bg
محمد صهبائی بزاز (صهبا)
جام نو و فلسفه و روان صَهبا...
1404/05/16
2


" انسانیت "
ابر باشی، باران تولید کنی ،
خورشید شوی، گرما ببخشی ،
برفی سرد، یخبندان بسازی ،
وقتی هویدا بر چشمی،
آنگهی که سبزینه گشتی ،
قلمِ بهاران داشته باشی،
جامه‌ای دلیر تن‌پوشی،
خوشبُو چون طوبی بشی .‌‌‌‌.‌.

" نامَردی "
موجی شکننده گشتی،
موج‌ها در عُصیانت غرق کردی ؛
درهم و از هم دَرشِکنی،
علفی هرز در خاک ریشه تازی،
گلِ زیبای پیچ در پیچِ نیلوفری ،
نظم زنی برهم برتری براو شدی ،
هیچ هراس بر دل نداشتی ؛
خیال تخت و کامروا باشی ،
وقتی با کام آشِنا گشتی ؛
درچِشایی اسپرسویی تلخ شدی ...

انسانیت یا نامَردی،
دو راه تا ابدیت،
لحظه‌ای عمیق در تفکرت؛
جنگ طوبی و اسپرسوست؛
انتخاب باتوست ؛
در غایت شود رسم زندگیت.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/27
8

رد پای خاطره

در کوچه‌های خاموشی
ردّ پای کسی مانده است
که نامش را بادها برده‌اند

ماه، بی‌تاب از شب‌های بی‌پایان
بر پنجره‌ی بسته می‌کوبد
و هیچ‌کس در را نمی‌گشاید

سایه‌ای در امتداد دیوار
با اشک‌های شبنم آمیخته است
و صدای گم‌شده‌ی باران
در گوش‌های خسته‌ی زمین می‌پیچد

دریا، رازهایش را
به موج‌های سرگردان سپرده است
و هیچ فانوسی
راه بازگشت را نشان نمی‌دهد

برگ‌ها در باد
نامی را زمزمه می‌کنند
که دیگر در هیچ خاطره‌ای زنده نیست

سایه‌ای بی‌قرار
در کوچه‌های خاموشی
به دنبال نوری می‌گردد
که هرگز طلوع نکرد

.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/27
17

چه می‌کنی، ای دوست،
بی‌آرزو در شب‌های بی‌سایه؟

ابرها در گذرند،
بی‌آنکه دلشان بلرزد
از سوتِ خاموشِ باد.

درختان، چنبره زده در خاک،
بی‌خیال سبزینه،
و ماه،
چشم بر نمی‌بندد بر چراغ‌های خاموشِ شهر.

چه می‌کنی ای دوست؟
که باران نیز خسته است
از پیغام‌های نارسِ رود،
و گنجشک‌ها
دیگر آوازشان را
به بادها نمی‌سپارند.

جاده‌ها خاموشند،
بی‌ردای سفر،
و ایستگاه‌ها
بی‌صدای سوتِ قطار
در سکوتی ممتد فرو رفته‌اند.

چه می‌کنی ای دوست؟
که شب، خوابش نمی‌برد،
و آفتاب
خسته از طلوع‌های بی‌دلیل،
بر شانه‌های خسته‌ی زمین
لم داده است.

تو را چه شد
که دیگر آرزوهایت
چون کبوتران مهاجر
راه آسمان را
گم کرده‌اند؟

صدایت را رها کن
در باد،
تا رودها
دوباره بخوانند
ترانه‌ی جاریِ رؤیا.

یک شعر سپید
نه از تکرارِ اندوه،
بلکه از رنگِ تازه‌ی بامداد.

چه می‌کنی ای دوست،
که بادها دیگر
صدای تو را
به باغ‌ها نمی‌رسانند؟

آسمان خاکستری است،
ابرها خاموش،
و رودها از یاد برده‌اند
شورِ قدم‌های تو را.

حالا،
در میان هیاهوی خاموشِ شهر،
گنجشکی بر سیم‌های برق،
نیم‌نگاهی به فراموشی دارد.

ای دوست،
مگر کلمات نمی‌توانند
پل بزنند میانِ روزهای رفته
و آنچه هنوز نیامده است؟

کجاست آن جرعه‌ی شعر
که می‌توانست
صبحِ تازه‌ای برای جهان باشد؟

سکوتت را بشکن،
و بگذار
باد
بار دیگر
نام تو را بخواند.
.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/27
4


عطرها راه می‌روند،
می‌خوانند،
در بادِ خاموش
گم می‌شوند.

در سحر،
گل‌های وحشی
آهنگی نرم دارند،
موجی از نغمه‌های دور،
که شنیده نمی‌شوند،
اما بویشان
در گوشِ شب،
می‌پیچد.

