bg
اطلاعات کاربری محسن نصيري(هامون)

تاریخ عضویت :
1392/10/22
جنسیت :
شهر :
کشور :
ایران
آخرین اشعار ارسالی
محسن نصيري(هامون)
محسن نصيري(هامون)
1392/12/17
472

مست از می نوروز کنم خانه تکانی

نیک است اگر خانه تو از خاک رهانی

امشب تو بیا خویشتن از خاک رها کن

تا خاک بود مستی نوروز ندانی

خوشحال شدم از نفس گرم بهاران

از لحظه ي بلبل كه به گل ها گذراني

از بوي خوش گل همه در دامن مستي

در شادي نوروزي ما نيست كراني

ناپاکی و زشتی سخن اهرمنان است

پاکی تو بکن پیشه ی خود تا که توانی

بخشش تو بخواه از همه كس تا كه شوي پاك

از هر كه برنجيده ز تو گر به زباني

سوری که بیامد تو در آن آتشی افروز

تا سوزد از آن کینه و اندوه جهانی

هر کس که بدی کرده به تو کن تو فراموش

دریاب به نوروز تو این پاک روانی

نقاش جهان عرضه ي سنبل به چمن كرد

بهر ختن آهو بكند سبزه چراني

با سبزه بیا تازه بشو همچو بهاران

بگذار سماق و سمنو را تو به خوانی

با سکه و سنجد تو بیا سیر نه و سیب

تا هفت گشاید به تو آن راز نهانی

بگشاي لب خويش و دعا بر همگان كن

باشد كه دعا گوي تو گردند كساني

نیک است که ازمهرمه خوش سخن طوس

فردوسی دل پاک ،تو شهنامه بخوانی

كان مه ز بلنداي سر سروي ايران

تاريخ كهن عرضه كند با چه بياني

در سیزدهم روز به مهمانی گلها

هرگز مرسان بر گل و بستان زیانی

باران بهار آمده از چشمه ی مینو

دریاب که پیران ببرد سوی جوانی

در رنج زمستان برود جان ز تن دهر

بنگر که بهاران بدهد باز چه جانی

امروز تو ای دل بده آن میوه ی مهرت

فردا که زمستان بشود هیچ نمانی

 گر در دل مردم ننشینی روی از یاد

کز خاک نشینان نبود هیچ نشانی

ای باد بهاری برسان باده ی نوروز

تا در دل هامون تب مستی بنشانی

محسن نصيري(هامون)
1392/12/15
411

باد،چه خوش مي وزد از پس گيسوي تو

كاش كه من هم چو باد راه برم سوي تو

كرد اسيرم به راه،چشم تو با يك نگاه

كرده طلسمم كنون نرگس جادوي تو

بوي تو بوي بهشت،كام تو چون باده گرم

كاش كه روزي شوم ساكن مينوي تو

 قبله ي من چشم تو،دست دهم دست تو

مست شدم مست تو،در هوس بوي تو

سرمه ي چشمان من،خاك در كوي توست

مرهم اين دو اسير،هست به جاروي تو

آمدنم پيش تو كار من و پا نبود

عشق تو ما را كشيد در طرف كوي تو

مستي و هشياري ام عاشقي و زاري ام

هيچ ندارد دليل جز نگه روي تو

عشق غم فاصله در ته چشمان ماست

كاش ببندد به هم با گره موي تو

بار غم عشق را با دل خود مي كشم

قامت هامون شكست اين خم ابروي تو

مرهم زخم دلم گرمي دستان توست

بوي خوش زندگي از گل خوشبوي تو

محسن نصيري(هامون)
1392/12/12
371

مرا بار دگر می ده ،مرا زان باده ی شیرین
که از عشقت زنم تیشه ،بر این کوه دل سنگین
نبیند کس که من روزی ،شوم خالی ز عشق تو
ازل را با ابد دوزم ،به عشق این غم دیرین
چو خورشید پر از خونم ،فتادم در دل دریا
اگر دستم نگیری تو ،دل دریا کنم خونین
کمم سر می زند مستی ،در این می خانه ی هستی
تو را از بوی گل جویم ،تو را از سنبل و سیمین
 به شیدایی چو بلبل ها ،به بوی مستی گل ها
به عشق یاسمن نوشم ،می ای از جام فروردین
اگر از گلشن مستی، به نزد ما رسد بویی
جهانی بوی خوش گیرد ،چو بوی جامه ی نسرین
چراغ راه دانش را ،ببین و سوی او ره رو
که دانش دست تو گیرد، نه پول و سکه ی زرین
بیا ای دل به خودخواهی ،مکن کوچک جهانت را
اگر بستی در دل را، بیا دیوار آن برچین
 شبی از من گریزم من ،اگر چه خاک دامن گیر
ز هر زیبایی دنیا ،زند دیواره و پرچین
سحرگاهان نشینم من ،مگر باد سحرگاهی
بشوید جان هامون را از این خاک و از این آیین
محسن نصيري(هامون)
1392/12/10
399

