bg
اطلاعات کاربری مجید شاکری حسین آباد

تاریخ عضویت :
1391/12/11
جنسیت :
شهر :
کشور :
ایران
آخرین اشعار ارسالی
مجید شاکری حسین آباد
مجید شاکری حسین آباد
1393/09/03
533

باز باران میزند بر پنجره خنده با لبهای من بیگانه شد در جوانی مرد رویاهای من دودشد،آتش شد و ویرانه شد آرزویی داشتم در کودکی حس کنم دستی به روی شانه ام ای دریغا گفت بر من روزگار غصه ها شمع است ومن پروانه ام روزها طی شد،میان سینه بود درجوانی،آرزوی دیگری عشق دریایی پر از آرامش است لذت مردن، برای دلبری عشق با من گفت ای مرد جوان بازگوکن نام خود را، کیستی عشق در عصر کنونی پول توست لایق عشق و محبت نیستی تک درخت آرزوها خشک شد آرزوی آخر من مرگ بود بردرخت آرمانهای محال آرزوی مردنم، تک برگ بود خسته از دنیا و از این غصه ها روح من آماده ی پرواز شد تا که شد مردن برایم آرزو مرگ هم اسطوره ای از ناز شد
مجید شاکری حسین آباد
1392/09/08
448

کوه گردی یک شب تاریک وتار درمیان رشته کوهی بی کران ناگهان لغزید پایش روی سنگ شدمعلق در زمین و آسمان اوطنابی را به دورش بسته بود مانع افتادنش شد آن طناب پیچ میزد دور خود با هرنسیم دروجودش ماتم و ترس وعذاب زجه ميزد ای خداوند بزرگ یاریم کن، مرگ را حس کرده ام ای تو شاه آسمانها و زمین هر چه راگویی غلام و برده ام بارالهی دین و ایمانم تویی این طناب از من اگر گردد جدا جان دهم در این شب سرد و سیاه میکنم اکنون توکل بر خدا ناگهان آمد صدا از آسمان در فضا با عطرخوش بويی طنين از میان کهکشانها آن صدا آمد و شدرعشه بر قلب زمین من شنیدم حاجتت را ای جوان ناجيت امشب فقط ايمان توست در دلت ایمان اگر داری بدان حرف من تنها نجات جان توست پاره کن اکنون طنابت را جوان ميکنم لطفی به جان توعطا بشنو حرفم را طنابت را ببر من نجاتت میدهم از این بلا وقت سختیها اگر نام مرا زينت ذکر و دعايت مينهی پاره کن اکنون طنابت را،بدان اعتمادت را نشانم میدهی مرد بی ایمان دوباره نعره زد نیست انسانی مرا یاری کند یک مسلمان نیست در این نیمه شب از من بی کس پرستاری کند صبح فردا در میان نشریات تیتر سرخط را نوشتن اینچنین یخ زده مردی معلق در هوا فاصله یک متر، تا سطح زمین
مجید شاکری حسین آباد
1392/06/26
622

