bg
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/30
9


غزل عاشقانه‌ای دلنشین با حال‌وهوای گیلان، سرشار از باران، جنگل و دریای خزر،مناسب برای دوستداران شعر های طبیعت گرا وعاشقانه

وارش باران گیلان می‌ زند بر جان من
می‌دمد گل های زیبا از دل حیران من

رودسر آرام و موجی سوی ساحل می دود
می‌برد آواز دریا خستگی از جان من

جنگل سبز سراوان می‌دهد بوی بهار
می شود هنگامه ای در یادها گیلان من

شالی خیس وطلایی می‌ فروزد چون نگین
می‌رسد از خوشه هایش روشنی بر جان من

باد و بارانی ز کوهستان به صحرا می‌وزد
آمده از سوی دیگر یار خوش الحان من

لاله‌های واژگون در کوهساران رسته اند

می‌ دمد در قله ها پرَِسیاووشان من

می شود دریای طوفانی به رنگ آسمان

می‌نهد خورشید سرخی بر سر گیلان من

هر نسیم از کوه آمد با نوا و شور و شوق

می‌برد اندوه دیرین از دل ویران من

گیلک و باران و دریا، عشق را معنا کنند

می‌رسد از کوه و دریا مهر جاویدان من

#محمد_رضا_گلی#
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/29
8



شعروغزلی عاشقانه و پر احساس درباره راز عشق، ایمان، امید و روشنایی دل. این شعر با تصاویر شاعرانه از چشم، خنده و نگاه معشوق، روایتگر شور و طوفان دل است و با کلمات زیبا، عشق را جاودانه می‌سازد.

عاشقی رازی‌ست پنهان در دل ویران من

می‌زند آتش به جانم، می‌برد ایمان من

چشم تو دریای شور و موج آن طوفان دل

می‌کشد هر لحظه با خود کشتی سامان من

بی‌تو شب تاریک و جانم خسته و بی‌سرپناه

با تو اما می‌درخشد ماه در ایوان من

خنده‌ات چون صبح روشن می‌رسد از آسمان

می‌نهد خورشید شادی بر دل حیران من

هر نفس با یاد رویت می‌شود جانم بهار

می‌دمد گل‌های رنگین در دل و هم جان من

عشق تو آیینه‌ای شد، می‌نماید بی‌ درنگ

هرچه پنهان کرده بودم در دل لرزان من

بی‌تو عالم سرد و خاموش است چون زندان تار

گل شکوفا می شود در تاری زندان من

ای نسیم وصل، بر لب می‌نشانی بوسه‌ را

می شود شیرین دهان و هم لب و دندان من

هر نگاهت می‌برد عقل از سر و جان از بدن

می‌نهد بر سینه‌ام مهر تو را جانان من

عاقبت در عشق تو جان می‌دهم با افتخار

تا بماند نام من جاوید در دیوان من

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/27
9

. آدورنو و مسئله‌ی شعر پس از آشویتس

تئودور آدورنو در جمله‌ی مشهور خود گفت: «نوشتن شعر پس از آشویتس بربریت است.» این جمله، به‌ظاهر نفی شعر بود، اما در واقع پرسشی بنیادین را مطرح می‌کرد: آیا زبان می‌تواند پس از فاجعه‌ای چنین عظیم، هنوز حامل حقیقت باشد؟

فوگ مرگ پاسخی عملی به این پرسش بود. سلان نشان داد که شعر می‌تواند نه با بازنمایی مستقیم، بلکه با شکستگی و موسیقی زبان، شهادت دهد. بسیاری از منتقدان، شعر او را «نقض خلاق» سخن آدورنو دانسته‌اند: شعری که امکان شعر پس از آشویتس را اثبات کرد.

۲. دریدا و مفهوم «شبولت»

ژاک دریدا در کتاب شبولت: برای پل سلان، شعر او را از منظر شالوده‌شکنی خواند. دریدا نشان داد که شعر سلان همواره در مرز میان گفتن و نگفتن حرکت می‌کند. فوگ مرگ نمونه‌ی بارز این وضعیت است: شعری که حقیقت را می‌گوید، اما نه به‌طور مستقیم؛ بلکه از طریق استعاره، تکرار و سکوت.

