bg
1 -
محمد رضا گلی احمدگورابی ( 981 شعر )
1404/09/28
2 -
فريدون نوروززاده ( 482 شعر )
1400/02/16
3 -
رضا کریمی ( 437 شعر )
1396/08/17
4 -
عباس حاکی ( 307 شعر )
1399/03/28
انواع قالب های شعری به زبان ساده
اکبر شیرازی

خلاصه انواع قالب های شعری به زبان ساده بیت : کمترین مقدار شعر یک بیت است. مصراع : هر بیت شامل دو

آموزش قافیه به زبان ساده
اکبر شیرازی

بخش اول آموزش قافیه به زبان ساده تقدیم می گردد

اضافه شدن لینک غزلسرا در "سایت پیوندها"

باسلام واحترام نام و نشانی تارنمای شما بر اساس رتبه بندی در نشانی ذیل اضافه گردید. غزل سرا ghazalsara.ir صفحه اصلی/علمی و آموزشی/علوم انسانی/مجم...

افتتاح سایت جدید

سلام خدمت اعضای محترم سایت غزلسرا و بازدیدکنندگان عزیز ضمن تبریک آغاز دهه مبارکه فجر ؛ سایت غزلسرا با ساختاری جدید و قابلیتهایی بیشتر بعد از یکماه ت...

اشعار برگزیده
آخرین اشعار ارسالی
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/09/28
4

زمستان آمد و رخسار تو برف درخشان
به چشمم خندهایت می‌دمد خورشید پنهان

تو ای مه، بوسه‌ی لب‌های تو شیرین‌تر از قند
به جانم می‌رسد عطر تو چون باد خراسان

زمستان روی تو آیینه‌ی پاکی‌ست در دل
به هر سو می‌دود یادت چنان رود خروشان

زمستان موی تو مشکین تر و یلدا بلند است
به صبح عشق روشن می شود ماه فروزان

زمستان سینه‌ی من آتش عشق است یارا
شود این شعله ی عشقم چنان شمع فروزان
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/09/28
3

دی رسید و برف آمد، نغمه‌خوان کوچه‌هاست
سردی‌اش اما به دل، گرمای مهر آشناست

آفتابِ دیررس، در پرده‌ی مه غوطه ور
چون چراغی در شبستان، روشنی‌بخش فضاست

هر نفس در سینه‌ام، بوی صفایش می‌دمد
برف هم آیینه وجدان وروح پاک ماست

کودک یلداست دی، با جامه‌ی سرد و سپید
لیک در آغوش ما، امیدوار لحظه هاست
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/09/28
2

دی‌ماهی ام دل ما را تو برده ای
چون کوه ماندی و تن به طوفان نبرده‌ای

سرما اگرچه سخت، تو چون آفتاب گرم
با مهر خویش، رنج جهان را سترده‌ای

صبری چو سنگ، در دل شب‌های سرد دی
با عشق، شعله‌ای بر دل یلدا سپرده ای

چون سرو، قامتت به بلندی رسیده است
جامی ز صبر، از دل معنا تو خورده ای

دی‌ماهی ای شکوه تو آیینه‌ی وفا
ما را ز زمره ی عشاق خود شمرده ای
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/09/27
2

مهتاب اگر
به کوچه‌ی دل‌ها
نگاه کند
هر ذره‌اش
ترانه‌ای از عشق ما کند

آیینه‌ی چشم تو
گر لب به دعا برد
هر انعکاس
نغمه‌ای از مهر ما کند

باد سحر چو بگذرد
از باغ خسته‌جان
هر برگ سبز
زمزمه با خدا کند

خورشید اگر
به سینه‌ی شب پرتوی دهد
هر پرتو روشنایی‌اش
یاد ما کند

ژاله اگر
به سینه گل‌ها نشان زند
هر قطره‌اش
به قصد درمان دوا کند

چشم ستاره گر به دل آسمان زند
هر چشمکی
اشاره به دیدار ما کند

یاد تو چون نسیم
به جانم عبور کرد
هر لحظه‌اش
مدارای عیش ما کند

دل گر به شور عشق تو
دریا شود، یقین
هر موج آن ولوله ای
بر شور ما کند

هر جا که مهر تو
بر دل سایه افکند
در سایه‌اش
حکایتی از تبار ما کند
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/09/26
11

شب یلدا و دلم با تو سخن ها دارد
ماه با مردمک چشم تو تقوا دارد

شمع می‌سوزد و از راز تو روشن خورشید
سایه‌ی شب به بلندای تو معنا دارد

عشق با یاد تو در سینه و دل سوخته است
گرمی صوت تو در جان من آوا دارد

شعر یلدا شود آغاز به لب های شما
هر غزل با تو در این دفتر ما جا دارد

گرچه شب سرد و دراز است و نگهبانی نیست
نفسم در نفس گرم شما جا دارد
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/09/25
11

نام تو
باران
نه باران معمولی
که از سقف کلمات فرو می‌ریزد
و هر حرف
به سنگی بدل می‌شود
که پنجره را می‌شکند.

نام تو

پرده‌ها را کنار نمی‌زند
بلکه
پرده‌ها را می‌بلعد
و تاریکی
از درون خودش
چهرهٔ تو را بیرون می‌کشد.

نام تو

درختی‌ست
بی‌خاک
بی‌ریشه
که برگ‌هایش
به جای سبز شدن
خنده‌های تو را
از دور
پخش می‌کنند.

نام تو

خطی‌ست
که از کاغذ بیرون می‌دود
و روی دیوار
ادامه پیدا می‌کند
تا سقف
تا هوا
تا هیچ‌جا.

