bg
1 -
محمد رضا گلی احمدگورابی ( 539 شعر )
1404/06/01
2 -
فريدون نوروززاده ( 482 شعر )
1400/02/16
3 -
رضا کریمی ( 437 شعر )
1396/08/17
4 -
عباس حاکی ( 307 شعر )
1399/03/28
انواع قالب های شعری به زبان ساده
اکبر شیرازی

خلاصه انواع قالب های شعری به زبان ساده بیت : کمترین مقدار شعر یک بیت است. مصراع : هر بیت شامل دو

آموزش قافیه به زبان ساده
اکبر شیرازی

بخش اول آموزش قافیه به زبان ساده تقدیم می گردد

اضافه شدن لینک غزلسرا در "سایت پیوندها"

باسلام واحترام نام و نشانی تارنمای شما بر اساس رتبه بندی در نشانی ذیل اضافه گردید. غزل سرا ghazalsara.ir صفحه اصلی/علمی و آموزشی/علوم انسانی/مجم...

افتتاح سایت جدید

سلام خدمت اعضای محترم سایت غزلسرا و بازدیدکنندگان عزیز ضمن تبریک آغاز دهه مبارکه فجر ؛ سایت غزلسرا با ساختاری جدید و قابلیتهایی بیشتر بعد از یکماه ت...

اشعار برگزیده
آخرین اشعار ارسالی
شیما رحمانی
1404/06/01
1

به جوششِ خون در رگ است، عطرِ صِدات
چو رایحه یِ رازقی ست، قهقهه هات
بهشت در گرویِ بوسه از تمشکِ لبَت
جهنم است خانه، بی نَفَس زدنَت
جهان بدونِ زمان است در بَرِ تو
برقص و برقصان که این تَن است مزرعِ تو
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/06/01
3

در امتدادِ یک جمله‌ی ناتمام
که از دهانِ ساعتِ شکسته بیرون می‌چکد،
زیبایی
نه در گل،
نه در زخم،
بلکه در لغزشِ معنا
بر پوستِ بی‌خوابِ جهان
پنهان شده است.

فاهمه،
با کفش‌های آهنی
بر خیالِ برهنه راه می‌رود
و هر ردپا
یک استعاره‌ی ناقص است
که در خوابِ فلسفه
خون‌ریزی می‌کند.

من،
با چشمانی از جنسِ آینه‌ی مچاله‌شده
به رنگ‌هایی نگاه می‌کنم
که هیچ‌کس ندیده
و هیچ‌کس نخواهد دید
جز پرنده‌ای
که در مغزِ من
تخمِ بی‌منطقی گذاشته است.

زیبایی،
ادعای کلیت ندارد
مثل بارانی که فقط بر یک برگ می‌بارد
و خورشیدی
که تصمیم می‌گیرد
فقط نیم‌رخِ یک کوه را روشن کند.

فیلسوفی،
با دستانی از جنسِ هندسه
می‌خواهد
بر آشوبِ احساس
قانون بنویسد
اما جوهرِ قلمش
از اشکِ ماهیانی‌ست
که در آبِ بی‌تعریف
غرق شده‌اند.

و من،
در این شعر
نه شاعر،
نه مخاطب،
بلکه یک لکه‌ی نورم
بر دیوارِ ذهنِ تو
که می‌خواهد
زیبایی را
از نو تعریف کند.
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/05/31
5

من
از دهانِ یک رؤیای فراموش‌شده
به جهان نلغزیدم
بلکه از پشتِ پلکِ یک خاطره‌ی بی‌ نشان
به سوی هستی
خیر برداشتم

نه زمان بود
نه مکان
فقط صدای خنده‌ی یک ساعتِ بی‌عقربه
که در گوشِ یک سنگ
تکرار می‌شد

پوستم
از جنسِ سوال بود
و استخوان‌هایم
با جوهرِ کتاب‌هایی نوشته شده بودند
که هیچ‌کس نخوانده بود

درختی در من رویید
که برگ‌هایش
با زبانِ خواب‌زده‌ی ماهی‌ها
برایم از مرگِ پیش از تولد گفتند

من
با چشم‌هایی از جنسِ پنجره
به درونِ خودم نگاه کردم
و دیدم
که جهان
نه آغاز دارد
نه پایان
فقط تکرارِ بی‌وقفه‌ی
سقوط در آغوشِ یک واژه‌ی نانوشته است
شیما رحمانی
1404/05/31
4

وقتی برای خوابِ من؛
شب قصه را دامَن زدی
گفتی به من، با من بمان
آتش به یک خرمَن زدی
اما نگفتی از خودت
از عاشقیِ بی خودَت
از اینکه در نارِ دلم؛
سوزی چونان بهمَن زدی
شیما رحمانی
1404/05/30
6