برای دریدا، شعر سلان نشان می‌دهد که زبان همواره شکاف‌دار است و حقیقت تنها در این شکاف‌ها آشکار می‌شود.

۳. گادامر و هرمنوتیک شعر

هانس-گئورگ گادامر، فیلسوف هرمنوتیک، در تفسیر خود بر شعر سلان، بر «دیالوگ» میان شاعر و خواننده تأکید کرد. به نظر او، فوگ مرگ نه فقط شهادتی تاریخی، بلکه دعوتی به گفت‌وگوست: گفت‌وگویی میان گذشته و حال، میان قربانی و بازمانده، میان شعر و خواننده.

گادامر معتقد بود که شعر سلان، با وجود تاریکی و فشردگی‌اش، راهی برای ارتباط می‌گشاید؛ ارتباطی که نه بر پایه‌ی شفافیت، بلکه بر پایه‌ی مشارکت در تجربه‌ی رنج است.

۴. نقدهای ادبی اروپایی

در نقدهای ادبی آلمان و اروپا، فوگ مرگ به‌عنوان یکی از مهم‌ترین متون شعری قرن بیستم شناخته شد. منتقدان آن را «سرود مرگ قرن» نامیدند. برخی بر جنبه‌ی موسیقایی آن تأکید کردند، برخی بر جنبه‌ی تاریخی و شهادتی، و برخی بر جنبه‌ی فلسفی.

این تنوع نقدها نشان می‌دهد که شعر سلان، متنی چندلایه است که می‌تواند از منظرهای گوناگون خوانده شود.

۵. بازتاب در ادبیات معاصر

فوگ مرگ نه تنها در نقد ادبی، بلکه در ادبیات معاصر نیز تأثیرگذار بود. بسیاری از شاعران پس از جنگ، از جمله اینگه‌بورگ باخمان و نلی زاکس، در گفت‌وگو با شعر سلان نوشتند. در ادبیات فارسی نیز، برخی شاعران و مترجمان، این شعر را به‌عنوان نمونه‌ای از «شعر شهادت» معرفی کرده‌اند.

۶. شعر به‌مثابه مرجع اخلاقی

از منظر فلسفه‌ی اخلاق، فوگ مرگ تنها یک شعر نیست، بلکه متنی است که مسئولیت اخلاقی بر دوش خواننده می‌گذارد. خواندن این شعر، صرفاً تجربه‌ای زیبایی‌شناختی نیست؛ بلکه مواجهه‌ای با تاریخ و با پرسش از مسئولیت ما در برابر گذشته است.

جایگاه این بخش در فصل

این بخش نشان داد که فوگ مرگ چگونه از یک شعر به متنی فلسفی، اخلاقی و ادبی بدل شد. از آدورنو تا دریدا و گادامر، از نقدهای اروپایی تا بازتاب‌های معاصر، همه بر این نکته تأکید دارند که شعر سلان، شعری یگانه است: شعری که مرز میان ادبیات و تاریخ، زیبایی و شهادت، زبان و سکوت را درهم می‌شکند.

جمع‌بندی فصل سوم

فصل سوم نشان داد که چگونه شعر فوگ مرگ به نقطه‌ی اوج تجربه‌ی شعری و تاریخی پل سلان بدل شد؛ شعری که هم سندی تاریخی است و هم شاهکاری ادبی.

- در بخش نخست دریافتیم که این شعر در چه زمینه‌ی تاریخی و اجتماعی شکل گرفت: تجربه‌ی مستقیم سلان از هولوکاست، دوگانگی زبان آلمانی به‌عنوان زبان مادر و زبان جلاد، و ضرورت شهادت در برابر سکوت پس از جنگ.

- در بخش دوم دیدیم که ساختار موسیقایی فوگ، تکرارها و چندصدایی‌ها، چگونه مرگ دسته‌جمعی و روزمره‌ی اردوگاه‌ها را بازتاب می‌دهند. استعاره‌هایی چون «شیر سیاه سحرگاه» و دوگانگی «مارگارت/شولا» نشان دادند که شعر، حقیقت را نه با بازنمایی مستقیم، بلکه با شکستگی و موسیقی زبان آشکار می‌کند.

