bg
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
9


دنیا تمرین کرد، جدی شد
شوخی لبخند زد، حقیقت اخم کرد

کلمات بازی کردند، معنا خسته شد
حرف‌ها دویدند، سکوت نشست

روز آمد، شب نرفت
خورشید پنهان شد، ماه بیدار ماند

باد وزید، خاطره‌ها را برد
زمان دوید، گذشته جا ماند

چشم‌ها بسته شدند، دید روشن‌تر شد
گوش‌ها نشنیدند، سکوت گفتنی شد

عقل حساب کرد، دل اشتباه گرفت
احساس دوید، منطق زمین خورد

امید دست تکان داد، ناامیدی نگاه نکرد
لبخند گریست، اشک خندید

راه‌ها پیچیدند، مقصد گم شد
آدم‌ها راه رفتند، سفر درجا زد

حقیقت تمرین کرد، باور نشد
دروغ خندید، مردم باور کردند

کتاب‌ها حرف زدند، گوش‌ها نخواندند
حروف دویدند، معنی جا ماند

آینه نگاه کرد، تصویر تغییر نکرد
سایه‌ها به نور خندیدند، تاریکی جدی شد

آینده آمد، گذشته تعجب کرد
حال ماند، زمان فراموش شد

دنیا در شوخی جدی گرفت
آدم‌ها تمرین کردند، فهمیدند شوخی نبود
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
9


دیروز طوطی بودم،
امروز انسانم،
فردا شاید یک سایه باشم،
در آفتاب بی‌تفاوتی.

دنیا، تخم‌مرغی است
که هیچ‌وقت نیمرو نمی‌شود.
نانی که بوی گرسنگی می‌دهد،
و آبی که در لیوان آرزوها تبخیر شده است.

آسمان را ورق زدم،
هیچ شعری نداشت،
فقط لکه‌های بارانی
که گریه‌های پنهانش را لو می‌دادند.

گفتم زندگی
یک دایره است،
چرخیدم،
ولی همیشه روی نقطه‌ی اول ایستادم.

دیوارها گوش دارند،
اما دلی ندارند
که بفهمند،
چرا صداها پرواز نمی‌کنند.

ساعتم خواب دیده بود،
که زمان متوقف شده،
اما زنگ خورد
و بیدارم کرد،
تا دوباره دیر برسم
به فردایی که هیچ‌کس ندیده
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
8


شهر در خواب بود،
اما کابوس‌هایش بیدار،
کوچه‌ها شعر نمی‌گفتند،
تنها خط‌های شکسته‌ی سکوت.

گفتم حقیقت،
جوابم را داد،
با دهانی پر از وعده‌هایی
که هیچ‌وقت هضم نشدند.

مردی که سایه‌اش را فروخته،
خودش را چند؟
سکه‌ها در جیبش نبودند،
در چشم‌هایش برق می‌زدند.

دستفروشی که امید می‌فروخت،
با تخفیف اندوه،
خریدم،
ولی گارانتی‌اش رو به پایان بود.

ایستادم کنار ساعت،
اما زمان
از من عبور کرد،
بی‌آنکه حتی سر بچرخاند.

زمین گرد است،
اما کوچه‌های این شهر
به هیچ جا نمی‌رسند،
جز وعده‌هایی که نمی‌مانند.

چرخ فلک می‌چرخد،
سرگیجه‌ی تاریخ،
و ما هنوز ایستاده‌ایم
کنار خاطراتی که از روزگار سقوط کرده‌اند.

اما روزی آفتاب خواهد تابید،
روی دیوارهای خسته،
و سایه‌ها دیگر کالا نخواهند بود،
بلکه ریشه خواهند گرفت.

دستم را به آسمان رساندم،
باران از انگشتانم چکید،
گویی که زمین
چیزی از من برای شکفتن طلب می‌کرد.

گفتم،
زندگی،
همان آب‌نبات تلخ است،
اما اگر جرأت جویدنش را داشته باشی،
طعمی از شیرینی انتظار تو را خواهد کشید.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
9

در سایه‌ی سبز و خاموش کوه،
صبحی زلال،
میان برگ‌های مهربان،
که دست نوازش بر خاک می‌کشند.

