bg
1 -
فريدون نوروززاده ( 482 شعر )
1400/02/16
2 -
رضا کریمی ( 437 شعر )
1396/08/17
3 -
عباس حاکی ( 307 شعر )
1399/03/28
4 -
ولی الله...... شیخی مهرآبادی. ( 264 شعر )
1396/12/08
انواع قالب های شعری به زبان ساده
اکبر شیرازی

خلاصه انواع قالب های شعری به زبان ساده بیت : کمترین مقدار شعر یک بیت است. مصراع : هر بیت شامل دو

آموزش قافیه به زبان ساده
اکبر شیرازی

بخش اول آموزش قافیه به زبان ساده تقدیم می گردد

اضافه شدن لینک غزلسرا در "سایت پیوندها"

باسلام واحترام نام و نشانی تارنمای شما بر اساس رتبه بندی در نشانی ذیل اضافه گردید. غزل سرا ghazalsara.ir صفحه اصلی/علمی و آموزشی/علوم انسانی/مجم...

افتتاح سایت جدید

سلام خدمت اعضای محترم سایت غزلسرا و بازدیدکنندگان عزیز ضمن تبریک آغاز دهه مبارکه فجر ؛ سایت غزلسرا با ساختاری جدید و قابلیتهایی بیشتر بعد از یکماه ت...

اشعار برگزیده
آخرین اشعار ارسالی
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/04/21
1

بند کفشم قصه‌ای شد در خیال کوچه‌ها
رد پایم نقش زد بر خاک سرد کوچه‌ها

در صدای زنگ‌ها دنیای قلبم زنده شد
با مدادم آفریدم آسمان کوچه‌ها

نیمکت از چوبِ خسته، تخت شاهی شد مرا
خنده‌های گچ شدند آیین پاک کوچه ها

کفش‌هایم می‌دویدند از دل رویا،رها
تا بدانند انتهای کودکی در ابتدای کوچه ها

مادرم خورشید بودو از لبش لبخند ریخت
در شب نقاشی اما ماه شد در امتداد کوچه ها

دفترم باغی شد از حیوان بی‌نام و نشان
هیچ حیوانی نیامد از میان کوچه ها

سال‌ها رفته‌ست و گچ بوی حقیقت می‌دهد
آرزو ها رفته بر باد از مسیر کوچه ها
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/04/21
1

با صدای زنگی
که از گلوی آهن بیرون می‌آمد
جهان را فهمیدم.

نخستین واژه‌ای که نوشتم
«آب» بود
و از آن روز
رودها با نام من جاری شدند.

کفش‌هایی داشتم
با بندهای ناتمام
که کوچه را می‌دویدند
بی‌آنکه بلد باشند جهان را کجا تمام می‌کنند.

نیمکت چوبی
شاه‌نشینِ خیال بود
جایی که با گچ، خدا را نوشتم
و او گفت: "بازی کن، کودک!"

دفترم پر از حیواناتی بود
که در هیچ باغ‌وحشی شناخته نشده بودند
و خورشید
در هر نقاشی‌ام
بیش از آن‌که طلوع کند
به مادرم لبخند می‌زد.

معلمم
ساکن سرزمینی بود
که قانون‌هایش با لبخند نوشته می‌شدند
و تخته‌سیاه
مثل شب، حرف‌های بی‌خوابمان را پنهان می‌کرد.

ما آن روزها
در کلاس‌های بی‌پنجره
آسمان را از روی بالِ کبوتران حدس می‌زدیم
و مدادمان
دشنه‌ی کوچکی بود
برای پاره کردن سکوت جهان.