مرا تشنگی سمتِ مُرداب بُرد
حواسم پرید و دلم خواب بُرد
پس از آن دِگَر شوقِ دریا نبود
عطش بود
اما؛
میلِ احیا نبود
متاعی دَنی تر
زِ دنیا نبود
شیما رحمانی
1404/05/29
6

شاعری دیوانه اَم؛
از فِرقَتَت ویرانه اَم
شاید گَهی هم با ردیف و قافیه، بیگانه اَم
لیک؛
واژه ها صف می شود تا که غزل آیَد میان
آن دَم که آن ناوک نگاهِ دلبرت گردد عیان
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/05/29
6

در فاصلهٔ میان دو نفس
چیزی هست
نه هوا،
نه سکوت،
نه واژه‌ای که بتواند آن را حمل کند.

جهان
گاهی خودش را فراموش می‌کند
در لحظه‌ای که هیچ‌کس نگاه نمی‌کند
و آن‌جا
اتفاقی می‌افتد
که نام ندارد
اما همه چیز را تغییر می‌دهد.

من آن‌جا بودم
نه با چشم
نه با گوش
با چیزی که هنوز نمی‌دانم چیست
اما هر شب
با آن خواب می‌بینم.

درختی خم شد
نه از باد
از گفت‌وگوی پنهانی با خاک
و برگی افتاد
بی‌آنکه کسی بفهمد
که زمین
برای لحظه‌ای
سبک‌تر شد.

کودکی
با انگشتانش
نور را لمس کرد
و فهمید
که دیدن
گاهی یعنی نادیدن.

درون یک لیوان خالی
انعکاسِ آسمان
واضح‌تر از هر آینه بود
و من
با آن تصویر
راه رفتم
تا جایی که معنا
دیگر معنا نبود.

در شب‌هایی که ماه نیست
ستاره‌ها
با صدای آهسته‌تری می‌درخشند
و آن صدا
تنها برای دل‌هایی‌ست
که از پرسیدن خسته‌اند.

در سکوتِ یک نگاه
پاسخی هست
که از تمام واژه‌ها صادق‌تر است
و من
با آن نگاه
راه می‌روم
بی‌آنکه بدانم
کجا می‌روم.

شاید
تمام بودن
یعنی همین:
رفتن
بی‌نیاز از رسیدن
و در پایان
تنها چیزی که باقی می‌ماند
نه واژه است
نه تصویر
بلکه مکثی‌ست
که جهان را
برای لحظه‌ای
بی‌صدا می‌کند
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/05/29
6

در انتهای شب
صدایی آمد
نه از باد
نه از برگ
از جایی میان بودن و نبودن

کسی
با کفش‌های خیس
از بارانی که نیامده بود
از کوچه‌ای گذشت
که نقشه‌ها آن را فراموش کرده‌اند

من ایستاده بودم
در کنار پنجره‌ای
که به هیچ منظره‌ای باز نمی‌شد
و دیدم
چیزی عبور کرد
بی‌آنکه ردّی بگذارد
بی‌آنکه نامی داشته باشد

نه نور بود
نه سایه
نه سؤال
نه پاسخ

فقط
لحظه‌ای
که جهان
نفس کشید
و همه چیز
برای یک دم
بی‌نیاز از معنا شد

درختی خم شد
نه از درد
از گفت‌وگوی پنهانی با آسمان

برگی افتاد
بی‌آنکه کسی نگاهش کند
و زمین
اندکی آرام‌تر شد

کودکی
با چشم‌های بسته
جهان را لمس کرد
از پشت پلک‌هایش

و من فهمیدم
که دیدن
گاهی یعنی نادیدن

در سکوتِ میان دو واژه
چیزی بود
که شاعر
جرأت گفتنش را نداشت

و آن چیز
از جنس واژه نبود
از جنس مکث بود
از جنس فاصله

درون یک لیوان خالی
انعکاسِ آسمان
واضح‌تر از هر آینه بود

کسی گفت:
«نامش را بگذاریم نبود»
و دیگری گفت:
«نه، بگذاریم بماند بی‌نام»