- در بخش سوم بررسی کردیم که چگونه فیلسوفان و منتقدان—از آدورنو تا دریدا و گادامر—این شعر را به‌عنوان متنی فلسفی، اخلاقی و ادبی خوانده‌اند. فوگ مرگ توانست سکوت پس از جنگ را بشکند و به مرجعی برای اندیشه‌ی شعر شهادت بدل شود.

در نهایت، فوگ مرگ شعری است که مرز میان ادبیات و تاریخ، زیبایی و شهادت، زبان و سکوت را درهم می‌شکند. این شعر نشان داد که حتی پس از آشویتس، شعر می‌تواند وجود داشته باشد نه به‌عنوان زیبایی صرف، بلکه به‌عنوان شهادت، به‌عنوان سنگ‌قبر بی‌نامی برای قربانیان.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/27
10

در سرای بی کسی شب پاسبان نور نیست

هر که با ما نشیند عاشق است و کور نیست

نقش‌ها بر پرده‌ی وهم‌اند و بی‌پایان فریب

چشم اگر بی‌چشم‌دل شد با دل ما جور نیست

نغمه‌ای در سینه پنهان، بی‌صدا می‌سوزدش

آن‌که با سوداگری خو کرد، اهلِ شور نیست

هر نگاهِ بی‌نیاز از مهر، در بندِ غبار

در صف و آیینِ عیاران ما مأمور نیست

سایه‌روزی می‌فروشد این زبانِ رمز و رنگ

لیک در دام حقیقت، هیچ‌کس مهجور نیست

تک همسرا

در دل آیینه‌ها، یاد حقیقت مرده است

هر که با وهمش بسازد، تا ابد افسرده است
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/27
11

به چشم تو جهان آرام می‌گیرد

دل از طوفان، غمی مادام می‌گیرد

اگر گویی، خوشی بر جان بنشاند

نگاهت خنده‌ی هر بام می‌گیرد

به دستت چون سپاری دست ما را

دل ما رنگی از آرام می‌گیرد

نسیم عشق در گیسوی تو جاری‌ست

که هر دل شور این هنگام می‌گیرد

تو می‌گویی، دل ما بی‌درنگ آری آری

به نامت لحظه ای شیرین‌ترین پیغام می‌گیرد

همه هستی به پای عشق می‌ریزم

که این جان از تویی آرام می‌گیرد

دل تو بر دل ما نور می‌پاشد

زآهنگی صفای شام می‌گیرد

تن بی‌جان اگر چون چوب پژمرده

دم عشق تویی، احرام می‌گیرد

اگر عالم شگفتی در دل ما سیر می بیند

تعجب هم زعشقت آرام می‌گیرد

سخن کوتاه شد، باقی بماند راز

که این راز از نگاهت کام می‌گیرد

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/27
13

آبرویم را مریزی آبرو دارم دلا

این همه بد می‌کنی من با تو خو دارم دلا

پای حرف من نشین یک روز گر فرصت کنی

زخم‌های لاعلاجی در گلو دارم دلا

اشک را گم کرده ام در حسرتش آواره‌ام

دفتری پر از غزل از داغ او دارم دلا

سالیانی می‌نشینم پای صحبت‌های تو

لحظه ای رو کن به سویم آرزو دارم دلا

سرّ دل معروف باشد در نگاه آشنا

لیک من رازی نهفته در وضو دارم دلا
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/27
3