عاشقت هستم و عشق از تو تمنا نكنم

دل خود،خار در اين گنبد مينا نكنم

كار من عاشقي و كار تو عاشق كشي است

پس بدانم كه منم با چو تويي ما نكنم

ديده ي غمزده از نرگس جادو بستم

كه دل خويش گرفتار معما نكنم

اين همه ناز نكن،عمر كمي كوتاه است

بر حذر باش كه با ناز دگر تا نكنم

كس نداند كه در آن پرده چه ها مي كردي

دشمنت نيستم و راز تو حاشا نكنم

توبه از بوسه ي لب هاي لطيفت كردم

كه دگر دم به دم از درد خدايا نكنم

چهره ي چون مه و چشمان دل انگيزت را

داغ بر دست نهادم كه تماشا نكنم

سال ها بود كه من عاشق و شيدا بودم

توبه كردم كه هواي دل شيدا نكنم

در تب عاشقي و مستي ات آرام نبود

دل بيچاره ي خود در تب سودا نكنم

همه شب از غم تنهايي خود ترسيدم

همه گفتند به هامون،كه پروا نكنم

محسن نصيري(هامون)
1392/12/09
410

چو پگاهی گر از آن لعل تو می بستانم

می نابی که آز آن همچو رخ مستانم

من از آن عشوه ی خورشید رخت می ترسم

که همه شب بروی از گذر دستانم

همچو مهتاب به تاریک شبم می تابی

نگهی باز بکن بر نگه چشمانم

جادوی نرگس مستت که گرفتارم کرد

کرده در بستر بیداری شب زندانم

تو به زیبایی آن گل که بدو بلبل گفت

همه ی ناز رخ ناز تو را خواهانم

آتش عشق که دروازه ی دل را سوزاند

راه بگشاد به ژرفای دل و دامانم

بار ها عشق سر راه دلم دام گذاشت

گر چه این بار بسوزاند ز عشقش جانم

دل ندانست به سجاده ی خون بوسه زده است

خون دل از سر عشق تو به مهر افشانم

همچو شمعی ز فراغ رخ تو می سوزم

همه جان چشم به راه تو ام و سوزانم

زين طلاطم كه ز عشق تو درونم باشد

تو مپندار كه دنيا گذرد آسانم

بشنو از بلبل سرمست که دیشب می گفت

همچو هامون ز غم یار غزل می خوانم

واژه های غزل از خانه ی خمار گرفت

مستی این غزل از دست نهان می دانم

محسن نصيري(هامون)
1392/12/07
322

تا دل به تو بسته ام عزيزم

پابند تو گشته ام عزيزم

در دام نگاه پر فريبت

در خون بنشسته ام عزيزم

بي ماه نگاه مهربانت

از هم بگسسته ام عزيزم

از دوري تو گلايه دارم

وز اين گله خسته ام عزيزم

امروز بيا كه بي تو فردا

دور از تو شكسته ام عزيزم

گويند لبان من كه پيمان

با نام تو بسته ام عزيزم

با عشق تو از سياهي شب

بنگر كه چه رسته ام عزيزم

هامون خوش از اينكه دست تقدير

در دام تو جسته ام عزيزم

محسن نصيري(هامون)
1392/12/05
445

دل ربودم ز كسي و ز خودم دلشادم

به خيالم كه ز دام غم او آزادم

دل به آن نرگس بيمار اسيرش بستم

واي بر من كه دلم را به شكارم دادم

خود آهو بود آن دام كه من در راهم

پي او بودم در دام غمش افتادم

زآتش ديده درون دلم آتش افكند

نرود حادثه ي چشم سيه از يادم

عاشقي درد گرانيست و من مي دانم

كه به فرجام بخواهد فكند بنيادم

عاشق عشق شدم گرچه مرا آتش زد

و پس از سوختن من بدهد بربادم

جز ره عشق نبايد ره ديگر جستن

اين بود درك من از هر سخن استادم

در دل سوخته ام هيچ پشيماني نيست