در هوای خنک نسیم،
آرامش می‌رقصد،
و واژه‌ها
چون برگ‌های افتاده بر زمین،
بی‌نیاز از قافیه،
آزاد و رها.
منتظر تو می مانند
روزت در سایه‌ ساردرختان کوهستان،
سرشار از آرامش باد
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
8


مردی کفش نو پوشید،
پاهایش درد گرفت،
ایستاد،
چسب زخم خرید،
و زنده ماند.

کسی اتوبوس را از دست داد،
کسی دونات خرید،
کسی ساعتش زنگ نزد،
و جهان،
دست‌هایش را در جیب فرو برد،
لبخندی زد،
و گفت:
«همه‌چیز در جای خودش است.»

این روزها
وقتی آسانسور می‌رود
بدونِ من،
وقتی چراغ‌ها یک‌به‌یک
قرمز می‌شوند،
وقتی کلیدها مثل کودکان بازیگوش
پنهان می‌شوند،
می‌ایستم،
لبخند می‌زنم،
و به بازیِ ظریفِ سرنوشت،
اعتماد می‌کنم.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
11


درونش تلاطم دریا بود،
موج‌هایی که ساحل را بی‌تاب می‌کردند،
آسمانی که
به هر فریادش
رعد و برق هدیه می‌داد.

کلماتش،
گدازه‌های اندیشه‌ای که
از دل شب جاری می‌شد،
می‌سوزاند،
می‌تابید،
و هیچ زمستانی
یخ بر آتش دلش نمی‌نشاند.

سقف‌ها کوتاه بودند،
دیوارها بلند،
اما فروغ،
همیشه پنجره‌ای پیدا می‌کرد
که رو به روشنایی باز شود.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
6



برگ به درخت گفت:
"وقتی می‌افتم، مرا نگه دار!"
درخت خندید و گفت:
"دستم کوتاه است، ریشه‌ام بند است!"

باد آمد و گفت:
"برگ‌ها، آماده‌ی سفر باشید!"
برگ‌ها رقصیدند،
به امید مقصدی که هیچ‌وقت نمی‌رسید.

آسمان پرسید:
"اگر افتادن حقیقت است، چرا کسی شادی نمی‌کند؟"
زمین جواب داد:
"برگ‌ها افتادند، اما هیچ‌کس صداشان را نشنید."

باران نواخت،
موسیقی جدایی را،
برگ‌ها کف زدند،
اما هیچ تماشاگری نبود.

پاییز ساکت ماند،
درخت‌ها لباس‌شان را درآوردند،
زمستان آمد،
و جشن افتادگان، بدون مهمان به پایان رسید.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
9


پدرم می‌گفت:
"خاطرات را نگه دار!"
اما خودش، خاطراتش را گم کرد.

دیروز پرسید:
"اسم تو چه بود؟"
گفتم: "بابا، من پسرت هستم!"
خندید، اما چشم‌هایش چیزی نگفت.

عینکش را برداشت،
دنیا را تار دید،
پرسید: "چرا روزها این‌قدر کوتاه شده‌اند؟"
گفتم: "شاید چون تو بلند نیستی، بابا!"

پدرم در عکس‌ها هنوز جوان است،
اما روی صندلی‌اش،
سال‌ها نشسته‌اند.

پدرم گفت:
"هرگز پیر نمی‌شوم!"
اما عصایش، نظر دیگری داشت.

در سکوت زمستان،
یادداشت کوچکی پیدا شد:
"من پدر بودم، اما هیچ‌کس، پدری‌ام را جشن نگرفت.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
5


مرگ آمد، با کفش‌های غبارآلود،
گفتم: خوش آمدی، اگر راه برگشتی نداری...

نشست، پا روی پا انداخت،
مثل خاطراتی که هیچ‌وقت نمی‌گذارند بروی...

چای ریختم، جرعه‌ای خورد،
گفت: تلخ است...
لبخند زدم، گفتم: مثل رفتن‌ها...

سکوت کرد،
شبیه تمام حرف‌هایی که هیچ‌وقت نگفتم...

در قاب عکس، مادرم هنوز دست تکان می‌داد،
بی‌خبر از این‌که پدر، پشت تصویر، جا مانده بود...

مرگ خندید،
دندان‌هایش سفیدتر از صلح بود،
تلخ‌تر از وعده‌های شیرین...