در نگاهت می‌تراود نور جانم بی‌گمان

می‌شود گیسوی تو شور جهانم بی‌گمان

تو شبیه آسمان و من چناری خسته‌ام

تو صعودت در سپهر و من نهانم بی‌گمان

راز دل را لب نمی‌گفت و سکوتی سخت بود

با تپش‌های دلم روی زبانم بی‌گمان

شعر می‌جوشد ز من هرچند خاموشم ولی

عشق می ریزد ز آتش در بیانم بی‌گمان

گرچه می‌دانم جنونم می‌برد آرام و صبر

باز می‌سوزم فراتر از توانم بی‌گمان

ای دریغ از مهر تو،چون رهگذر بی‌سایه‌ام

دست رد بر من مزن، من خود جوانم بی‌گمان

خنده‌هایت را بپاش و گونه‌ام را شاد کن

من چو رودی آتشین، سویت دوانم بی‌گمان
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/27
3

از نگاه شادمانت اختران روشن شدند

با نسیم مهربانت باغ‌ها گلشن شدند

در وفاداری چو کوه استاده بر عهد نخست

زاغ ها از دشت هاآماده ی رفتن شدند

هر کجا نامت بیاید، جان من آرام جان

یاد تو درمان درد زخم‌های تن شدند

دست تو چون شمع، در شب‌های تارم روشنی‌ست

با حضورت لحظه‌هایم ماندن و بودن شدند

گرچه طوفان‌ها گذشتند از سرم بی‌وقفه باز

لنگر آرامشم، لبخندهای من شدند

با وفایت عالمی را می‌توان از نو نوشت

قصه‌های عاشقان در کوی تو روشن شدند

مهرداد پورانیان
1404/08/27
4

تمنای آتش صفت در وریدم
به مسلخ‌گهِ قلب عاشق کشیدم

ولی چون وصالِ محالت شد حاصل
دو چندان شد آرامشم ای امیدم

رها گشتم از فوج غمها؛ رهیدم
چو با موج مهرت به ساحل رسیدم

چو گفتی ز خوبان تو را برگزیدم
ز شوق اشکِ چون دُر به دامان   چکیدم

تنت بر تنم  رخ به رخ بوسه چیدم
عسل وارهء لعل نابت چشیدم

کماندار چشمت دلم را هدف کرد
من از ترکش چشمت اکنون شهیدم

هزاران غزل در نهان آفریدم
به قلبم چو نقشی ز عشقت کشیدم

ز گرمای خورشید عشقت به جانم
چنان میوه ای کال بودم ، رسیدم

تو آن تک گل ناب هر سبزه زاری
که بلبل صفت بر فرازش پریدم

چو شعر و غزل گشته‌ای در خیالم
ز بس نغمهء  عشقت  از دل شنیدم

چنان  رشته‌ در دل از عشقت تنیدم
جدا گردم از تو دلم را دریدم

ز بامت اگر دیدی یک دم پریدم
چو در دامت افتم سراپا دویدم

ز غمخواری‌ات هر دمم گشته عیدم
ازین پس به قفل دلت  تک کلیدم

چو رودی پی‌ات در کویری خزیدم
که اکنون به دریای عشق آرمیدم

به آتشگهِ عشق سوزان دمیدم
وَ در امتحان وفا رو سفیدم

         به قلمِ🖋: پورِ مهر👇
                          #مهردادپورانیان




☑️نکته: در مصرع اول بیت دوم هنگام خوانش از لحاظ آوایی "شد حاصل" شُداصِل" خونده میشه و وزن شعر بر این اساس کاملا درسته ((ملاک من برای تقطیع و وزن شعر همیشه چیزیه که هنگام خوانش شعر میشنوم ))
اما اگر کسی بنظرش مصرع مدنظر ایراد وزنی داره این شکل از اون مصرعو👇 جایگزین کنه
"ولی چون وصالی محال گشته حاصل"
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/25
10


این غزل تضمینی است از رباعی زیبای دکتر رحمان کاظمی با مطلع «شوریده شبم روز به من می‌خندد»؛ شعری سرشار از اندوه، تقدیر و روشنایی شمع دل‌افروز. ترکیبی از سنت کلاسیک و نوآوری ادبی که مخاطب را به عمق فلسفه‌ی عشق و سرنوشت می‌برد.