گر چه در گوش غزل ها بزنم فريادم

از پي عشق تو هامون،پديدار آمد

از چه نالم كه غم عشق كند ايجادم

دل در اين خاك چنان آتش بي مهر نبند

كاين همه رنجش و سختي بدهد برآدم

محسن نصيري(هامون)
1392/12/05
324

عاشق سرگشته ی بی بند و ایمان توام

در پی کوی تو و در بند دامان تو ام

از کمان ابرویت صد تیر بر این دل زدی

همچو خون در چشمه ی لبریز مژگان توام

مهر تو چون مهر تابان روز ها تابد به من

شب ز سرما همچو چشم خیس لرزان تو ام

عاشق چشمان مستت گر شدم عیبم مکن

چون که در آن آینه در بند دستان تو ام

من در آن آیینه خود را در تو لرزان دیده ام

ناگهان دیدم که در زندان چشمان توام

دل ببردی و برفتی تا که در غم گم شوم

در غمت گمگشته ی پیدای پنهان تو ام

من همان خارم که بر دامان گل دامن زدم

دامنت نازک و من سرسخت دربان توام

از فدای گل شدن ترسی ندارم تا ابد

عاشق مردن درون خاک گلدان تو ام

هر سخن گویم که تا بار دگر خامت کنم

خود شدم خام تو و در بند زندان تو ام

بوسه ی آرام تو آرامش از جانم گرفت

شیر غران نبردم رام میدان تو ام

چون که آتش زد نگاهت بر دل بیچاره ام

همچو شمعی آتشین بی سر و سامان تو ام

گرچه هامون جان سپارد در ره سوزان عشق

تا ابد در آتش این عشق سوزان توام

محسن نصيري(هامون)
1392/12/01
347

آمدي آتش زدي بر خانه ام

رخنه كردي در دل ديوانه ام

لرزشي در دين و آيينم نهاد

سجده ي چشمان تو بر شانه ام

تا كه با بوي تو گشتم آشنا

نشنوم بويي من از گلخانه ام

جادوي چشمان تو افسانه نيست

گر چه من در بند اين افسانه ام

گويي اندر ديده ي زيباي تو

همدم خاك در مي خانه ام

تا كه نامت بر زبانم آمده

با تمام واژه ها بيگانه ام

ساعتي خواهم كه آزارت دهم

من تو را با بوسه ي جانانه ام

بي تو و دست تو بي آرامشم

هم نشين غربت و ويرانه ام

تا نگاهت را ز من پنهان كني

پر ز تنهايي بود كاشانه ام

گرچه هامون آمد از دستت ستوه

پر ز شوق تو بود پيمانه ام

محسن نصيري(هامون)
1392/11/30
344

دلبري را تا به كويي ديده ام

خوش بياني را ز خويي ديده ام

در شب آن آسمان دل شكن

از عذار مه چه رويي ديده ام

گريه اي از عشق بي اندازه داشت

در كوير شب چه جويي ديده ام

شانه اي تا من به مو هايش زدم

قصه از هر تار مويي ديده ام

وز بلندا زلف عطرآگين او

مستي مي را ز بويي ديده ام

در دو چشم خيس ناز دلبرم

آتش و مي در سبويي ديده ام

از صداي آشناي خاوري

چاره ي غربت ز سويي ديده ام

گر چه جانم در جهان بي آرزوست

ازدل خود آرزويي ديده ام

تا كه دست از دست هامون مي كشي

مرگ غمبار نكويي ديده ام

رو به پايان مي روم بي دلبرم

دلبري را تا به كويي ديده ام

محسن نصيري(هامون)
1392/11/28
378

آه از آن دلبر مه رو كه  وفادار نبود

عاشقي كرد ولي در طلب يار نبود

خواب و مستي زده در من كه به دام افتادم

ديده ام ديد ولي حيف كه بيدار نبود

دلم از مستي خود با غم عشقش بنشست

آه از آن روز كه اين غمزده هشيار نبود