دختری دل سیاه و زیبا رو عاشق مرد ِ سر به راهی بود قلب دختر مثال سنگی سخت روح او چون شب ِ سیاهی بود دخترک گفت به مرد بیچاره داغ عشقت میان دل دارم تازمانی که همسرت باشم از نبودت همیشه بیمارم آه سردی کشید و اخمی کرد نعره ها زد به داد و فریادی بی وفایی به ذات پاکم نیست بر دل خود چه وعده ای دادی همسرم چون فرشته ای زیباست عشق ِ من هم برای او باشد من بمیرم، نبینم آن روزی در کنارش اگر هوو باشد من زن دیگری نمیخواهم جمله میگویمت هزاران بار ای زن ِ حقه باز ِ نالایق دور شو، دست از سرم بردار دخترک دل شکسته شد از او جوی اشکی روان ز چَشم آمد اشک ریزان ِ او که پایان یافت فکر شومی‌ ز عمق خَشم آمد رفت نزدیک خانه ی آن مرد گوشه ای انحنا نهان گردید تا که مردک ز خانه خارج شد سوی منزل شد و دوان گردید آتش خشم و کین آن سرکش شعله ور شدبه دل حسد افکند بخت خوش را که دید و مجنون شد تیشه ای برد و ریشه اش را کند در زد و زن گشوده آن در را آجری را که بر سرش کوبید تا رسید او به حال بی هوشی ضربه‌هایی به پیکرش کوبید خنجر ِ تیز ِ کین کشید آنگاه ذره ذره به گردنش مالید چون شکم را درید و چاکی داد بی امان زن ز درد خود نالید دست خود را درون پهلو کرد ناله ای از گلو چنان آمد چون کشید آن جنین ِ کوچک را جوی خونی از او روان آمد شب که شد مرد بینوا برگشت دید،بر خانه خون فراوان است پرکشیدن جنین و آن همسر در سرایش دو جسم بی جان است یک طرف هم زن ستمکاره دست ِپر خون و چهره ای خندان آنچنان با ولع به خوردن بود قلب کودک کشیده بر دندان گفت بر او که ای زن مکار گرگ هستی مگر ستم کاره؟ بازگوکن، گناه آنها چیست آن زن و آن جنین ِ بیچاره؟ در جوابش به آن جوانک گفت یادت آید به دل تو بد کردی از ته قلبم عاشقت بودم عشق من را ولی تو رد کردی کینه ام را چنین فزون کردی هر چه کردم فقط سر ِکین است دیگ صبرم دگر به جوش آمد لحظه‌هایم کنون چه شیرین است از بلای دوگانه دوری کن پند زیبا کلام ارزنده اولی خشم هر زن ِ وحشی دومی‌هم پلنگ درنده بهار1390
مجید شاکری حسین آباد
1392/05/15
368

مانده ام در قفس کهنه و پوشالی خویش مثل مرغی شده ام در غم تنهایی اسیر روح من دشت جنون است و اسیر تن سرد در دلم نیست بجز خاک و بیابان و کویر درد خود با که بگویم که فریبم ندهد مردمان را چه شده؟گرگ شدن در همه حال دل معشوق شده چون دل کفتار سیاه گشته عاشق به وفا روبه مکار و شغال غصه با این دل عاشق شده هم خانه چرا مرهم اشک دو چشمان و غمم شانه ی کیست مثل شمعی شده ام از ستم و دوری یار عشق شیرین به کجا رفته و پروانه ی کیست واژه ی عشق میان دل فرهنگ لغت سالیان است که بی معنی و مفهوم شده هر که با عشق سفر کرده به رویای وصال مثل جغدی شده و عاقبتش شوم شده بی اثر گشته دعای سحرم وقت نماز بشنو یارب سخن و حرف من و خواهش من روح من را تو بگیر از تن لبریز گناه قبر سردی که شود محفل آرامش من 14مردادماه 1392
مجید شاکری حسین آباد
1392/04/30
411

ساده لوحی موقع رانندگی درخیابانهای خلوت بین راه با زنی زیبا تصادف میکند خانمی خوش چهره با چشمی سیاه مرد و زن سالم، ولی برعکس آن هر دو ماشینها مچاله گشته بود زن مقصر بود و آقا غرق غم قلب او آماج ناله گشته بود آن زن زیبا به مرد ساده گفت هم نفس یک معجزه رخ داده است گرچه ماشینهای ما گشتن خراب مهر ت اما در دلم افتاده است سرنوشت ما گره خورده به هم عشق من ای نیمه ی گم گشته ام انتظارم رو به پایان آمده در نبودت بی کس و سرگشته ام این جهان امشب به کام ما شده این تصادف یک نشان بود از خدا مرگ من می آید و جان میدهم از دل عاشق اگر گردی جدا شیشه ی مشروب اعلی را ببین یک ترک در این تصادف برنداشت پس بیا جامی بنوشیم عشق من چون خدا آن را برای ما گذاشت مرد نادان غرق در عشق و سرور شیشه را از آن زن زیبا گرفت سرکشید آن را، و در رویای خود نقشه ی شب زنده داری پا گرفت با تبسم گفت بر او زیبای من مست مستم امشب از جام شراب پس بیا در خانه ام امشب بمان در کنار عشق جاویدت بخواب ناگهان زن نعره زد داد و هوار من تصادف کرده ام با مرد مست مستیش مُعرض شده در نیمه شب مرد لاتی شیشه ی وتکا به دست ای پلیس قهرمان داد و هوار مرد مستی موقع رانندگی زد به من کلی خسارت دیده ام بو نبرده هرگز از شرمندگی من شکایت دارم از این مرد پست گشته ام در دست این ظالم اسیر او زده سیلی میان گوش من حق این بانوی تنها را بگیر تا رسید افسر محل حادثه بینوا را راهی زندان نمود قصه ی آن ساده دل را عبرتی درمیان مردم نادان نمود
مجید شاکری حسین آباد
1392/04/26
280