«شوریده شبم روز به من می‌خندد

داغی‌ست جگرسوز به من می‌خندد

تاریکی دنیا که همه گمشده‌ است

آن شمع دل افروز به من می‌خندد»

هر خنده‌ی تقدیر، شرر بر دل من

چون آتش جان‌سوز به من می‌خندد

از گریه‌ی پنهان چه خبر دارد عشق؟

کز سینه‌ی پرسوز به من می‌خندد

در آینه خونِ دلِ آزرده‌ی من

چون خنده ی پیروز به من می‌خندد

ای باد، ببر آه مرا سوی خدا

کاین بخت سیه روز به من می‌خندد

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/22
5

خسته‌ام از کوچه‌های تنگ و تاریک زمان

می‌ رسد امیدمان زان سوی فردای جهان

گرچه طوفان می‌وزد بر خانه‌های بی‌پناه

باز می‌تابد چراغ عشق در قلب نهان

قصه‌ی دل با وفا در دفتر تاریخ عشق

می‌نویسد نام انسان را به خطی جاودان

هر کجا آواز شادی می‌رسد از کوچه‌ها

می‌گریزد سایه‌ی اندوه زان خاک و مکان

با وفا و مهر یاران می‌شود این روز نو

می‌درخشد آسمان با صبح روشن بی‌ گمان
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/22

همه شب چشم دلم محو تماشای تو بود

زین میان هر هوسی خاک تمنای تو بود

نفس عشق تو زد بر دل و جانم شرری

گرچه آن جور و جفا از لب مینای تو بود

دلم از بهر وجودت به جهان خنده نمود

هرچه بود از سر آن قامت رعنای تو بود

خرد از باده مستانه جانانه بسوخت

وه چه سوزی که از آن نرگس شهلای تو بود

طلب از غیر تو کردیم و ندیدیم وفا

هرچه در پرده که رفت از رخ زیبای تو بود

ز قفای حرمت حامد بیچاره سرود

چه خوش آن سر که هوادار و هواخواه تو بود

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/22
1

بر سر کوی تو گر جان ندهم پس چه کنم

در ره عشق تو گر سر ننهم پس چه کنم

دارم امید که شاید به وصالت برسم

از غم دل شکنت گر نرهم پس چه کنم

چه کنم با غم عشقت همه ی عمر گذشت

گر نیفتد نگهت بر نگهم پس چه کنم

با توام راز و نیازی است بزرگ ای مه من

چون نیفتاده مسیرت به رهم من چه کنم

چه کند حامد از این فرقت پررنج و ملال

از همه رنج و بلا گر نرهم پس چه کنم
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/22
1

دلی دارم که دلدارش تو باشی

سری دارم که سامانش تو باشی

شبانگاهی دلم آهسته می‌گفت

خوشا آن شب که مهمانش تو باشی

مرا جز عشق تو کویی نباشد

چه خوش کاخی معمارش تو باشی

فلک در سیر آفاق است و انفس

خوشا سیری که سیارش تو باشی

چه گویم جان من از سر به در رفت

خوشا جانی که معراجش تو باشی

چه سود از این همه مستی پرواز

خوشا روحی که پروازش تو باشی

که خواهد برد کامی از سر عشق

خوشا آن سر که پندارش تو باشی

چه خوش اشکی که از چشمم بریزد

همان چشمی که ماوایش تو باشی

روانم سوخت حامد شوخ بد مست

خوش آن عهدی که پیمانش تو باشی
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/22
1


این دل بینوای من شیفته کمال تو

نغمه پرگداز من منتظر وصال تو

ای خس و خاک پای تو سجده گه نیاز من

عقل و دل و دماغ من باخته ی جمال تو

من ز نیاز مهر تو دست دعا گرفته ام

ای همه ی وجود من نقش رخ خیال تو

بگذر از این گناه من ای تو همه شفای من

کام مرا نمی‌دهد فرغت پرملال تو

سر به وفا نمی‌دهد غیر تو یار دیگری

تن به جفا نمی‌دهد جز دل من برای تو

سوزش عشق من نگر ای تو همه ثنای من

روح مرا چنین نگر مست شده ی جلال تو

حامد از این صفای شب قبله عشق او بجو

ورنه نوای رحلتت زود زند زوال تو
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/22
1

