پرتابِ نور
در مهِ بیمکان
چشمِ تو:
یک خطای نوری
در منشورِ بیزمان
اما آنسوی شکستِ طیف،
صدایی میگوید:
«این فقط نور نیست،
مشتقِ تاریکیست
در لحظهای بینهایت»
سوسوهای ستاره
در قابِ پنجرهی بیچارچوب
با زبانِ خاموشِ خود
از رؤیای یک جهانِ دیگر
حرف میزنند
سکوت،
نه یک غیاب،
که همصداییِ هزار واژهی ناگفتهست
که در گوشِ باد
زمزمه میکنند:
«ما هنوز هستیم،
اگرچه بیصدا»
باد،
با گیسوانِ انزوا
در مشتِ من
شانه نمیزند
بلکه
شکافِ معنا را
با عطرِ بیتعریف
به امتدادِ بیراه میکشد
و خاک،
با صدای پیرِ درونم
زمزمه میکند:
«هر ریشه،
یک معادلهی حلنشدهست»
من،
از ترانهی خطی
پرتاب میشوم
به مدارِ بیوزنِ تکرار
تا در مهِ چندلایه
باز،
به خورشیدِ مفهومی
سر بزنم
دستهایم،
چون کودکیِ بیمرز
در جستجوی آغوشِ جهان
به خاک چنگ میزند
به آب چنگ میزند
به باد چنگ میزند
و در لحظهای ناگهانی،
چون مشتقِ نور از تاریکی
به فرمِ تازهای متولد میشود:
از خاک،
ریشهای بیقرار
از آب،
انعکاسی بیمرز
از باد،
بالهایی ناهماهنگ
و از آتش،
زبانِ سرخِ پرسش
که جهان را دوباره مینویسد
و صدایی دیگر،
در حاشیهی معنا،
میپرسد:
«آیا این آغاز است؟
یا فقط حدِ بینهایتِ یک پایان؟»
تک همسرا:
مشتقِ شب
از سکوتِ بینهایت
ستاره میریزد