باد،
نامه‌ای از یاس آورده است،
در آن،
ردّی از صدای باران است،
و عطری،
که گفته بودی:
"تو را به یاد خواهد آورد."
.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/27
16

آیا باید
با کفش‌های دیگران
کوچه‌های باران‌خورده‌ی دنیا را قدم زد؟
یا پا برهنه
دل به کوچه‌های نادیده بسپاریم؟

شاید مادربزرگ راست می‌گفت
که تجربه مثل بخار چای‌ست
تا تو را نسوزاند،
نمی‌فهمی گرمایش را...

فیلسوفِ بی‌چتر
در باران ایستاده می‌گوید:
«آدم اگر خودش نلرزد
حکمت لباسی بی‌دکمه‌ست.»

من اما هنوز
با خاطرات زیبای دیگران
فقط چای می‌نوشم
و دنبال بارانی خودم می‌گردم.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/27
12

سلفی در آینه شکسته

از خودم عکس گرفتم
در آینه‌ای که
نه کامل بود
نه مشتاقِ تماشا؛
شبیه لبخند مادرم
که همیشه یک نیمه‌اش
در جنگ،
جا می‌ماند.

تکه‌های آینه
با من حرف می‌زدند
اما هر کدام
زبانِ خاص خودشان را داشتند؛
یکی با صدای گریه،
یکی با صدای دروغ.

در قابِ دوربین
من نبودم،
فقط
سایه‌ای از من بود
که تمرین کرده بود
حاضر باشد
در غیاب خویش.

من
پشت آن شیشه ترک‌دار
لبخند زدم،
تا بفهمم
شکستن،
گاهی تنها راهِ درست دیدن است.

آینه پرسید:
اگر هر تکه،
راستگو بود
آیا تو
دروغ بودی؟

سلفی‌ام را
پست نکردم؛
شاید دنیا
برای تماشای
چهره‌ی راستینم
اتفاق نیفتاده باشد.

شیشه
افتاد
و جهان،
دوباره تکه‌تکه شد.

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/27
7


بلندگو، زخمی که صدا ندارد
در میدان
سایه‌ها خم شده‌اند
با دست‌هایی که می‌خواستند چیزی را بخواهند
اما هنوز،
واژه‌ای برای "خواستن" پیدا نکرده‌اند.

بلندگو،
خاموش است؛
مثل دهانی
که از فرط گفتن
فراموش کرده است چگونه بخندد.

باد، گچِ شعارِ دیروز را
از دیوار کند
و با خود برد به خانه‌ی پیرزنی
که هیچ‌گاه رأی نداد
اما در خواب،
به صدایی گوش می‌داد
که هیچ‌گاه پخش نشد.

سکوت
لباس رسمی این میدان شده
صدایی اگر هست
در مشتی است که دیر بالا رفت
و در بغضی که قبل از گفتن،
به اشک تبعید شد.

بلندگو را کسی خاموش نکرد
بلندگو خودش فهمید
که در جهانِ پر از تکرار،
هیچ واژه‌ای
بیش از "سکوت"
شنیده نمی‌شود.

پشت آن سیم‌ها
کودکی خوابیده است
که صدایش را
در کیسه‌ای
پُر از گچ و ترس
گم کرده.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/27
7

خنده‌ای که قاب را ترک کرد
در قاب
لبخند مانده بود،
اما دهان نه.
چشم‌ها
شبیه دو راهرو بودند
که به دالان تاریکِ دلِ آن روز ختم می‌شدند.
مادرم گفت:
«آن‌روز باران گرفت، اما لب‌هایت خندیدند»
و حالا
ردی از آن خنده
روی خاکسترِ عکس مانده است
مثل نقشه‌ای
که مقصدش فراموش شده باشد.

پشت لباسِ گل‌دارم
بادی نشسته بود
که می‌خواست خاطره را ورق بزند
اما دست نداشت؛
مثل تمام کسانی که
می‌دانند زمان بی‌دست‌تر از سکوت است.

در عکس
من هستم،
سایه‌ام هست،
و لبخندی که انگار
از من فرار کرده.

کسی
از پشت دوربین
عجولانه گفته بود: "بخند!"
و من
برای تمرینِ بودن
دهانم را باز کرده بودم
اما انگار خنده‌ام
پیش از ظهور،
در تاریکیِ حلقه‌ی آتش گم شد.

دیوار
سال‌هاست این عکس را نگه داشته
اما هنوز
نه من را می‌شناسد
نه آن خنده را.

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/27
8

رشت بیدار است،
میان باران‌های تمام‌ نشدنی،
میان خیابان‌هایی که هنوز،
رد پای عابران را فراموش نکرده‌اند.

هوای شهر،
بوی چای دارد،
بوی گفت‌وگوهای ناتمام،
بوی فریادی که از دل بازار،
به گوش شب می‌رسد.