عاشقی مثل سرابی بود و بس شادیم مانند خوابی بود و بس سرنوشتم رنگ غم بر چهره داشت زندگی رنج و عذابی بود و بس عشق من مانند یک آتشکده عشق تو مانند آبی بود و بس چشم تو رویای خوشبختی نبود روح عشقت چون حبابی بود و بس شانه هایت رنگ آرامش نداشت درد و رنج بی حسابی بود و بس
مجید شاکری حسین آباد
1392/04/24
351

صورتم زرد است وقلبم خون شده شاخه ای خشکم کجاست آن برگ من میکشم منت دوباره از اجل تا که نازل گردد امشب مرگ من بارالاها درد و ماتم تا کجا؟ پشت من از ضربه ی غمها شکست قایق شادی در این دریای درد زیر موج سخت ماتمها شکست بارالاها من چه ظلمی کرده ام سرنوشتم رنگ بدبختی گرفت؟ یا بگو بر من گناهانم چه بود طالعم را غصه و سختی گرفت؟ آمدن در این جهان فانیت میل من یا انتخاب من نبود در دعا میخواهم از عمق وجود مرگ خود را با تمام تار و پود من اگر در نطفه مدفون میشدم این جهان رنگ سیاهی میگرفت؟ یا جهنم غرق در گلهای سرخ؟ یا بهشتت را تباهی میگرفت؟ پس دلیلت را بگو بر من خدا من شدم سرگرمیِ روز و شبت؟ لذتی دارد که زجرم میدهی؟ یا شدم کافر به دین و مذهبت؟ خسته ام دیگر از این ماتم سرا خسته ام، مردن برایم آرزوست سهم من همیشه از الطاف تو رود اشک و درد و بغضی در گلوست منتظر هستم بیا در خانه ام ای اجل ای مونسِ شیرین من تا که پایان آید این رنج و عذاب مرگ من، شاید شود تسکین من
مجید شاکری حسین آباد
1392/04/19
285

