bg
1 -
محمد رضا گلی احمدگورابی ( 835 شعر )
1404/07/23
2 -
فريدون نوروززاده ( 482 شعر )
1400/02/16
3 -
رضا کریمی ( 437 شعر )
1396/08/17
4 -
عباس حاکی ( 307 شعر )
1399/03/28
انواع قالب های شعری به زبان ساده
اکبر شیرازی

خلاصه انواع قالب های شعری به زبان ساده بیت : کمترین مقدار شعر یک بیت است. مصراع : هر بیت شامل دو

آموزش قافیه به زبان ساده
اکبر شیرازی

بخش اول آموزش قافیه به زبان ساده تقدیم می گردد

اضافه شدن لینک غزلسرا در "سایت پیوندها"

باسلام واحترام نام و نشانی تارنمای شما بر اساس رتبه بندی در نشانی ذیل اضافه گردید. غزل سرا ghazalsara.ir صفحه اصلی/علمی و آموزشی/علوم انسانی/مجم...

افتتاح سایت جدید

سلام خدمت اعضای محترم سایت غزلسرا و بازدیدکنندگان عزیز ضمن تبریک آغاز دهه مبارکه فجر ؛ سایت غزلسرا با ساختاری جدید و قابلیتهایی بیشتر بعد از یکماه ت...

اشعار برگزیده
آخرین اشعار ارسالی
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/07/23
4

پرتابِ نور

در مهِ بی‌مکان

چشمِ تو:

یک خطای نوری

در منشورِ بی‌زمان

اما آن‌سوی شکستِ طیف،

صدایی می‌گوید:

«این فقط نور نیست،

مشتقِ تاریکی‌ست

در لحظه‌ای بی‌نهایت»

سوسوهای ستاره

در قابِ پنجره‌ی بی‌چارچوب

با زبانِ خاموشِ خود

از رؤیای یک جهانِ دیگر

حرف می‌زنند

سکوت،

نه یک غیاب،

که هم‌صداییِ هزار واژه‌ی ناگفته‌ست

که در گوشِ باد

زمزمه می‌کنند:

«ما هنوز هستیم،

اگرچه بی‌صدا»

باد،

با گیسوانِ انزوا

در مشتِ من

شانه نمی‌زند

بلکه

شکافِ معنا را

با عطرِ بی‌تعریف

به امتدادِ بی‌راه می‌کشد

و خاک،

با صدای پیرِ درونم

زمزمه می‌کند:

«هر ریشه،

یک معادله‌ی حل‌نشده‌ست»

من،

از ترانه‌ی خطی

پرتاب می‌شوم

به مدارِ بی‌وزنِ تکرار

تا در مهِ چندلایه

باز،

به خورشیدِ مفهومی

سر بزنم

دست‌هایم،

چون کودکیِ بی‌مرز

در جستجوی آغوشِ جهان

به خاک چنگ می‌زند

به آب چنگ می‌زند

به باد چنگ می‌زند

و در لحظه‌ای ناگهانی،

چون مشتقِ نور از تاریکی

به فرمِ تازه‌ای متولد می‌شود:

از خاک،

ریشه‌ای بی‌قرار

از آب،

انعکاسی بی‌مرز

از باد،

بال‌هایی ناهماهنگ

و از آتش،

زبانِ سرخِ پرسش

که جهان را دوباره می‌نویسد

و صدایی دیگر،

در حاشیه‌ی معنا،

می‌پرسد:

«آیا این آغاز است؟

یا فقط حدِ بی‌نهایتِ یک پایان؟»

تک همسرا:

مشتقِ شب

از سکوتِ بی‌نهایت

ستاره می‌ریزد
«پس از ما تیره‌روزان روزگاری می‌شود پیدا

قفای هر خزان آخر بهاری می‌شود پیدا »

به دشت خسته‌ی دل، عاقبت باران فرو ریزد

ز ابر تیره‌ی اندُه، خزانی می‌شود پیدا

ز خاکسترنشینان، شعله‌ای برمی‌جهد ناگه

که در ظلمت‌سرای شب، شراری می‌شود پیدا

ز خون دل اگر صد داغ بر جان‌ می نشیند باز

برای زخم‌ها روزی دوایی می‌شود پیدا

به هر ویرانه گر امید را فانوس بفروزیم

میان تیرگی‌ها هم، سواری می‌شود پیدا

ز کار عاشقان، گر بگذرد طوفان بی‌رحمی

به هر سو از غبار عشق، یاری می‌شود پیدا

ز دل چون بگذرد اندوه، نوری می‌دمد آرام

میان پرده‌ی شب‌ها، نهاری می‌شود پیدا

نسیم از دوستداران می‌برد پیغام مشتاقان

که در ویرانه‌ی دل‌ها، هَزاری می‌شود پیدا

به هر اشکش فروغی هست، گرچه تلخ و بس خاموش

ز ژرفای همین دریا، نگاری می‌شود پیدا

اگرچه خاک ما خاموش و بی‌فریاد می‌ماند

ز خاکستر، چراغی، یادگاری می‌شود پیدا

جهان گر در سکوت خویش ما را بی‌صدا دارد

ز آوای دل انسان، نوایی می‌شود پیدا

درون هر غروب تیره، رازی مانده پنهانی

که با صبر سحرگاهی، قراری می‌شود پیدا

تک همسرا

دل عاشق همیشه سوی معشوقی گریزان است

زخاک پاکبازان هر دم آوازی شود پیدا
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/07/23
3