کفش‌هایش را درآورد،
گفت: آمده‌ام بمانم…
نگاهم کرد،
مثل کسی که آخرین چراغ را خاموش کرده باشد…

پاییز پشت پنجره مشت می‌زد،
مرگ دست تکان داد،
گفت: جایی برای بهار نیست…

نفسی کشید،
عمیق‌تر از تمام آه‌های شبانه‌ی مادر…

خندیدم،
گفتم: می‌دانی؟ زندگی همیشه دیر می‌رسد…
مرگ سری تکان داد،
گفت: مثل من…

پاییز آمد،
آخرین برگ افتاد،
مرگ پلک زد،
چراغ خاموش شد…
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
2


عشق،
سایه‌ای بر دیوار است،
نقشی که باران می‌برد،
آغوشی که باد از یاد می‌برد.

می‌خندی و می‌دانم،
این تلخندت،
مانند سکه‌ای در آب،
زنگار می‌گیرد و گم می‌شود.

کلماتم را به باد سپردم،
تا شاید،
در گوشه‌ای از خیابان،
آواز تو را بوزد.

و عشق، مثل برفاب،
در کف دست می‌ماسد،
در آفتاب نگاهی که
دیگر به خانه برنمی‌گردد.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
2


عشق آمد، با چمدانی از غبار،
خندید و گفت: "رفتن هم بخشی از روزگار."

دست‌هایش بوی سفر می‌داد،
چشم‌هایش شبیه رؤیایی در شیشه‌های خیس.

گفتم: "بمان، هنوز چای داغ است."
لبخند زد، اما رفتن در نگاهش ریشه داشت.

چند خیابان، چند فصل، چند آه،
نامش را از لبان کوچه‌ها چیدم.

هر شب، صدای قدم‌هایش روی سنگفرش،
مثل موسیقی‌ای که هیچ‌وقت تمام نمی‌شود.

تنهایی، خیابان را در آغوش می‌کشید،
و من به یاد می‌آوردم که عشق، همیشه ناتمام است.

دستم را به سویش دراز کردم،
باد آمد و پرنده‌ی نامم را برد.

تلخند زد،
مثل آخرین شوخی دنیا با آدمی که انتظار می‌کشد.

به من گفت: "فراموشی، نوعی آزادی‌ست."
گفتم: "و عشق، قفلی که هیچ کلیدی ندارد."

رفت،
مثل بادی که بوی دریا را می‌برد،
مثل شعری که هیچ‌وقت نوشته نمی‌شود.

و من ماندم،
با کلماتی که مثل سایه از دیوار افتاده بودند،
با خاطراتی که مثل غبار روی آینه نشسته بودند.

عشق بازیِ بی‌برگشت بود،
و من،
آخرین بازنده‌ی این قمار.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
2



دودوتا می‌شود پنج،
اگر عشق باشد، اگر باد کمی شوخی کند.

تصمیم‌هایم را در باد گذاشتم،
چرخید، پچ‌پچ کرد، گفت: "بیهوده‌ست، خودت را نباز."

تخمین زدم که خوشبختی همینجاست،
اما معادلاتم همیشه شک داشتند.

در صف دنیا ایستادم،
یکی گفت: "عقل باشد، دل نباشد."
لبخند زدم، تلخند زدم، رفت.

اراده را به جنگ شانس فرستادم،
شانس خندید، گفت: "تو ساده‌ای، دنیا را نمی‌شناسی."

با دست‌هایم رویا ساختم،
سقوط کرد، مثل آسمانی که قولش را فراموش کند.

پرسیدم: "کجا غلط حساب کردم؟"
پاسخی نیامد، فقط سکوت، فقط سایه‌ای از احتمالات.

عشق آمد، فرمول نداشت،
زندگی پیچ خورد، بی منطق و بی پایان.

حساب کردم، پیش‌بینی کردم، همه را نوشتم،
اما زندگی همیشه حوصله‌ی بازی دارد.

و من ماندم،
میان جاده‌ای که نمی‌گوید کجا می‌برد،
با معادلاتی که همیشه کم دارند،
با تلخندی که انتهای هر جواب است.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
5

بیکرانگی حضوردر این دریا، افقی بی‌کران گشوده است،
چون موجی که در پی باد می‌دود، و نیستی را آواز می‌خواند.