میدان،
شلوغی را بلعیده،
دست‌فروشی که نام روزها را می‌داند،
مردی که به ابرها وعده آفتاب داده است،
و زنی که سایه‌ی چترش،
خاطره‌ی یک زمستان را حمل می‌کند.

باران،
سقف‌های شیروانی را لمس می‌کند،
چکیدن قطره‌ها، آهنگی برای شب‌های بی‌خواب،
و در گوشه‌ای از خیابان،
کافه‌ای که هرگز سکوت را نمی‌شناسد.

اتوبوس‌ها،
نام ایستگاه‌ها را زمزمه می‌کنند،
و بادی که پرده‌ها را تکان می‌دهد،
از داستان‌هایی می‌گوید،
که هنوز، از خاطره‌ها نگذشته‌اند.

هیاهو،
در چرخ‌های دوچرخه‌ای قدیمی،
در پاهای خسته‌ی مردی که شب را می‌شناسد،
در پنجره‌ای که همیشه نیمه‌باز مانده،
و در کوچه‌هایی که هنوز،
راهشان را در مه پیدا می‌کنند.

رشت، خیابان‌هایی دارد،
که هیچ مسافری، بی‌خاطره نمی‌رود،
و هیچ غریبه‌ای،
تا همیشه غریبه نمی‌ماند.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/22
15

سیجو-راه رفتن ابر روی میز صبحانه

ابر
از داخل فنجون چایم بالا آمد

با صدای ظرف‌ها،
ماه شروع به خوابیدن کرد

ساعت دیواری گفت:
وقتش رسیده محو بشی توی باد
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/22
14



در خلوت غروب،
با خیال تو حرف می‌زنم

سایه‌ها،
آرام کنارم نشسته‌اند با خاطره‌ات

زبان سکوت،
ترجمان حضور بی‌واژه‌هاست
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/22
11

حضور

بی‌آن‌که نامت را بگویم،
با تو حرف می‌زنم

در خلوت کلمات،
قدم می‌زنم با صدای محو تو

هر واژه، رد پایی‌ست
از حضورت در غیبت شب‌ها
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/22
8

رویش
درونم را باران شست،
بی‌آن‌که زخمی مانده باشد

خاطرات،
آرام در گل‌ریزه‌های ذهن فرو نشستند

خاموشم،
اما طراوت هنوز در دل می‌روید
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/22
21


‌هایبون بازار ماهی‌فروشان رشت، حرکت،آواز نمک و صدا

نثر:
صبح، پیش از طلوع،
صدای چاقوها روی چوب،
خواب کوچه را می‌شکند.
مردهایی با پیش‌بندهای خیس،
ماهی‌ها را مثل شعرهایی نقره‌ای می‌چینند.
زن‌هایی که چانه می‌زنند،
نه برای قیمت،
برای خاطره.
و در گوشه‌ای،
پسربچه‌ای با چکمه‌های بزرگ،
رؤیای دریا را نگاه می‌کند.

بوی شور در هوا /
و صدای ماهی هنوز زنده /
که نمی‌خواهد بمیرد

هایکو :
بازار ماهی
چشم ماهی‌ها هنوز
رو به دریاست
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/21
9

زنگ تفریح

قدمم لرزید آن روزِ نخستین در جهان
با دلِ بی‌تاب،
جستم سوی رؤیای نهان

زنگِ اول،
شوقِ بی‌مرزی
در آغوشِ خیال
بر درم خوش‌آمدی گفتند
با مهر و نشان
مادرم با اشکِ لبخندش
مرا بدرود گفت
در نگاهش نور بود
از آیه‌های مهربان
روی تخته،
اسم من با گچ نوشته شد بلند
مثل دستی از دعا
بر سطرهای بی‌زبان

پیش‌روی همکلاسی‌ها
دلم سلطان شدی
بر سریرِ زنگ تفریحم
شدی تاجِ گمان

جست‌وخیزم پُر شد
از شور پرستوهای شهر
سایه‌روزی در تنِ دیوار،
رنگ ارغوان

پشت میزِ کوچکم،
اندیشه پروازش گرفت
نقشه‌ای از آرزوها بود در خط‌های آن
در دلم هر روز می‌روید درختی از امید
شاخه‌ها از آسمان می‌خواستند آغوش جان
سال‌ها رفت و جهان
از خاطرم ساده گذشت
مانده تنها پاره‌ای لب‌خند از عهدوزمان
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/21
10