پل سلان،جستجوی زبان پس از آشویتس ۸, فصل دوم: جنگ و تبعید،بخش سوم: تجربه‌ی کار اجباری و تبعید»
فصل دوم: جنگ و تبعید،بخش سوم: تجربه‌ی کار اجباری و تبعید.در این یادداشت به تجربه‌ی پل سلان در دوران جنگ جهانی دوم می‌پردازیم؛ زمانی که او پس از تبعید خانواده‌اش به کار اجباری فرستاده شد. متن نشان می‌دهد چگونه رنج جسمانی، بیگانگی و تبعید درونی، زبان شعری او را دگرگون کرد و از دل بی‌معنایی، شهادتی انسانی و شعری تازه پدید آورد.محمدرضا گلی احمدگورابی ،دکتر زهرا روحی‌فر

فصل دوم: جنگ و تبعید
بخش سوم: تجربه‌ی کار اجباری و تبعید.

۱. ورود به کار اجباری

پس از تبعید والدین و فروپاشی زندگی خانوادگی، پل سلان خود نیز به کار اجباری در اردوگاه‌های رومانیایی فرستاده شد. او در مزارع، جاده‌ها و پروژه‌های ساختمانی تحت شرایطی طاقت‌فرسا کار می‌کرد. کار روزانه، گرسنگی، سرما و تحقیر، بخشی از زندگی روزمره‌ی او شد. این تجربه، برای او نه فقط رنج جسمانی، بلکه تجربه‌ای فلسفی بود: تجربه‌ی زیستن در جهانی که انسان به «ابزار» تقلیل یافته است.

۲. بیگانگی و ازخودبیگانگی

کار اجباری، انسان را از فردیت تهی می‌کرد. او دیگر «پل» نبود، بلکه «نیروی کار» بود؛ یک عدد در فهرست زندانیان. این بیگانگی، همان چیزی است که بعدها در شعر سلان به صورت وسواس نسبت به «چیزها» و «ابژه‌ها» بازتاب یافت. او می‌دانست که در چنین جهانی، زبان نیز می‌تواند به ابزار بدل شود؛ ابزاری برای فرمان، برای سرکوب. بنابراین، شعرش تلاشی بود برای بازگرداندن زبان به حقیقت انسانی‌اش.

۳. تبعید درونی

اگرچه سلان از نظر جغرافیایی در همان منطقه‌ی بوکووینا باقی مانده بود، اما از نظر وجودی در تبعید به سر می‌برد. او از خانه، خانواده و زبان مادری‌اش جدا شده بود. این تبعید درونی، بعدها در شعرهایش به صورت جست‌وجوی بی‌پایان برای «خانه» و «دیگری» بازتاب یافت.

۴. نخستین شعرها در تبعید

در همین دوران کار اجباری بود که سلان نخستین شعرهای جدی خود را نوشت. این شعرها، که بعدها بخشی از دفترهای اولیه‌اش شدند، نشان می‌دهند که چگونه تجربه‌ی تبعید و کار اجباری، زبان او را به سمت فشردگی و تاریکی سوق داد. او دیگر نمی‌توانست به زبان رمانتیک گذشته بازگردد؛ زبانش اکنون زبانی شکسته و زخمی بود.

۵. شهادت از دل کار

از منظر فلسفی، تجربه‌ی کار اجباری برای سلان به معنای مواجهه با «بی‌معنایی» بود. اما او توانست از دل همین بی‌معنایی، شعری بیافریند که شهادت دهد. شعر او نشان می‌دهد که حتی در شرایطی که انسان به ابزار تقلیل یافته، هنوز می‌توان با زبان، حقیقتی انسانی را حفظ کرد.
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/22
1


غزلی عاشقانه و پرشور درباره‌ی دگرگونی، رهایی و استقلال زن؛ شعری که از خاکستر دیروز برمی‌خیزد و با صدای تازه، پرچم فردا را برافراشته می‌کند. مناسب برای دوستداران شعر معاصر، ادبیات زنانه و غزل‌های پرانرژی.محمدرضا گلی احمدگورابی