در راهروهای ذهنم
ردی از قدم‌هایی هست
که هرگز برداشته نشدند

و هر شب
با آن‌ها راه می‌روم
تا جایی که خواب
دیگر خواب نیست

در یک قاب خالی
نقاشیِ نادیده‌ای هست
که فقط با چشمِ درون
می‌توان دید

نه رنگ دارد
نه خط
اما هر بار که نگاهش می‌کنم
دلم سبک‌تر می‌شود

در میان برگ‌های خشک
صدایی هست
که فقط پاییز می‌شنود

و من
با گوش‌هایی که از شنیدن خسته‌اند
به آن صدا گوش می‌سپارم

درون یک قطره
دریایی هست
که جرأت جاری شدن ندارد

و شاید
تمام بودن
یعنی همین تردیدِ جاری نشدن

در سایهٔ یک سنگ
خنکای اندیشه‌ای هست
که هیچ کتابی آن را ننوشته

و من
با انگشتان خاک‌خورده‌ام
آن اندیشه را لمس می‌کنم

در شب‌هایی که ماه نیست
ستاره‌ها
با صدای آهسته‌تری می‌درخشند

و آن صدا
تنها برای دل‌هایی‌ست
که از پرسیدن خسته‌اند

در سکوتِ یک نگاه
پاسخی هست
که از تمام واژه‌ها صادق‌تر است

و من
با آن نگاه
راه می‌روم
بی‌آنکه بدانم
کجا می‌روم

شاید
نامی که هیچ‌کس نمی‌داند
همین باشد:
رفتن
بی‌نیاز از رسیدن

و در پایان
تنها چیزی که باقی می‌ماند
نه واژه است
نه تصویر
بلکه مکثی‌ست
که جهان را
برای لحظه‌ای
بی‌صدا می‌کند
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/05/29
8

پنجره را باز می‌کنم
نه برای هوا
برای خاطره

هوای امروز
بوی دیروز را دارد
بوی نان مادرم
وقتی صبح زود
صدایم می‌زد

در قاب پنجره
کودکی‌ام ایستاده
با شلوار کوتاه
و لب‌هایی
که هنوز خنده بلدند

درختی هست
که هنوز همان‌جاست
با شاخه‌هایی
که نام‌ها را به یاد دارند

در پنجره
صدای دوچرخه‌ای می‌آید
که پدرم
با آن از سر کار برمی‌گشت
و من
با دویدن به استقبالش می‌رفتم

پنجره
به کوچه‌ای باز می‌شود
که دیگر نیست
اما در من
هنوز قدم می‌زند

در پنجره
زنی هست
که لباس می‌تکاند
و آواز می‌خواند
بی‌آن‌که بداند
صدایش
سال‌ها بعد
کسی را آرام خواهد کرد

در پنجره
باران می‌بارد
نه از آسمان
از چشم‌هایی
که چیزی را به یاد آورده‌اند

پنجره
به خانه‌ای باز می‌شود
که دیوارهایش
حرف می‌زنند
با صدای آهسته‌ی خاطره

در پنجره
نامه‌ای هست
که هیچ‌وقت فرستاده نشد
اما هنوز
در گوشه‌ی ذهنم
باز نشده مانده

پنجره
به روزهایی باز می‌شود
که زمان
کندتر می‌گذشت
و دل‌ها
بی‌دلیل می‌تپیدند

من
هر روز
این پنجره را باز می‌کنم
نه برای دیدن
برای بودن

برای اینکه
در آن‌سوی شیشه
کسی هست
که هنوز
من را باور دارد
محمد رضا گلی احمدگورابی
1404/05/29
4

در انتهای کوچه
درختی هست
که هیچ‌کس نامش را نمی‌داند
اما همه
از کنارش عبور کرده‌اند

او
سایه‌اش را بی‌منت بخشیده
به عاشقانی
که حرف‌شان را نمی‌زدند

در برگ‌هایش
صدای خنده‌ی کودکی هست
که حالا
پیر شده

در تنه‌اش
ردی از چاقوی نوجوانی هست
که نام کسی را نوشت
و هیچ‌وقت نگفت
دوستش دارد

درخت
حافظه دارد
نه از جنس کلمه
از جنس لمس

باران که می‌بارد
او چیزی زمزمه می‌کند
نه برای ما
برای خودش

درخت
خاطرات را نگه می‌دارد
نه در صندوق
در ریشه

هر بهار
چیزی را به یاد می‌آورد
هر پاییز
چیزی را فراموش می‌کند

درخت
شاهد بوده
به رفتن‌ها
به آمدن‌ها
به ماندن‌هایی
که بی‌صدا بودند

کسی
زیر شاخه‌هایش گریه کرده
کسی
زیر شاخه‌هایش خواب دیده
کسی
زیر شاخه‌هایش مرده

درخت
حرف نمی‌زند
اما می‌داند

می‌داند
که زمان
همیشه رو به جلو نمی‌رود
گاهی
در یک برگ
ایست می‌کند

من
هر بار که از کنارش می‌گذرم
احساس می‌کنم
کسی مرا صدا زده

نه با صدا
با خاطره

درختی هست
که مرا به یاد آورد
وقتی خودم
فراموش کرده بودم