ماده شیری در زمانهای قدیم پادشاه جنگلی سبز و بزرگ نامه ای بر چوب افرایی نوشت متنِ دستوری خطابِ نامه گرگ گرگ وحشی کلِ دنیا را بگرد بین حیوانات هر شهر و دیار هر کسی در زشتیش همتا نداشت با فریب و حیله نزد من بیار گرگ یاغی رفت و هر جا سر کشید جنگل و دشت و میان کوه و باغ هفته ها گشت و میان بیشه دید روی سروِ استواری یک کلاغ با کلک او را به دنبالش کشید تا رسیدن هر دو نزد پادشاه بوسه زد بر دست شیر و گفت به او مرغکی آورده ام زشت و سیاه با هزاران خوش زبانی و فریب در میان دام مکرم شد اسیر پس بده فرمان ببرم گردنش جان این حیوان نادان را بگیر تا کلاغ ساده دل این را شنید ترس سنگینی به قلب او نشست در دلش با حسرت و با ناله گفت شیشه ی عمرم به نادانی شکست رو به سلطان کردو گفت ای شاه من جوجه ام در لانه چشمش بر در است شیر رعنا، جان شیرین را نگیر من نباشم جوجه ام بی مادر است در جوابش شیر پر آوازه گفت زحمتی دارم برایت جان من بعد آن آزادیت تضمین شود پس اطاعت کن از این فرمان من ای کلاغ زشت و بد رنگ و سیاه بین حیوانات دنیا را بگرد از جنوبِ گرم و خط استوا تا شمال و برف و یخبندانِ سرد هر کجا دیدی تو یک جنبنده ای کودکش خوش چهره و زیباتر است بین حیوانات زیبا در جهان کودکش خوش قامت و رعناتر است ساکت و بی سر صدا نزدش برو مثل یک افعی بدون قار و قار ناگهان جستی بزن او را بگیر دست و پا بسته، برای من بیار آن کلاغ از قصر سلطان پر گرفت رفت و بعد از هفته ها سعی و تلاش جوجه اش را با خودش آورد و گفت مژده دارم سرورم غمگین نباش جوجه ای زیبا به پشتم بسته ام دارد او منقار زیبا و دو بال هر چه از زیباییش گویم کم است رنگ پرهایش سیاه و چون زغال شیر جنگل غرق بهتی گشته بود با تبسم نعره زد گفت بر کلاغ این کریه اجرای فرمان من است؟ جوجه آوردی برایم از اجاق؟ تو گرفتی بر تمسخر شاه خویش پس جزای کارت اکنون مردن است گرگ وحشی را ببین در قصر من حاضر و آماده ی بلعیدن است در جواب شیر پر آوازه گفت سروم، گشتم میان آسمان در میان دشت و صحرا و کویر پر زدم در هر کجای این جهان عمق دریاها و روی برکه ها در شمال و در جنوب و استوا هر کجا رفتم ندیدم کودکی مثل این جوجه قشنگ و دلربا مهر مادر مهر بی آلایش است تا ابد هرگز نبیند مادری در جهان زیباتر از فرزند خویش کودک خوش چهره و زیباتری بهار1390
مجید شاکری حسین آباد
1392/04/14
365

رفتی و دنیای من زیبا شده گوشهایم پر شداز فریاد تو خب برو، بی سر صدا و همهمه در سرم هرگز ندارم یاد تو در خیال و وَهم و رویاهای تو عاشقم با رفتنت جان میدهم روز و شب میگویم از پیشم نرو یا قسم بر دین و قرآن میدهم مینشینم هفته ها کنج اتاق سال بعد از رفتنت دق میکنم از غم دوری تو میمیرم و نیمه شب از غصه هق هق میکنم این تَوَهم بوده از حالا بدان زندگی با رفتنت زیبا شده رفتی و با یک اشاره بعد تو دختر زیباتری پیدا شده قد تو کوتاه و چشمت مثل موش دختر زشتی ولی این عار نیست مشک اعلی، خود ببوید جان من خوشکلی با گفتن عطار نیست حاضرم تا مبلغی دستت دهم تا روی بی داد و فریاد و ادا خسته گشتم از توهمهای تو شاکریم ، شاکر لطف خدا
مجید شاکری حسین آباد
1392/04/10
287

شب شد و آسمان دل ابریست روی چشمم غبار باران است در میان سکوت تنهایی قلبم از رفتنت پریشان است رفته ای و عذاب این دوری ذره ذره شکست و آبم کرد آتش درد این جدایی باز همنشین شراب نابم کرد کاش میشد از این همه احساس قطعه های ترانه میگفتم کاش قبل از ظهور چشمانت در دل سرد گور میخفتم کاش میشدکه درد عشقت را از دل ساده پاک میکردم کاش آن خاطرات شیرین را طعمه ی قلب خاک میکردم کاش میشد،نمیشود اما عشق در قلب من نمیمیرد تا ابد گر چه از تو بیزارم باز قلبم بهانه میگیرد
مجید شاکری حسین آباد
1392/04/03
293