واژه‌ها چون باران بر خاک سرگردان،
و معنا در میان خطوطی پنهان، که هیچ‌گاه نوشته نشدند.

هر ذره، رقصی نامرئی در درون خویش،
و نگاه، مسافری که بی‌هدف در بی‌انتها می‌رود.

ایمان به بودنِ چیزی که از دیدگان پنهان است،
چنان که ستاره‌ای در میان تاریکی،
نه برای دیدن، که برای حس کردن.

زندگی، چون ریسمانی بر فراز خلاء،
هر گامی، گواهِ شجاعتی بی‌صدا.

در این سرزمین بدون مرز، ما فراموش‌کارانِ جاودانه‌ایم،
که هر لحظه را در لحظه‌ای دیگر گم می‌کنیم.

و باز، جستجوی چیزی که نمی‌دانیم،
اما با قلبی که هنوز می‌تپد، به پیش می‌رویم.

---

شعر به حالت انتزاعی و فراپدیدگرایانه خلق شد، با هدف نمایش بی‌کرانگی و جستجوی بی‌پایان. اگر بخواهید، می‌توانم قسمت‌های بیشتری درباره ساختار یا الهام این شعر توضیح دهم!
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
3


در کوچه‌های بی‌صدا،
چشم‌ها آینه‌ای از وحشت‌اند،
پنهان در سایه‌ها، خاموش و پرسشگر.

کلمات بی‌گفتار،
در تله‌ای که هرگز ندیده‌ایم،
به قفل‌های زمان دوخته شده‌اند.

هر دیوار، داستانی دارد،
هر پنجره، نفسی که بریده شده است.
و آسمان، تنها آغوشی است
که گناه نمی‌کند.

آن‌جا که آزادی، واژه‌ای بی‌معنی است،
و حقیقت، بازیچه‌ی دستان بی‌رحم.
باید پرواز کرد،
اما بال‌هایمان، زیر وزن سکوت شکسته.

چشم‌هایی که می‌بینند،
اما نمی‌گویند؛
چشم‌هایی که خاموش‌اند،
و با هر نگاه، جهانی را خاکستر می‌کنند.

با هر گام، سایه‌ها در پشت سر سنگین‌تر می‌شوند،
و در میدان خالی،
فریادی که هرگز به گوش نرسید.

جهان، زندانی بی‌پایان،
و ما، خواب‌گردانی در آن.
چشم‌هایمان، پنجره‌های کوچک حقیقت،
اما قفل‌شده در تاریکی جاودان.

---

این شعر بازتاب فضای تاریک و استیصالی است
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
2



سکوتی که در گوش جهان زنده است،
آوایی بی‌زمان و بی‌مکان.

هر نگاه، پرسشی است در بی‌انتهایی،
و هر قدم، جستجویی در غبار.

دست‌هایمان خالی، اما پر از رویا،
و چشم‌ها، چراغی در شب بی‌ستاره.

زمان، گم‌شده‌ای که نمی‌توان یافت،
و فضا، خطی که هرگز کشیده نشده است.

ایمان، سایه‌ای است که از نور گریخته،
و حقیقت، پرنده‌ای است که در قفس نمی‌خواند.

بی‌صدا، به دنبال صدایی گمشده،
بی‌حرکت، در جستجوی حرکتی نو.

لحظه‌ها، دانه‌هایی از ماسه‌اند،
که از میان انگشتانمان می‌گریزند.

و در این گریز بی‌پایان،
ما آواز سکوت را گوش می‌دهیم،
شاید که پاسخی بیابیم،
شاید که خود را ببینیم.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
2


در دل شب،
جایی که سایه‌ها سنگین‌اند،
بذری از نور به خاموشی کاشته می‌شود.

ریشه‌ها در خاک تیره،
اما به سوی آسمان،
حرکتی آرام و پرامید.

هر ذره، نجوا می‌کند،
هر برگ، زمزمه‌ای از روشنی است.

زندگی از دل سکوت می‌جوشد،
و تاریکی، دیگر سایه‌ای است
که راه را نشان می‌دهد.

جهان، گاه خسته و خمیده،
اما هنوز در انتظار شکوفایی.

