bg
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/25
3

در دل افسون نگاهت همه سودا کردم
هر نفس با غم عشق تو تمنا کردم

گام بر راه نهادی و جهان رنگ گرفت
من گرفتار تو گشتم، و تماشا کردم

سایه‌ای بودی و در نور حضورت گم شد
قصه‌ای با غم دل در شب یلدا کردم

جلوه‌ای ساختی از عشق که جانم سوزاند
من شکستم، تو نگفتی که چه ها من کردم

حامد از شوق لبانت سخنی تازه سرود
راز دل با غزل شوق هویدا کردم
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/25
2

در نگاهت شعله‌ای بود، ز عشق بی‌امان،
هر غزل را من به یادت می‌سرایم بی‌گمان.

چشم شیوا، مهر خورشید به دل می‌افکند،
مانده‌ام حیران که چشم سر بود یا چشم جان.

شوق دیدارت به دل، داغی به جانم می‌زند،
در فراقت مانده دل، همچو آتشِ راز نهان.

هر خیالی از رخَت، روشنگر دنیای من،
مهربانی های تو آوازه شد در کهکشان

حامد این خسته به یاد تو غزلخوان گشته است،
تا بماند این غزل در گوشِ دوران جاودان.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/25
2

غبارِ هجران

دل سپردم به غمی بی‌سر و سامان، ای دل،
گم شدم در تب و تابِ غم پنهان، ای دل.

آن خیالات وصالی که به وصلت نرسید
ماند دل در قفسِ حادثه‌ها، جان، ای دل.

یار در سایه گذر کرد و نگاهی نفکند،
شد خیالِ رخ او، نغمهٔ طوفان، ای دل.

چشمِ خونبارِ من از اشک جدایی گل کرد،
شده دریا همه ی فرش شبستان، ای دل.

حسرتی ماند به دل، واژه به لب می‌خشکید،
قصهٔ تلخ جدایی شده فرجام، ای دل.

حامدم، خسته ز راهی که افق ناپیداست،
در هوای غم تو مانده پریشان، ای دل.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/25
2

سایه‌های عهد

عهد بستی و شکستی به غروبی و پگاه
دل سپرذم به سحر، لیک سحر شدبه فنا.

زلف تاریک تو، دل‌بسته به موجی بی‌راه،
راه پیمودم و ماندم به تلاطم، به دوا

گرچه دل دادم و ره بستی و رفتی به جفا،
باد پیمودم افکندی به خنجر سر ما

چشم بستم ز غم دل نگران سوی شما ،
ناله‌ها سوخت دگر لطف نمانده نه صفا.

شور عشقت، شرری بود که جانم افروخت،
حامد این شعر به امید تو گوید به نوا.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/25
2

سودای بی‌پایان

دیده بر راه تو بستم، نرسیدی، نرسید
دل به دست تو سپردم، نچشیدی، نچشید

عهد بستی به دلم، لیک گذشتی ز وفا
قصهٔ عشق زدی، لیک شنیدی، نشنید

در هوای تو شکستم، ز فراق تو سخن
چون به جانم زدی آتش، نکشیدی، نکشید

هر قدم در رهت آمد، به سرابِی ز فنا
دل چو آیینه شکست، آنچه ندیدی و ندید

حامد این‌بار ز نو قصه‌سرایی بکند
چون در این کوچهٔ تنها ندویدی، ندوید.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/25
2

سودای بی‌پایان

دیده بر راه تو بستم، نرسیدی، نرسید
دل به دست تو سپردم، نچشیدی، نچشید

عهد بستی به دلم، لیک گذشتی ز وفا
قصهٔ عشق زدی، لیک شنیدی، نشنید

در هوای تو شکستم، ز فراق تو سخن
چون به جانم زدی آتش، نکشیدی، نکشید

هر قدم در رهت آمد، به سرابِی ز فنا
دل چو آیینه شکست، آنچه ندیدی و ندید

حامد این‌بار ز نو قصه‌سرایی بکند
چون در این کوچهٔ تنها ندویدی، ندوید.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/25
2

چرخش خیال

دل اگر بر سر زلفت به نظر می‌آید،
چون نسیم است که بر موج گذر می‌آید.

چشم اگر بسته شود از پی امیدی دور،
قصه‌ای نو ز غم و درد بشر می‌آید.