کودکی، آغاز پادشاهی من


باد می‌آمد ز چشمانِ من و تقویمِ نو
لحظه‌ها می‌سوخت
از بوی مدادِ مهربان

لب گشودم چون پرستویی ز شوقِ درس و مهر
در دلم رقصید حرفِ تازه‌ای بی سایبان
چشم‌های مادرم خواندند در آیینه‌ام
آرزوهایی که می‌روید
در آن‌ها باغبان
پیش‌روی دفترم خورشید می‌خندید بلند
مثل بارانی که روی برگ‌ها دارد نشان
در صدای اولین زنگ از جهان لبخند بود
نام من در سطر اول شد سرود جاودان
در صفوف دوست‌دارم‌ها، دلی گم کرده‌ام
کاش می‌شد تا ابد
مهمان باشم در نهان
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/21
14

و هنوز از کوچه‌های خاک،
بادی می‌وزد
از سکوت پنجره،
بوی گلی آرام و تلخ
با صدای خسته‌ی شب،
بی‌صدا هم می‌وزد

کودکی با خنده‌ای در مشت
دارد نان خشک
در دل این بی‌کسی،
باغی شگفتا می‌وزد

بر لبان پیرزن،
شعری شکسته‌ست از فراموشی
سایه‌اش در کوچه‌ی بی‌سقف
دنیا می‌وزد

ریشه‌ای در خاک خشک
عصر ما سبزی نداشت
لیک آری از درون خویش،
رویا می‌وزد

آینه بی‌گفتگو،
گم‌گشته در مهتاب بود
لیک از چشم تو نوری آشنایی می‌وزد
مجید شاکری حسین آباد
1404/04/16
19

تو تقویمم بهاری نیست

فقط سوز زمستونه

گلا مردن تو باغ دل

تگرگ و بادو بارونه

تو رفتی نازنین من

دلم از زندگی سیره

شکسته قلبمو اونکه
دلم پیش چشاش گیره
لبم میخنده اما وجودم غصه ودرده
ببین عشقت عزیزم با قلب من چه کرده

فضای خونمون امشب بدون تو چه دلگیره
شقایق از غمه دوریت داره از غصه میمیره
چشام بارونیه اما تویی سنگ صبور من
شکستی قلب عاشق رو کجاست کوه غرور من
میگفتی قصر عشاقو کنار من بنا کردی
شدم داغون نگفتی تو چه اتیشی به پا کردی

شکسته قلبمو اونکه
دلم پیش چشاش گیره
لبم میخنده اما وجودم غصه ودرده
ببین عشقت عزیزم با قلب من چه کرده

لینک mp3 ترانه باران

https://songsun.ir/%D8%B1%D8%B6%D8%A7-%D8%A7%D8%AF%DB%8C%D8%A8-%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D9%86/
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/16
6


مه، میانِ موجِ شب، چون دیده‌ای افسون‌شده
در سکوتِ قرن‌ها، بی‌صوتِ واژه خون‌شده

باد، خوابِ گندمی را شانه می‌زد نرم‌نرم
بر تنِ رودی که چون آیینه‌ای وارون‌شده

کو؟ کسی تا شرحِ ظلمت را بخوانَد در غزل
یا که باشد ماه را، از بی‌کسی، دلخون‌شده؟

ما در این شب‌ها شبیه سایه‌هایی بی‌صدا
راه می‌رفتیم تا مفهومِ فردا گُم‌شده

ای مهِ تنهای شب! آیا تو هم چون ما شدی؟
بازتابِ آرزویی خسته و معجون‌شده
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/04/16
4



بادی آمد و برگ‌ها را جا‌به‌جا کرد
کتاب باز ماند، اما تاریخ بسته شد

در راه مدرسه
حافظه‌ی شهر
یک صفحه عقب‌تر از قدم‌های ما بود

دریا، کلمه‌ها را روی موج‌ها رها کرد
باران، فکرها را خیس کرد
نسل‌ها، زیر چتر خیال ایستادند

دیروز، سایه‌ی پدر بزرگ بود
امروز، سایه‌ی یک پیام روی صفحه‌ی گوشی

ما از آسمان آبی کودکی
به سقف کوتاه خانه‌های کوچک رسیدیم

در کوچه‌های فراموشی
حقیقت، میان اموج صوتی جستجو می‌شود

دیوارهای شهر، خاطره‌ی نسل‌های قبل را
با اسپری‌های رنگی پوشانده‌اند

ما تاریخ را روی مانیتور نگاه کردیم
صفحه‌ی بعد، آینده‌ای بدون فیلتر

رودخانه، مفهوم زمان را تغییر داد
آب، لحظه‌ها را برد
ما، ایستادیم و فکر کردیم

در کتاب‌ها، آدم‌ها زنده‌اند
در خیابان‌ها، خاطره‌ها راه می‌روند

وقتی گذشته را ورق زدیم
فقط فردا خوانده شد

صدای جهان، در گوش ما زنگ خورد
ما جواب دادیم: آینده کجاست؟