دست‌هایمان، لمس شعله‌ای کوچک،
که در آن، هزار خورشید نهفته است.

ما نگاه می‌کنیم،
به دوردست‌ها،
و قدم برمی‌داریم،
با بذر نوری که درونمان شعله‌ور است.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/10
2


کلمات، گاهی در میان باد محو می‌شوند،
گویی در جستجوی گوش‌هایی گمشده،
یا شاید، سرودی برای سکوت.

هر حرف، پلکانی به سوی چیزی نامرئی،
و هر صدا، لرزش دلی که نمی‌دانی از چیست.

ما، ستارگانی دور در شب بی‌پایان،
پیام‌آورانی که روشنایی را فراموش کرده‌اند.

در قلب جهان، آتشی که به آهستگی می‌سوزد،
و خاکستری که در مشت زمان پنهان می‌شود.

لحظه‌ها، قطره‌هایی از باران بی‌زمان،
بر خاکی که تشنه‌ی معناست.

صداهایی که شنیده نمی‌شوند،
اما همچنان می‌خوانند،
چرا که این جهان،
زاده‌ی شعرهایی است که هرگز نوشته نشدند.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/06
5


کلمات، گاهی در میان باد محو می‌شوند،
گویی در جستجوی گوش‌هایی گمشده،
یا شاید، سرودی برای سکوت.

هر حرف، پلکانی به سوی چیزی نامرئی،
و هر صدا، لرزش دلی که نمی‌دانی از چیست.

ما، ستارگانی دور در شب بی‌پایان،
پیام‌آورانی که روشنایی را فراموش کرده‌اند.

در قلب جهان، آتشی که به آهستگی می‌سوزد،
و خاکستری که در مشت زمان پنهان می‌شود.

لحظه‌ها، قطره‌هایی از باران بی‌زمان،
بر خاکی که تشنه‌ی معناست.

صداهایی که شنیده نمی‌شوند،
اما همچنان می‌خوانند،
چرا که این جهان،
زاده‌ی شعرهایی است که هرگز نوشته نشدند.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/02
8

سایه‌ای پشت پرده/. آینه زنگ زد،
اما کسی نیامد پاکش کند.
درها بسته شدند،
خاطره‌ها پشت پنجره ماندند.
بوی کاغذهای سوخته،
با عطری از گذشته درآمیخت.
زخم‌هایم را شمردم،
همه نامی داشتند.

حرف‌ها را قورت دادم،
اما بغض از گلویم پایین نیامد.
تختی که بی‌خواب شده بود،
از درد شب‌ها چیزی نمی‌گفت.

چراغ‌ها روشن ماندند،
اما هیچ رازی فاش نشد.
حقیقت؟
پشت سایه‌ای از دود، گم شد.

دست‌هایی که لرزیدند،
سکه‌ای در جیب خاطرات انداختند.
تاریخ را خواندم،
هیچ اسمی آشنا نبود.

پرده‌ها کنار رفتند،
اما پشتشان فقط تاریکی بود...
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/03/01
9

خوابِ گندم‌های سوخته//

باران آمد،
اما کِی؟
وقتی که گندم‌ها خوابیده بودند،
وقتی که زمین
دست‌هایش را روی چشمانش گذاشته بود،
وقتی که باد،
دیگر چیزی برای بردن نداشت.

آن‌ها گفتند:
«باران می‌آید، صبر کن!»
اما صبر،
چیزی بود که از دیوارها می‌چکید
نه از آسمان.

مرد آمد،
با چشمانی که هنوز روشنی داشت،
با دستانی که بوی گندم می‌داد،
با زبانی که دیگر
حرفی برای گفتن نداشت.

زن نگاه کرد،
به سایه‌هایی که روی دیوار کش آمده بودند،
به کودکانی که خوابِ خوشبوها را می‌دیدند،
به سفره‌ای که
نان نداشت،
اما خاطره داشت،
و خاطره‌ها همیشه گرسنه‌اند.

اسب‌ها دویدند،
نه برای فرار،
نه برای رسیدن،
فقط برای اینکه یادشان نرود
چگونه روی زمین می‌شود زندگی کرد.

و مرد،
در میان هیاهوی خاموش،
به گندم‌هایی فکر کرد
که دیگر نمی‌توانستند
دست‌هایش را بشناسند.