عهد اگر با تو ببندم، چو غبار است به دل،
که به یک لحظه ز طوفان دگر می‌آید.

سوی تو هرچه روم، فاصله ها افزون تر،
رهگذر با دل سرگشته به سر می‌آید.

قلب من سایهٔ یاد تو به خود می‌بیند،
لیک هر بار ز جان نیش خطر می‌آید.

حامد از درد فراق تو سخن می‌گوید،
که ز چشمان تو اشکی چو گهر می‌آید.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/25
2

گرچه دل را به خیالِ تو رها می‌سازم،
لیک از قیدِ غمِ عشق جدا می‌سازم.

یار اگر عهد نهد، عشق به جا می‌آرد،
می شوم عاشق و دل را به وفا می‌سازم

گرچه شب‌گردم و اندیشهٔ دل پرورده،
با خیالِ رهِ روشن، به فنا می‌سازم.

حلقه‌ای در سر زلفت که نمی‌گیرد دست،
من به صد درد، به امید وفا می‌سازم.

همچو باران ز فراقِ تو به خاک افتادم،
هرچه شد، با عطشِ اشک دوا می‌سازم.

تیرگی‌ها به دل خسته من می‌ریزد،
من به ذوقِ سحر از شب به دعا می‌سازم.

آخر ای عشق، تو با درد من آمیخته‌ای،
با همین غم، که نمودم بخدا می‌سازم.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/25
2

در سایهٔ سکوت شبانگاه گریستم،
در بیکران خیال، وهم و آه گریستم.

چون موج بی‌قرار ز دریا جدا شدم،
در گردباد حادثه‌ ناگاه گریستم.

چشمان آسمان به غمم خیره می شد و،
از اشک‌های بی‌ثمر ماه گریستم.

باران چو بوسه بر تن خاکستری زده ست،
من بی‌پناه در دل این راه گریستم

در جستجوی مهر ز دنیا گریختم
اما نیافتم، در این راه گریستم.

چون بی‌هویت آینه را خیره می‌شدم،
بر نقش‌های باطل و خودخواه گریستم.

.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/25
2

دل در هوای شوقت، بی‌تاب در تلاطم
چشمم ز بام دنیا، در حسرت تبسّم

هر گوشه‌ای که رفتم، نام تو بود جاری
آواز مهربانی، در هر قدم ترنّم

در وادی حضورت، گم‌گشته‌ای ز شوقم
خورشید مهر تابان، بر دل کند تهاجم

حامد ز شوق رویت، شب را به صبح برده
چون مهر در دل کوه چون خوشه های گندم
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/25
2

در دلِ تاریکِ شب، رخسار تو پیدا شده
در میانِ دردها، رویای تو مأوا شده

هر زمانی خسته‌ام، از راه می‌آیی به مهر
زندگی با مهر تو جان‌بخش و مهرافزا شده

در نگاهت می‌ دمد، خورشیدِ صبحِ زندگی
هر نفس با تو شب ما چون شب یلدا

یاد تو گنجی بود در قلب من اما نهان
هر کلامت در دلم، هم شور هم شیدا شده

این دلِ ویرانِ من، با عشقِ تو آباد شد
هر چه دارم از تو و از سوی تو اهدا شده
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/25
2

دل برده‌ای ز دستم، جانم فدای رویت
هر لحظه می‌سرایم، شعری ز آرزویت

چشمان مست و شادت، آیینه‌دارِ هستی
این واژگان خسته روشن ز تار مویت

خورشید مهر پنهان، در گوشه‌ی نگاهت
هر دم دلم روان شد، همچون می سبویت

جانم به شوق وصلت، پر می‌زند چو مرغی
در باغ سبز جاری‌ست عشقی میان جویت

حامد ز درد دوری، شعری به دل نگارد
هر بیت عشق گوید، آید همی به سویت
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/25
2

در سایه‌های خاموش، نجوا ز شوق برخاست
چشمی به راه مانده، دل را به نور آراست

آنجا که هر غبارش، بویی ز عشق دارد
معشوق با تمنا از کوی خویش برخاست

جانی ز درد خسته، در کوچه‌های حیرت
نوری ز دور تابید، از هر غم نهان کاست

هر لحظه با خیالش، شوری به جان فکندم
معشوق روح ما را نیز عاشقانه می خواست

حامد از این حکایت، شعری دگر نگارد
در واژه‌های حسرت، عشقی عمیق زیباست
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/25
2