مطمئن بودم از او كه نكند حاشايي

در پي رنج رساندن به دل زار نبود

ناگهان لب بگشود همه جا حاشا كرد

پرده با هيچ كسي هر سر بازار نبود

راز ما را همه جا نقل مجالس مي كرد

همدلم بود ولي محرم اسرار نبود

خود او گفت كه با يار دگر بنشسته است

بهر دلجويي ما هم غم انكار نبود

از ازل بود كه دل در ره عشقش مي رفت

خبر از غصه در اين حلقه ي پرگار نبود

همه پستي و بلندي گذر گردون است

در همه زندگي ام يك ره هموار نبود

هر چه هامون به مداواي دل تنها كرد

مرهمي بر دل غم ديده ي بيمار نبود

محسن نصيري(هامون)
1392/11/26
356

دادي تو دل سوخته را در گذر باد

در راه رسيدن به تو خاكستر من بود

ازشعر و صدايم سخن غم نتراويد

تا نام تو آواز خوش دفتر من بود

عشقي كه شرارش به دل سرد تو خوابيد

همسايه ي سرماي بد بستر من بود

آن ناز نگاهي كه چو آرامش شب بود

آشوب  دل و گوهر غم گستر من بود

ياد آر كه روزي به سخن ياد تو كردم

وآن شعر سخن هاي خوش برتر من بود

هر لحظه دلم در گذر ساعت و ايام

در پيش دل ماه ز من بهتر من بود

در كوچه ي من رهگذري نيست مگر آب

آن هم ز دو چشمان پرآب تر من بود

اي كاش كه او بر سر هامون بدرخشد

آن نوگل خندان كه سر و اختر من بود

محسن نصيري(هامون)
1392/11/23
350

روزي كه دلم بنده ي نام صنمي بود

سرگشته ز بويي و هوا خواه غمي بود

چشمم به اميد رخ چون ماه كسي بود

هر دم نفسم همدم احوال دمي بود

شعري كه براي دل معشوقه سرودم

بوي خوش عشق از خط زيبا قلمي بود

ديوانه ز بوي خوش و زيباي كلامش

مست از روش خوشگل ابروي خمي بود

چشمم همه جا غرق تماشاي كسي بود

آه از دل زارم كه در اين عشق همي بود

ديگر چه بگويم كه همه جان و جهانم

دربند صداي خوش زيبا قدمي بود

اما كسي از درشد وآتش به دلم زد

هر آنچه بگويم ز غم و غصه كمي بود

از دست رقيبي كه دل از دلبر ما برد

حالم چه بگويم كه به چندان رقمي بود

چون غربت تاريك و پر از همهمه ي شب

از غصه و غم در دل ما هم علمي بود

گريان شده هامون اگر از ديده نبارد

شعرش به همه غمزدگان چون حرمي بود

محسن نصيري(هامون)
1392/11/22
336

گر چه تير از نگهت آمد و دلگيرم كرد
در غم دام فريباي تو زنجيرم كرد
رهگذر بودي وآن دم گذر از ما كردي
كه دو چشمان سياهت به تو درگيرم كرد
شيوه ي چشم سياه تو به شب مي ماند
كه به اميد سحرگاه،مرا پيرم كرد
من ز ابهام شب عشق تو مي ترسيدم
تا مرا قدرت احساس تو چون شيرم كرد
عشق داند هدف آمدنم نيست شكار
چشم شهلاي تو در دامن نخجيرم كرد
همه دانند نبستم گذر راهت را
دل تو آمد و خود را به سر تيرم كرد
آنچنان غم ز دو چشمان تو پيدا مي شد
كه مرا از هوس شادي خود،سيرم كرد
گرچه همراه نبودي ز تو من خوشحالم
كه به بيراه خوش عشق تو تقديرم كرد
دل درمانده شتابان به رهت مي آمد
تا كه ماندن به غم خاك چنان ديرم كرد
در شب عشق تو هامون شده ويرانه مپرس
كه چگونه هوس عشق تو شبگيرم كرد
محسن نصيري(هامون)
1392/11/19
378