نام تو

افسانه نیست
اما هر بار که می‌خواهم بنویسم
کلمات
از دستم فرار می‌کنند
و به سمت پنجره
می‌روند
تا در باد
نامت را دوباره
صدا بزنند.
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/09/25
7

نورِ عشق از پرده‌ها بگشوده آن گنجینه را
می‌زند بر جان من آن تابش سیمینه را

چون صبا آرام بر جان و دلم آرام‌بخش
باز کن دروازه را، روشن نما آیینه را

هر نفس با یاد تو آتش فتاده بر دلم
می‌برد از یاد من آن مستی دیرینه را

چون نگاهت می‌رسد، خورشید در دل می‌دمد
می‌گشاید در دل شب راز را پیشینه را

بوسهٔ شیرین تو چون شهد بر جانم چکد
می‌فشاند بر دلم آن لذت بی‌کینه را

هر غزل با نام تو آغاز گیرد در سکوت
می‌نوازد نغمه‌ها آن ساز خوش‌آوینه را

چون به آغوشت رسم، دنیا فراموشم شود
می‌برد از خویشتن آن بیدل دیرینه را

هر شب از مهتاب باران محبت می‌رسد
می‌ خورد خون دلم آه درون سینه را

چون به محراب دعا یادت بیاید ناگهان
می‌برد از خویشتن آن ذکر آن آدینه را

عاشقم بر خندهٔ تو، بر نگاه روشنت
می‌برد تا بیکران نور دل بی کینه را
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/09/24
11

رنج عشق و شور شیرین می کشد فرهاد را
عشق می‌سوزد چو آتش، جان بی‌همزاد را

خون دل در جام چشمش موج می‌زد هر نفس
اشک می‌شوید غبار خاطر بیداد را

کوه می‌لرزد ز آه سینهٔ پرخون یار
ناله می‌پیچد به صحرا، می‌برد بنیاد را

خواب شیرین می‌گریزد از نگاه خسته‌اش
شب به دوش ماه می‌ریزد غم اضداد را

عشق شیرین می‌نوازد زخمه بر تار وجود
ساز می‌سازد ترانه، می‌برد فریاد را

هر نفس با تیشه می‌کوبد به دیوار سکوت
ضربه می‌کارد به سنگ کوه یا فولاد را

روح او در سنگ می‌جوشد چو چشمه بی‌قرار
چشمه می‌ریزد به دامن، قدرت امداد را

بیستون هم قصه ای شد، لیک جانش زنده ماند
عشق می سوزد روان عاشق ناشاد را

دل به شیرین داد و جانش شد فدای آرزو
نام شیرین می رساند ناله ی فرهاد را
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/09/23
6

به خون دل گرفتم رشتهٔ تدبیر و حکمت را
چگونه واگذارم یک نفس دامان فرصت را

من اما دل بریدم از جهان و آنچه بی مهری است
به آسانی چرا از دست بگذارم همه دامان فرصت را

که عمرم همچو یوسف در کمین چاه غفلت شد
و من آسان رها کردم همه غم ها،مصیبت را

به عشق تو نگه دارم چراغ آرزو هر شب
مبادا باد غفلت دور سازد نورهای معرفت را

به خوبی می‌رسد دستم به یک لحظه صفا ای دل
چگونه واگذارم بی‌سبب این منزلت را

و هر دم می‌رسد دل بر نوای عشق بی‌پایان
چرا آسان کنم خاموش، این شور و محبت را

به آرامی رسد جانم به یک لحظه تماشایی
چه سان آسان گذارم بی‌سبب این راز قدرت را

به صد رنج و تعب یابم یکی لبخند امیدی
چه سان آسان کنم قربان او کام و مروت را

به دشواری شکوفد گل ز سرمای زمستانی
چرا آسان کنم پژمرده رنگ این طراوت را

به سختی می‌رسد ماهی به ساحل از دل دریا
چه سان آسان گذارد باز در کوی غربت را

به دشواری رسد جانم به یک لحظه رهایی‌ها
چگونه واگذارم بی‌سبب این یار دولت را
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/09/23
9

«شعر طنز سیاه درباره زمستان و یلدا؛ تصویری از قاضی سپیدپوش، دادگاه شبانه و انارهای خونین. این متن ادبی با زبان استعاری، زمستان را به محاکمه و یلدا را به فرصتی برای اعتراض و همدلی بدل می‌کند. مناسب برای جست‌وجوی شعر یلدا، شعر زمستان و ادبیات معاصر فلسفی.»

زمستان،
قاضیِ سپیدپوشی‌ست
که با چکشِ یخ‌زده‌اش
حکمِ سکوت صادر می‌کند.

یلدا،
دادگاهِ شبانه‌ای‌ست
که در آن، انارها
مثل شاهدانِ خونین
بر میزِ محاکمه می‌غلتند.

چراغ‌ها،
شمع‌های لرزانِ متهم‌اند،
و قصه‌های مادربزرگ
آخرین دفاعیه‌ی انسان
در برابرِ سرمای بی‌رحم.

زمستان می‌خندد،
خنده‌ای بی‌دندان،
و حکمِ تاریکی را
به همه‌ی کوچه‌ها ابلاغ می‌کند.

اما در دلِ این طنز سیاه،
یلدا تنها فرصتی‌ست
برای آن‌که محکومانِ شب
یکدیگر را در آغوش بگیرند
و تا صبح،
با انار و قصه،
به حکمِ سرد، اعتراض کنند.