در ساحل بی‌نام،

باد

تاریخ را نمی‌خواند،

آن را پاره می‌کند

چون وصیت‌نامه‌ای

که هیچ‌کس نخوانده

و همه امضا کرده‌اند.

ابرها،

سقف موقت جهان‌اند،

هر لحظه فرو می‌ریزند

بر سر خاطراتی

که هنوز زنده‌اند

در استخوان‌های بی‌تاب خاک.

من،

در امتداد صدای امواج،

نه ایستاده‌ام،

نه نشسته‌ام،

تنها در حال فراموش شدنم،

در حال بدل گشتن به «هیچ»

که از «هیچ» پُرتر است.

پاییز،

فصل استعفای برگ‌هاست،

نه از درخت،

که از معنا.

و موج‌ها،

اعتراض بی‌صدای مرگ‌اند،

هر شب

با زبان خیس،

نامه‌ای می‌نویسند

برای حقیقتی

که شاید دیگر

صدایش

به ساحل نرسد.

تک همسرا:

در ساحل فراموشی،

موج‌ها حقیقت را بی‌صدا دفن می‌کنند.

پاییز ۱۴۰۴ – ساحل کلاچای
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/07/23
3

در خلوت خاموشم، پژواک کسی پنهان

چون شمع فروزان شد، در باد شب باران ‌

این خانه و این منزل، در راه بی‌پایان

چون قایق بی‌لنگر، در موج غم طوفان

دیگر نشوم پیدا، در آینه‌ی لرزان

چون شاخه‌ی بی‌برگی، آغاز مه آبان

در کوچه‌ی تنهایی، با خستگی و ترسان

آن رهگذر تنها، آمد سوی این سامان

هر قطره‌ی بارانی، تکرار من است انگار

در پنجره‌ی دنیا، با زمزمه‌ی یاران

ای دست رهایی‌بخش، ای همدم بی برهان

برگیر مرا از شب، از سایه‌ی این زندان
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/07/23
3

در دل من آینه، با چهره‌ای بی‌رنگ بود

چشم حاسد در نگاهم، مثل زخمی تنگ بود

با دروغی نرم و شیرین، درد را پنهان کنم،

تا ندانم رنج خود را، خواب من ارژنگ بود

خنده‌هایم لحظه ای در گریه ای پنهان شدند

رنگ شادی در دلم، چون سایه‌ای بی‌رنگ بود

هرچه گفتم صبر دارم، شعله در جانم نشست

آتش حسرت همیشه در دلم آهنگ بود

عاقبت فهمیدم ای دل، این فریب و خودفریـب

چون غباری بر حقیقت، لحظه‌ هایی ننگ بود

خویش را با حال شیرین، باز پیدا کرده ام

هرچه دیدم در گذشته سایه ای از سنگ بود

تک همسرا

با صبوری عشق می ورزم به دل مهرافکنم

تا ببینم یار را آتش به جان می افکنم
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/07/23
1

من آنم تا ز دل گویم، من آن دل مانده در جانم

من آنم مانده در طوفان من آن صبحی که می‌دانم

من آن شوقی که می‌رقصد درآن آیینه‌ی خاموش

من آن تصویر روشن‌تر ز رؤیای پریشانم

من آن لبخند پنهانم میان غصه ی باران

من آن آواز بی‌پروا که می‌خواند ز ویرانم

من آن شمعم، من آن مجلس، من آن اشکی که می‌بارد

نه آن خاکستری سردم، درون شعله‌ی جانم

من آن امید و آن باور، من آن پرواز در عصیان

فقط یک لحظه می‌سوزم، فقط یک لحظه می‌مانم

من آن آیینه‌ی روشن، من آن تصویر بی‌تکرار

فقط پژواک یک حس‌ام، درون شعله ی کامم

من آنم تا بگویم عشق، نه آنم تا کنم انکار

من آنم یوسف مصری نه آن یوسف به زندانم

تک همسرا:

من آنم تا تو را بویم نه آن کو از تو بگریزد

تو آن افسانه در گوشم تو هستی باده ی جانم
ای دل من، تا کجا باید چنین آواره بود؟

یا مگر پایان ندارد این مسیر بی‌حدود؟

بی‌تو هر لحظه غمی سنگین‌تر از کوه است، آه!