ديشب از پنجره بوي خوش يارم آمد

چه خنك شيوه ي اوسوي شرارم آمد

آسمان شبم امشب همه روشن باشد

كه به من روشني چشم نگارم آمد

 سوي معشوقه ي خود تا كه دري بگشودم

در مينو به حوالي ديارم آمد

با چنين خوش دلي من چه دگر بايد گفت

آنكه پي مي زدم اكنون به كنارم آمد

چه شد امشب كه شب غمزده ام زيبا شد

روي آرامش چشم و دل زارم آمد

ما كه با پاي پياده به رهش مي رفتيم

به چه سان در ره اين خانه سوارم آمد

از صدي تير كه در ظلمت شب ها زده ام

آهوي بخت من امشب به شكارم آمد

دل كه در كار غمم بوده چه خوشحالم كرد

آن كه خوار آمده امروز به كارم آمد

تن من در قفس پوست نخواهد گنجيد

زين گشايش كه در احوال قمارم آمد

قرعه ي شانس كه امشب رخ هامون را ديد

تا كه آمد همه آرام و قرارم آمد

محسن نصيري(هامون)
1392/11/18
307

در اين غربت كه بدنامش وطن شد

به خاكي كه پر از خار و گون شد

گلي در خانه ي قلبم بروييد

كه دلدار دل تنهاي من شد

پرستشگاه من چشمان مستش

كه ماه چشم نازش شب شكن شد

كنارش عطر گل ها بي نشان است

گل من غبطه ي مشك ختن شد

ز نور چهره اش خورشيد سوزان

شبي در مانده در هر انجمن شد

نگاه دل نشينش در شب من

طلوع صبح زيباي كهن شد

زعشق پاك قلبش شعر هامون

نسيمي عاشقانه در سخن شد

محسن نصيري(هامون)
1392/11/17
469

دلم از رقص گندمزار سرخوش

و از بوي خوش گندم بود شاد

از آن امواج نا آرام موزون

كه زلف زرد گندم داده بر باد

نگاهم از گل زيباي گندم

به ياد يار گل اندامم افتاد

تمام خرمنم هر آنچه كشتم

فداي خرمن زلف سيه باد

ز بوي خيس گندم زير باران

دل از عطر تن تو مي كند ياد

ز نرمي لب و آغوش گرمت

دلم از غصه و غم گشته آزاد

نگاهت آتشي در خرمن انداخت

ز كار چشم عاشق پيشه فرياد

ندارم طاقت دوري دگر هيچ

مكن همراهي هجران و بيداد

بدان جز عاشق ويرانه چون من

كسي هرگز به غربت تن نمي داد

بيا در پيش هامون تا مگر چند

شود ويرانه هاي اين دل آباد

محسن نصيري(هامون)
1392/11/15
292

اي دوست تو رفتي و دل تنگ من آشفت

آن دل كه همه شب به پي عشق تو مي خفت

جز عشق تو كه در دل من ريشه پراكند

هرگز گل و برگي به دل خانه چه بشكفت

در بند گرفتاري سنگين سكوتم

شعرم به جز از اين همه تكرار چه مي گفت

