10
9

دنیا تمرین کرد، جدی شد
شوخی لبخند زد، حقیقت اخم کرد

کلمات بازی کردند، معنا خسته شد
حرف‌ها دویدند، سکوت نشست

روز آمد، شب نرفت
خورشید پنهان شد، ماه بیدار ماند

باد وزید، خاطره‌ها را برد
زمان دوید، گذشته جا ماند

چشم‌ها بسته شدند، دید روشن‌تر شد
گوش‌ها نشنیدند، سکوت گفتنی شد

عقل حساب کرد، دل اشتباه گرفت
احساس دوید، منطق زمین خورد

امید دست تکان داد، ناامیدی نگاه نکرد
لبخند گریست، اشک خندید

راه‌ها پیچیدند، مقصد گم شد
آدم‌ها راه رفتند، سفر درجا زد

حقیقت تمرین کرد، باور نشد
دروغ خندید، مردم باور کردند

کتاب‌ها حرف زدند، گوش‌ها نخواندند
حروف دویدند، معنی جا ماند

آینه نگاه کرد، تصویر تغییر نکرد
سایه‌ها به نور خندیدند، تاریکی جدی شد

آینده آمد، گذشته تعجب کرد
حال ماند، زمان فراموش شد

دنیا در شوخی جدی گرفت
آدم‌ها تمرین کردند، فهمیدند شوخی نبود
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/03/10
9

دیروز طوطی بودم،
امروز انسانم،
فردا شاید یک سایه باشم،
در آفتاب بی‌تفاوتی.

دنیا، تخم‌مرغی است
که هیچ‌وقت نیمرو نمی‌شود.
نانی که بوی گرسنگی می‌دهد،
و آبی که در لیوان آرزوها تبخیر شده است.

آسمان را ورق زدم،
هیچ شعری نداشت،
فقط لکه‌های بارانی
که گریه‌های پنهانش را لو می‌دادند.

گفتم زندگی
یک دایره است،
چرخیدم،
ولی همیشه روی نقطه‌ی اول ایستادم.

دیوارها گوش دارند،
اما دلی ندارند
که بفهمند،
چرا صداها پرواز نمی‌کنند.

ساعتم خواب دیده بود،
که زمان متوقف شده،
اما زنگ خورد
و بیدارم کرد،
تا دوباره دیر برسم
به فردایی که هیچ‌کس ندیده
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/03/10
8

شهر در خواب بود،
اما کابوس‌هایش بیدار،
کوچه‌ها شعر نمی‌گفتند،
تنها خط‌های شکسته‌ی سکوت.

گفتم حقیقت،
جوابم را داد،
با دهانی پر از وعده‌هایی
که هیچ‌وقت هضم نشدند.

مردی که سایه‌اش را فروخته،
خودش را چند؟
سکه‌ها در جیبش نبودند،
در چشم‌هایش برق می‌زدند.

دستفروشی که امید می‌فروخت،
با تخفیف اندوه،
خریدم،
ولی گارانتی‌اش رو به پایان بود.

ایستادم کنار ساعت،
اما زمان
از من عبور کرد،
بی‌آنکه حتی سر بچرخاند.

زمین گرد است،
اما کوچه‌های این شهر
به هیچ جا نمی‌رسند،
جز وعده‌هایی که نمی‌مانند.

چرخ فلک می‌چرخد،
سرگیجه‌ی تاریخ،
و ما هنوز ایستاده‌ایم
کنار خاطراتی که از روزگار سقوط کرده‌اند.

اما روزی آفتاب خواهد تابید،
روی دیوارهای خسته،
و سایه‌ها دیگر کالا نخواهند بود،
بلکه ریشه خواهند گرفت.

دستم را به آسمان رساندم،
باران از انگشتانم چکید،
گویی که زمین
چیزی از من برای شکفتن طلب می‌کرد.

گفتم،
زندگی،
همان آب‌نبات تلخ است،
اما اگر جرأت جویدنش را داشته باشی،
طعمی از شیرینی انتظار تو را خواهد کشید.
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/03/10
9

در سایه‌ی سبز و خاموش کوه،
صبحی زلال،
میان برگ‌های مهربان،
که دست نوازش بر خاک می‌کشند.

در هوای خنک نسیم،
آرامش می‌رقصد،
و واژه‌ها
چون برگ‌های افتاده بر زمین،
بی‌نیاز از قافیه،
آزاد و رها.
منتظر تو می مانند
روزت در سایه‌ ساردرختان کوهستان،
سرشار از آرامش باد
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/03/10
8

مردی کفش نو پوشید،
پاهایش درد گرفت،
ایستاد،
چسب زخم خرید،
و زنده ماند.

کسی اتوبوس را از دست داد،
کسی دونات خرید،
کسی ساعتش زنگ نزد،
و جهان،
دست‌هایش را در جیب فرو برد،
لبخندی زد،
و گفت:
«همه‌چیز در جای خودش است.»

این روزها
وقتی آسانسور می‌رود
بدونِ من،
وقتی چراغ‌ها یک‌به‌یک
قرمز می‌شوند،
وقتی کلیدها مثل کودکان بازیگوش
پنهان می‌شوند،
می‌ایستم،
لبخند می‌زنم،
و به بازیِ ظریفِ سرنوشت،
اعتماد می‌کنم.
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/03/10
11

درونش تلاطم دریا بود،
موج‌هایی که ساحل را بی‌تاب می‌کردند،
آسمانی که
به هر فریادش
رعد و برق هدیه می‌داد.

کلماتش،
گدازه‌های اندیشه‌ای که
از دل شب جاری می‌شد،
می‌سوزاند،
می‌تابید،
و هیچ زمستانی
یخ بر آتش دلش نمی‌نشاند.

سقف‌ها کوتاه بودند،
دیوارها بلند،
اما فروغ،
همیشه پنجره‌ای پیدا می‌کرد
که رو به روشنایی باز شود.