حالا
سال‌ها گذشته است
اما هنوز
هر بار کسی دفترش را باز می‌کند
بوی گچ و خاک
دست کودکانه‌ای را در من بیدار می‌کند.
زهرا روحی فر
1404/04/20

آن ها سایه هستند
گاه همچون کوهی بلند گاه همچون دره ای
پستند

آنها از دور چون خورشیدی که گرم است و روشن
و نزدیک که می شوی تو‌را می سوزانند
آنها روح هستند که نمی توان در آغوششان گرفت
فقط می توان در آرزوی آغوششان بود و مرد
آن ها گرگند و قاتلان میش ها که کشتندشان و با قاه قاه خنده هایشان لباسشان را بر تن کردند به امید طعمه ی لذیذی دیگر
آن ها اقیانوسند که بی انتهایند و بی عمق
تا تو را در خود فرو برده و ببلعند
آن ها
سردند در هوای گرم و گرمند در هوای سرد تا تو را در تب بسوزانند
آن ها خارند بر تن گل ها تا در انگشتت فرو روند و آن را بخلند و هرچه کنی نیابی شان ولی آنقدر سوزن سوزن شوی تا به هر که بر سر راهت گذشت التماس کنی تا نجاتت دهد

آن ها رود خروشانند که تو را به سوی خود می خوانند و چون درونشان می روی با صخره های نهفته در خویش تو را در هم می کوبند و غرق می کنند تا آنجا که بر پیکر بی جانت نیز رحم نمی کنند و آن را چون تفاله ای به خشکی می اندازند

آن ها آتشند که به تو خیره می نگرند چون با نگاهشان گرم شدی آرام آرام بریانت می کنند
تا می توانی دور شو حتی شده هم کور شو، بیچاره ای در گور شو
آنها چه آسان می برندت بی امان تیری رها از یک کمان تا بشکنی در استخوان
تا می توانی دور شو دیوانه ای رنجور شو تا تو بمانی در امان
زهرا روحی فر
1404/04/20

از چمنزار به دشت
%3cbr/%3eباد آمد و بر شانه‌ی شب های زمین باز گذشت
%3cbr/%3eنفسی آغازید از چمنزار به دشت
%3cbr/%3eو همان بوی خوش یاس سپید،
%3cbr/%3eبه دل نازک هر ستاره ی عشق نشست
%3cbr/%3e
%3cbr/%3eو دمی هم در باغ،
%3cbr/%3eهمه گل‌های نجیب
%3cbr/%3eزیر لب خنده زنان با صبا حرف زدند
%3cbr/%3e
%3cbr/%3eو همان عطری که
%3cbr/%3eمی رسد از نفس تازه ی گلهای زمین،
%3cbr/%3eچشم را باز کن و باز ببین،
%3cbr/%3eو از آن آغوشی که در این همهمه ی سرد زمین
%3cbr/%3eجاری بود.
%3cbr/%3e
%3cbr/%3eو از آن خاطره ی تلخ اقاقی در باغ،
%3cbr/%3eمی‌دود از دل و لابه‌لای این چرخش فیروزه ی برگ،
%3cbr/%3eو چنان نجوای خوش گل‌های بنفشه با عشق،
%3cbr/%3eروی پرِ های خوش و نرم نسیم،
%3cbr/%3eزمزمه می کند اما.
%3cbr/%3e
%3cbr/%3eعطر هرگز
%3cbr/%3eنه به چشمان من و تو آمد
%3cbr/%3eنه به دستان پر از مهر زمان ...
%3cbr/%3eولی اما بشنو،
%3cbr/%3eکه کمی با شب خود حرف زده
%3cbr/%3eو غزل ها گفته
%3cbr/%3eو به آن باغ سحر
%3cbr/%3e به خوشی می آمد
%3cbr/%3e
%3cbr/%3e%22زهرا روحی فر%22
زهرا روحی فر
1404/04/20

از چمنزار به دشت
باد آمد و بر شانه‌ی شب های زمین باز گذشت
نفسی آغازید از چمنزار به دشت
و همان بوی خوش یاس سپید،
به دل نازک هر ستاره ی عشق نشست

و دمی هم در باغ،
همه گل‌های نجیب
زیر لب خنده زنان با صبا حرف زدند

و همان عطری که
می رسد از نفس تازه ی گلهای زمین،
چشم را باز کن و باز ببین،
و از آن آغوشی که در این همهمه ی سرد زمین
جاری بود.