وصفي چه توان كرد،بلاي غم هجران

واندر دل بشكسته توان اين گله بنهفت

دل پر كشد و سر به قراري ننشيند

تا نام تو را گوش من از شعر تو بشنفت

با من چو بگويي كه كجايي مژه هايم

خاك در آن خانه به پابوس تو ميرفت

مي ترسم از اين قسمت تنها شدن خويش

تقدير خزان بر در هر خانه چو مي كفت

از خانه ي من ديده مگردان ز ملامت

هر چند گنه كرده دلم از غم تو گفت

دل كنده ام از عالم و اين دل ز هزاران

جز با دل تو كي بتواند بشود جفت

از آتش دل دم بزند چون دل هامون

هرگز تو مپندار سخن را سخن مفت

محسن نصيري(هامون)
1392/11/11
329

اي كه جانم به فداي قدم محترمت
بر دو چشمم بنهم آن مه زيبا قدمت
عاشق عشق تو هستم اگرم غم دارد
شهد شيرين نبود جان مرا همچو غمت
بر در خانه ي عشق تو نشستم كه دمي
كام ما خوش شود از گرمي خشبوي دمت
گشته ام چله نشين تا مگر افتد روزي
بر دل عاشق بيچاره نگاه كرمت
ديده و دل همه در دام نگاهت افتاد
چون كمندي پي صيدم شده ابروي خمت
با دل و ديده ي ما چون تو كسي محرم نيست
چو نهي پاي به چشمم بشود آن حرمت
حرمت ديده به پاي تو اگر بشكستم
كه همه ناز تو خواهم بر هرآنچه رقمت
عشق را در هوس چشم تو مي بايد جست
مي پرستم نگه و روي بسان صنمت
پر نيازم من از عطر تنت اي گل اندام
نبود ديده ي مستم به پي بيش و كمت
بوي عشق از غزل عاشق هامون آمد
گوهر عشق روان گشته ز بند قلمت
محسن نصيري(هامون)
1392/11/10
332

همدمم گر شده بودي غم جانم مي رفت

در بهار خوش چشم تو خزانم مي رفت

در هواي خوش دلدادگي و دلخواهي

مشكل كار و هياهوي جهانم مي رفت

با تو فرقي نكند خاك كوير و ساحل

در كنار تو غم جا و مكانم مي رفت

قطره ي عشق من از دست تو دريا مي شد

در حريم خوش عشق تو كرانم مي رفت

طي شود عمر من و طي نشود عمر فراق

به چه ارزان زكفم عمر گرانم مي رفت

آب شرم از رخ من در پي ديدار آمد

و چو جويي ز تن اسرار نهانم مي رفت

رفتي و آتشي از غصه به جانم افتاد

و چه آبي ز دو چشم نگرانم مي رفت

شهر غم خانه ي من شد ز فراق رخ تو

و جواني ز دل و چشم جوانم مي رفت

بي تو در جمعيت بي كس تنهايانم

و چو آنها همه ي نام و نشانم مي رفت

بسته هامون نگهش را كه نبيند روزي

دست معشوقه به دست دگرانم مي رفت