برف میبارد سر گنجشکها در لانه ها
مینشیند خاطری خاموش روی خانهها
راه خلوت، سایهی فانوسها در امتداد
میکشد نقشی ز رؤیا بر تن ویرانهها
عابری تنها، عبورش قصهای از غصه ها
میتپد در سینهاش عشقی چوصد افسانهها
چتر او چون سقف کوتاهی به زیر آسمان
می فشاند بوی باران را به روی دانهها
هرچه سرمای زمستان بست، بر جانم چه باک
می وزاند عشق، گرمایی به روی شانهها