بند کفشم قصهای شد در خیال کوچهها
رد پایم نقش زد بر خاک سرد کوچهها
در صدای زنگها دنیای قلبم زنده شد
با مدادم آفریدم آسمان کوچهها
نیمکت از چوبِ خسته، تخت شاهی شد مرا
خندههای گچ شدند آیین پاک کوچه ها
کفشهایم میدویدند از دل رویا،رها
تا بدانند انتهای کودکی در ابتدای کوچه ها
مادرم خورشید بودو از لبش لبخند ریخت
در شب نقاشی اما ماه شد در امتداد کوچه ها
دفترم باغی شد از حیوان بینام و نشان
هیچ حیوانی نیامد از میان کوچه ها
سالها رفتهست و گچ بوی حقیقت میدهد
آرزو ها رفته بر باد از مسیر کوچه ها