و از آن خاطره ی تلخ اقاقی در باغ،
می‌دود از دل و لابه‌لای این چرخش فیروزه ی برگ،
و چنان نجوای خوش گل‌های بنفشه با عشق،
روی پرِ های خوش و نرم نسیم،
زمزمه می کند اما.

عطر هرگز
نه به چشمان من و تو آمد
نه به دستان پر از مهر زمان ...
ولی اما بشنو،
که کمی با شب خود حرف زده
و غزل ها گفته
و به آن باغ سحر
به خوشی می آمد

"زهرا روحی فر"
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/04/19
2

نگه‌کفشی مانده درساحل

زیر شن‌ها
نیمه‌پنهان مانده است
انحنای چرمِ ترک‌خورده،
که روزی در شهر قدم زده بود
و حالا،
دریا
آن را نه شسته،
نه پس داده،
فقط تماشا کرده
مثل کودکی که معنیِ نبودن را
در رد پای دیگران می‌آموزد.

لنگه‌کفشی هست
که مثل یک جمله‌ی ناقص
در حاشیه‌ی نامه‌ای
بی‌پاسخ
رها شده.

شبیه شاعری که
در آخرین شعرش
وقتی گفت:
«و من فکر می‌کنم که این خیابان با آن چراغ خاموش،
همیشه بخشی از من را گم کرده است.»

چرمِ سوخته‌اش
بوی تصمیم‌های خسته می‌دهد
و بندش،
مثل بندی بر دستِ کسی‌ست
که می‌خواست بماند،
اما بلد نبود راه برگشت را
از دلِ جهانِ بی‌مفهوم پیدا کند.

دریا
با موجی کم‌خیز
به آن زخم زده
اما نه از روی خشم،
بلکه از روی ترحم
برای چیزی
که از جهان جا مانده
بی آن‌که کسی دنبالش آمده باشد.

واگر ...... بود،
می‌گفت:
«با چشمی از استخوان
و حنجره‌ای بی‌صدا
این کفش
تاریخ تکه‌تکه‌ی یک انسان است.»

و حالا
شاعری در دورترین افق
با ابرها
به آن نگاه می‌کند
و شعرش را
در دهانِ ماهیان گم‌شده می‌گذارد.

از کفش می‌پرسند:
چه‌کسی رفت؟
و چرا تو نرسیدی؟

کفش چیزی نمی‌گوید
تنها
با شن‌های کنارش
خاطره‌ای از آخرین قدم
نجوا می‌کند
در زبانی
که تنها سکوت
ترجمه‌اش می‌کند.
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/04/19
1

انبار چیزهای کمشده

در انتهای کوچه‌ای
که دیوارش هر روز کوتاه‌تر می‌شود،
انباری هست
پر از چیزهایی
که هیچ‌کس دیگر
آن‌ها را به نام صدا نمی‌زند.

چترهایی
که فقط در روزهای بی‌باران گم شدند،
عروسک‌هایی
که خواب مانده‌اند
در خاطره‌ی دختری
که حالا
موهایش را
با سکوت می‌بندد.

در آن‌جا
ساعت‌هایی هست
که زمان را از دست داده‌اند؛
نه جلو می‌روند
نه عقب،
فقط در مدار گریه می‌چرخند.

یک جفت کفش مردانه
با رد پای هیچ سفری
کنار نامه‌ای خوابیده‌اند
که هرگز فرستاده نشد
اما تمامِ واژه‌هایش
بر لبِ نویسنده مرده‌اند.

در این انبار
آینه‌ای هست
که خودش را نمی‌شناسد
چون هر کس در آن نگاه کرد
بلافاصله
چهره‌اش را فراموش کرد
تا شبیه‌تر باشد
به آدم‌های خوشبخت.

در این انبار
صندلی‌ای هست
که می‌گوید:
من روزی
پدر بودم،
در شبی بی‌مهمان.

