صاحب کرمی می آید
نفسـی می رود و بـاز دمـی مـی آیـد
مـی رود خـاطـره بسیـار و کمی می آیـد
گرچه درچشم به راهی توچشمم شده خشک
بـه امیـد تـو ولـی گـاه نمی می آیـد
می وزد باد بـه سامان نیستـان و از آن
ناله از سـوز دل و درد و غمی می آیـد
سخنِ تلخ و درازی است که دارم در دل
عقـده از راه پـر از پیچ و خمی مي آیـد
قصـه عشـق مرا کس نتـوانست نوشت
دردم آن نیست که در هـر قلمی می آید
نفسِ صبـح معطّـر ز دعـای سحـر است
خنک آن بـاد که در صبحدمی می آید
از کرامات طبیعت که در آن غفلت نیست
می رسد وعده که صاحب کرمی می آید
نغمه کفتـر عشق است مـرا گوش نـواز
ایـن خوش آواز ز برج حرمی می آیـد
قصه شعر من از حوصله عشق جداست
دادخواهی است که گاه از ستمی می آید
بخت را شوخی وبازی است فراوان حاکی
طالـع شوم گه از خوش قدمی می آیـد
۲۴/۳/۹۹