شبی در من شکوفا شد صدای بی‌قراری‌ها

که از خاکستر دیروزم آمد شرمساری‌ها

دلم با رعد می‌کوبد به دیوار سکوتِ شب

که دیگر خسته‌ام از این سوار بی فساری ها

به آیینه نمی‌مانم به تصویرم نمی‌خندم

که در من شعله‌ای افکند اشک و سوگواری ها

زبانم نرم و شیرین و ولی در شعرِ امروزم

طنین واژه‌ها تند و پر از شور فراری ها

مرا دیگر نمی‌ بینی شبیه آنچه می‌دیدی

که در من خواب دیگر آمده زان یادگاری‌ها

به هر سو می‌دوم با شور و هر سو می‌کشم فریاد

که این آواز بی‌ آوا گذر کرد از خماری‌ها

نهان در سینه‌ام جاری‌ هزاران رودِ بی‌پایان

که از آن موج می‌سازم، دریغ از بردباری‌ها

اگر دیروز خاموشم، اگر آرام و بی‌پروا

کنون از چله تیری خاست از شور شکاری‌ها

به هر دیوار می‌کوبم صدای تازه‌ی خود را

که این فریاد می‌پیچد، بدون میگساری ها

و در پایان غریوی نو به جانِ شهر می‌افتد

که رویا پرچمِ فردا رها از خاکساری‌ها
شیما رحمانی
عشقِ حسود
1404/08/12
11

بعدِ او، من با خودم هم دشمنَم
بوته یِ هر عشق را؛ از بَر کَنَم
عشقِ او؛ حالِ دلم بد کرده است
روزگارم را، مردد کرده است
قابِ عکسی از پریشان حالی اَم
از جنونِ عشق؛ دیگر خالی اَم
محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/08
16


«شعری عاشقانه و اندوهناک با تصویرسازی از دیلمان، دریای خزر، باغ‌های چای و خاطرات شمال ایران؛ شعری که از گذر عمر، عشق بی‌فرجام و حسرت‌های جاودانه می‌گوید.»
عمر من در جویبار خاطرت آرام رفت

چون شرابی کهنه در دل از درون جام رفت

اشک من چون رود جاری در دل صحرای عشق

هر نفس با یاد تو افتاده و در دام رفت

در غروب جنگل و در سایه سار دیلمان

دل به دنبال نگاهت بینوا ناکام رفت

باغ چای و شالی و امواج دریای خزر

دلخوشی های قشنگی بود و این ایام رفت

برگ‌برگ لحظه ها پژمرده شد در باد سرد

خاطراتم درمیان نِیستان بی نام رفت

هر شب از بوی تو در باران مرداب جنون

خوابم آغشته به خون و سوی خون آشام رفت

روح حیران مرا بردی به مسلخ بی دفاع

پیکرم بیچاره سوی چوبه ی اعدام رفت

عقل با دل در نبرد بی‌سرانجام اوفتاد

دین من از دل به پای عشقِ بی‌فرجام رفت

پیکرم چون سایه‌ای در مه فرو افتاده بود

در میان دشت گور آمد ولی بهرام رفت

آخرین برگم فرو اُفتاد از جور خزان

باد پاییزی رسید و عمر بی انجام رفت

گرچه هردم سوختم در آتش اندوه و درد

باز هم بر لب سرود دفتر خیام رفت

محمد رضا گلی احمدگورابی
غبار
1404/08/06
19


آبرویم را مریزی، شعری عاشقانه و عارفانه | غزل دلنشین درباره راز دل و دلدادگی


آبرویم را مریزی آبرو دارم دلا

این همه بد می‌کنی من با تو خو دارم دلا

پای حرف من نشین یک روز گر فرصت کنی

زخم‌های لاعلاجی در گلو دارم دلا

اشک را گم کرده ام در حسرتش آواره‌ام

دفتری پر از غزل در هجر او دارم دلا

سالیانی می‌نشینم پای صحبت‌های تو

لحظه ای رو کن به سویم آرزو دارم دلا

سرّ دل معروف باشد در نگاه آشنا

لیک من رازی نهفته در وضو دارم دلا