بوی گچِ شکسته
از دیوارهای انبار می‌آید
مثل صدای دفتری
که بی‌آن‌که باز شود،
همه چیز را نوشته باشد.

آن‌جا،
جهان
نه از جنس زمان
که از تکه‌هایی ساخته شده
که کسی دیگر
جرأت لمسشان را ندارد.
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/04/19
1

خنده‌ای که قاب را ترک کرد

در قاب
لبخند مانده بود،
اما دهان نه.

چشم‌ها
شبیه دو راهرو بودند
که به دالان تاریکِ دلِ آن روز ختم می‌شدند.

مادرم گفت:
«آن‌روز باران گرفت، اما لب‌هایت خندیدند»
و حالا
ردی از آن خنده
روی خاکسترِ عکس مانده است
مثل نقشه‌ای
که مقصدش فراموش شده باشد.

پشت لباسِ گل‌دارم
بادی نشسته بود
که می‌خواست خاطره را ورق بزند
اما دست نداشت؛
مثل تمام کسانی که
می‌دانند زمان بی‌دست‌تر از سکوت است.

در عکس
من هستم،
سایه‌ام هست،
و لبخندی که انگار
از من فرار کرده.

کسی
از پشت دوربین
عجولانه گفته بود: "بخند!"
و من
برای تمرینِ بودن
دهانم را باز کرده بودم
اما انگار خنده‌ام
پیش از ظهور،
در تاریکیِ حلقه‌ی آتش گم شد.

دیوار
سال‌هاست این عکس را نگه داشته
اما هنوز
نه من را می‌شناسد
نه آن خنده را.
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/04/19
2

برگه‌ای بود، مثل درد//

برگه‌ای
بی‌امضا،
بی‌دادخواست،
بی‌حقی که
از لای دو انگشتِ مضطرب
به کشوی چوبیِ فراموشی افتاده بود
و هیچ‌کس
پرسیدنش را بلد نبود.

دست که بالا رفت
نه برای اعتراض
بلکه برای گرفتن نور از پنجره‌ای
که دیوار پشت آن
به سرفه افتاده بود.

در آن برگه
نه اسمی بود
نه شُکوهی
فقط چند جمله‌ی نیمه‌جان
که از بیداری ترسیده بودند.

معلم از روی آن گذشت
مادر از کنارش اشک ریخت
و من
گمان بردم
حقیقت چیزی‌ست
که گوشه‌ی میز می‌ماند
تا زمان،
نوبتش را فراموش کند.

بوی گچ
از کنار برگه عبور کرد
و دیوار،
ردی از خواب‌های دور را در خود
پنهان نگه داشت.

می‌دانم
روزی کسی
کشو را باز خواهد کرد
و با صدایی آهسته
خواهد گفت:
این درد
چرا این‌همه
بی‌صدا بوده است؟
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/04/19
2

سلفی در آینه شکسته//

از خودم عکس گرفتم
در آینه‌ای که
نه کامل بود
نه مشتاقِ تماشا؛
شبیه لبخند مادرم
که همیشه یک نیمه‌اش
در جنگ،
جا می‌ماند.

تکه‌های آینه
با من حرف می‌زدند
اما هر کدام
زبانِ خاص خودشان را داشتند؛
یکی با صدای گریه،
یکی با صدای دروغ.

در قابِ دوربین
من نبودم،
فقط
سایه‌ای از من بود
که تمرین کرده بود
حاضر باشد
در غیاب خویش.

من
پشت آن شیشه ترک‌دار
لبخند زدم،
تا بفهمم
شکستن،
گاهی تنها راهِ درست دیدن است.

آینه پرسید:
اگر هر تکه،
راستگو بود
آیا تو
دروغ بودی؟

سلفی‌ام را
پست نکردم؛
شاید دنیا
برای تماشای
چهره‌ی راستینم
اتفاق نیفتاده باشد.

شیشه
افتاد
و جهان،
دوباره تکه‌تکه شد.