ماه از شب عبور میکند،
و من،
زخم نقرهایام را روی آب میبرم.
چرا جهان اینقدر کوچک است؟
چرا رودخانه به دریا نمیرسد؟
چرا سکوت،
زنجیریست که مرا
به گلهای کف رود بسته است؟
ماهیها همیشه قصهی آب را باور دارند،
اما باور،
کافی نیست برای پرواز.
سایههای پرندگان بر پوست رود،
خطی از رویا میکشند،
و من،
خودم را در آن سایه میبینم،
ماهیای با بالهای ناتمام.
پیرِ رود،
به من گفت:
«دنیا همانجاست که نترسی!»
ولی ترس،
چیزیست که با هر موج،
به قلبم میکوبد.
با هر موج،
دریا نزدیکتر میشود،
و من،
ماهیای که از تاریکی عبور میکند،
تنها برای لحظهای،
در روشنایی،
چشم میبندم…
آیا رؤیاها به دریا میرسند؟