ای کاش که بخت بود و یاری می‌کرد
در وادی عشق پافشاری می‌کرد

هر روز چو اشک از غمم می‌جوشید
معشوق رسیده جانسپاری می‌کرد

دل خسته ز بیداد نباشم هرگز
تقدیر اگر که سازگاری می‌کرد

اوضاع به مراد بود و ایام به کام
با ما به یقین زمانه یاری می‌کرد

حامد سخن از عشق تو بسیار نوشت
ای کاش قلم، راز تو جاری می‌کرد
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/25
2

چشم فتنه به تماشا دل ما را لرزاند
قصه‌ای بود که با عشق، جهان را لرزاند

شور آن قامت و رعنایی و رفتار غریب
پایه ی خانه وکاشانه ی دل را لرزاند

گام در کوچه نهاد و همه دل‌ها افسرد
زلف او سایه‌فکن شد، شب یلدا لرزاند

بوسه‌ای داد به شوق و غزلی تازه سرود
لب او خنده زد و قامت ما را لرزاند

حامد از قصه‌ی این فتنه سخن‌ها می‌گفت
راز دل بود که شعری و شد و دل ها لرزاند
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/25
2

جان بی‌تاب شد از شوق وصالت چه کنم
دل شده بند و گرفتار خیالت چه کنم

نفس آرام ندارد که تو را می‌خواهد
با غمت ساخته با فکر و خیالت چه کنم

خط پیشانیِ تو نور امیدی شده است
چشم حیران ز تو‌‌ و صبح جمالت چه کنم

زخم عشق تو به دل ماند و دوا گم شده است
جان که شیدا شده با قال و مقالت چه کنم

حامد از شوق نگاهت غزلی سر می‌ داد
دل پر آشوب شد از راز کمالت چه کنم
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/25
1

چشم بر راه کسی مانده ولی دل خاموش
سایه‌ای دور ولی دورتر از یک آغوش

گریه در سینه نهان، آه به لب می‌سوزد
عاشقی سوخته و گشته به راهی مدهوش

راه پیمودم و دیدم که سرابیست امید
رفت آن شوق که پیوسته مرا بود چو نوش

غافلی کز سر مهر آمد و دل برد ز من
خاطراتش همه مدفون شده و دل پرجوش

حامد این قصه نوشت از غم تنهایی خویش
شده این عشق چنان شعله ی شمعی خاموش
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/25
4

روزی این بیگانگی باشد ز دل‌ها بر کنار
آشنا گردد جهان بر ما به لطف روزگار

عشق، گر از سینه‌ها افسانه می‌زد موج‌وار
جان ما را می‌کشید از دام‌های بی‌شمار

دل به امید وصالت بارها پیمانه زد
شوق تو آتش به جان زد، خانه را کرد آشکار

در غمت گر حامد از یاد زمان بیگانه شد
باز آید مهر تو، دل را بخواند سوی یار
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/25
2

ای شب، نگاهت از پی دیدار کیست
ای چشمه ی خیال گریز از حصار کیست

در باد، ناله‌ایست ز غباری نهان شده
این آه سوخته، نشان از بهار کیست

خاموش مانده در ره و‌حیران ز کار خویش
این رد پا، حدیث غبار و ره‌گذار کیست

در سایه‌ها رمیده دل شب، فسرده است
گو شمع روشنِ دلِ آتش‌گذار کیست

ای اشکِ ساکن لب شب، چه رازهاست؟
این قصه‌ی نگفته، در آیینه زار کیست
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/05/24
4

صبح نور از شوق لبخند نگاهت می‌دمد
در دل شب، راز پنهان از کلامت می‌دمد

برگ سبز از شاخه‌ی باور شکوفا می‌شود
رنگ نو از بوم اندیشه به راهت می‌دمد

هر نفس با عطر معنا می شود با تار دل
نغمه‌ای از مهر پنهان در نمازت می‌دمد

چشم دل با نور رؤیا می رود در کوه و دشت
آرزویی گرم و شیرین در صدایت می‌دمد

با محبت می‌توان از سنگ، گل‌ها ساختن
زندگی با برگهای تر به راهت می‌دمد