با تو اما هر غمی در قلب من لبخند بود

از کجا آورده ای این شور و شادی را نسیم؟

یا چه رازی در نگاهت هست از بود و نبود؟

سنگ اگر دل داشت، کم کم نرم می‌شد از تپش

در دلش با من کمی از مهربانی هم نبود؟

نام من در باد پیچید و به هر سو پرت شد

ای عجب! آیا کسی جز عشق این افشا نمود؟

تک‌همسُرا

در سکوت بی‌کرانه، عشق تنها نغمه شد

با تو حتی لحظه‌ها در جان من آیینه شد

تعریف«تک‌همسُرا»

یک قطعه‌ ی کوتاه، مستقل، اما هم‌نوا با یک شعر یا اثر اصلی .مثل یک بند، یک تصویر، یا یک جمله‌ی شاعرانه که با شعر اصلی هم‌حس است، ولی خودش هم می‌تواند به‌تنهایی بدرخشد.
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/07/23
1

ای نسیم صبحگاهی، پرده از جاگنم گشا

تا ببینم در نگاهت آسمان آشنا

بی‌تو این دلخسته را آرامشی حاصل نشد

با تو می روید صنوبر در میان باغ ها

هرچه بود از رنج و محنت، در حضورت محو شد

چون تویی آرام‌بخش زخم‌های بی‌دوا

گرچه سنگین می‌گذارد روزگارم بار غم

با تو می‌گردد سبک‌تر این جهان پرجفا

ای تو از جنس ترانه، از تبار روشنی

با تو می‌خواهم بسازم قصه‌ای بی انتها

تک‌همسُرا

در نگاهت می‌درخشد آفتاب بی‌غروب

هر نفس با تو شود آغاز گرمای جنوب

تعریف«تک‌همسُرا»

یک قطعه‌ ی کوتاه، مستقل، اما هم‌نوا با یک شعر یا اثر اصلی. مثل یک بند، یک تصویر، یا یک جمله‌ی شاعرانه که با شعر اصلی هم‌حس است، ولی خودش هم می‌تواند به‌تنهایی بدرخشد.
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/07/23
1

دل سپردم تا نسیمِ صبح را معنا کنم

در نگاهت آسمان را بی‌صدا پیدا کنم

در پناه چشم‌هایت، خواب را رنگین کنم

با تپش‌های دلم، افسانه‌ای زیبا کنم

سایه‌ات را چون پرند نور در جانم کشم

با تو می‌خواهم جهان را با غمش رسواکنم

لحظه‌ای در موجِ آغوشت، زمان را گم کنم

قلب های خسته را با بوسه‌ای شیدا کنم

ای تو از جنس ترانه، از تبار روشنی

با تو می‌خواهم دلم را خانه‌ی رویا کنم

تک‌همسُرا:

در نگاهت می‌نویسم شعرهای نابِ فردا

با تو می‌خواهم جهان را از غمم زیبا کنم

تعریف«تک‌همسُرا»

یک قطعه‌ ی کوتاه، مستقل، اما هم‌نوا با یک شعر یا اثر اصلی. مثل یک بند، یک تصویر، یا یک جمله‌ی شاعرانه که با شعر اصلی هم‌حس است، ولی خودش هم می‌تواند به‌تنهایی بدرخشد.
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/07/23
1

مگیر از خسته‌جانان آتش سرخ چراغت را

بده بر جان من ای مه، بهای بوسه هایت را

بزن بر طبل دیوانی، رها کن عقل و هوشت را

که باید عشق بنویسد سرانجام نگاهت را

دل من می‌تپد هر دم چو مرغی در قفس مانده

تو هم تغییر ده ای جان، مسیر راه و چاهت را

بچین از باغ ممنوعه، ثمرهای نهان امشب

بخوان از چشم من یارا، گناه بی‌گناهت را

من آن یعقوب غمگینم، تویی یوسف به زندانم

به دست باد بسپارم ردای پادشاهت را

به خون خویش بنویسم سرود فتح قلبت را

اگر فرمان دهی آخر کشم بار سپاهت را

تو ای مه نازنینم باش، بهارم شو در این سرما

که می‌خواهم همیشه بازبینم روی ماهت را

تک‌همسُرا

بده بر جان من ای عشق، تمام بی‌پناهت را

که می‌خواهم بگیرم باز، به آغوشم گناهت را

تعریف«تک‌همسُرا»

یک قطعه‌ ی کوتاه، مستقل، اما هم‌نوا با یک شعر یا اثر اصلی. مثل یک بند، یک تصویر، یا یک جمله‌ی شاعرانه که با شعر اصلی هم‌حس است، ولی خودش هم می‌تواند به‌تنهایی بدرخشد.