در دل بیشه زار انبوهی ماده شیری قوی و زیبابود گرگ وحشی وزیراو گردید چون به کارش بسی توانا بود روزگاری کلاغ قاصد گفت لشگری ماده شیر ِ خوش اندام بین راهند و فکر مهمانی پس بیفکن غذایشان در دام گرگ وحشی به هر کجا سر زد گوشه ای روبهی به بازی دید مشکلش حل شد آن زمانی که روبه ِ رند و حقه بازی دید روبهک را گرفت و راهی شد تا رسیداو به بیشه ی ارباب گفت شاها ببین شکارم را نیست حتی نظیر او در خواب شب که شد آمدن همه آنجا ماده شیران به جشن مهمانی لحظه ی مر گ روبهک آمد باغم و غصه و پریشانی ماده شیران به روبهک گفتند لحظه ی مردنت کنون آمد پس بگو آرزوی آخرچیست چشم روبه به اشک و خون آمد نا گهان فکر حقه ای افتاد گفت با خود که چاره انبوه است حیله اکنون به یاری ام آید چاره ای کن ، چه وقت اندوه است آرزورا به ماده شیران گفت شیر زشتی به جمعیت باشد چنگ اول زند به من شاید او شروعی به معصیت باشد چنگ تیزش زند چو بر قلبم مردنم گرچه سخت وغمگین است گربمیرم به دست شیری زشت روح من را شفا و تسکین است در جوابش به روبهک گفتند شیر زشتی میان شیران نیست ما همه مهربان و زیباییم بد سرشتی میان شیران نیست شهرت ِ ما به چهره ای زیبا در زمین و به کهربا هستیم شیر زشتی ندیده ایم اینجا ما همه ناز و دلربا هستیم از هم اکنون دگر تو آزادی بشنو پس این کلام ما مکار شیر زشتی میان دنیا نیست شیر زیبا فقط بود در کار بهار1390
مجید شاکری حسین آباد
1392/03/30
290

در میان دشت سرسبز و بزرگ زندگی میکرد یک مور ضعیف ناتوان و کوچک و دل خسته بود دست و پای کوچکش ریز و نحیف روزگاری رفت دنبال غذا دانه ای زیر درخت افتاده بود شاد و خندان گشت، آن مور سیاه چون خدا بر او غذایی داده بود با هزاران رنج بدبختی گرفت با دو چنگش گوشه ی آن دانه را رهسپار خانه شد در آن زمان تا که آرد روزی ِ کاشانه را شاد و خندان گفت او در بین راه عاشقم من در دلم عشق خداست خاک پایش سرمه بر چشم من است هر دقیقه سجده ی شکرش بجاست قلب من با عشق ایزد میزند کاش میشد در ره او جان دهم ذات ایزد پاک و از زشتی جداست کاش جان را در ره ایمان دهم لحظه ای از سجده و شکرش گذشت تا که بادی در دل ِ صحرا وزید دانه ی آن مور کوچک را گرفت شد خدای مهربان شمر و یزید ماجراها گفت از ظلم خدا ناسزا و صد حدیث و نقل قول ابن ملجم هم چنین ظالم نبود مهربانتر بود، چنگیز مغول اشک چشمم گشته همچون نهرخون چون گرفتی آن غذا و دانه را ازمن بی کس چرا کردی دریغ دانه ای گندم و قوت لانه را پس نمیخواهم خدای کینه توز از هم اکنون من به دینت کافرم در دلم مهری نمیبینم دگر پس بدان بی دین و بی پیغمبرم اشک و آهش آن زمان پایان گرفت از میان آسمان آمد طنین صوت زیبا و کلام دلنشین آمد از بالا رسیدش بر زمین مور من بس کن دگر غمگین نباش بر خدایت گفته ای صد ناسزا رحمت شایان به جانت کرده ام این نباشد لطف ایزد را سزا بلبلی زیبا میان آسمان دانه ای را دید میغلتد به راه آمد از با لا به سمت دانه ات در پی اش مور ِ نگون بخت سیاه آن زمان طوفان و بادآمد پدید تا که گردد دانه از چنگت جدا چون رها گشتی کنون از چنگ مرگ ناسزا گویی بر این لطف خدا گفت بلبل آن زمان در فکرخویش دانه خوردن بهتر است از مور ریز میروم من دانه را آرم به چنگ تا غذایی در پی جنگ و گریز رفت بلبل دانه را دنبال کرد اینچنین شد ماجرا در انتها لطف ایزد شامل حال تو شد گشته ای از چنگ آن بلبل رها حکمتی باشد به هر رنج و بلا گر شنیدی این پیام و این صدا ترک ایمان بعد هر رنجی نکن یا نشو قاضی به اعمال خدا هر زمان آید بلا با خود بگو این بلای سخت قطعا حکمت است قدرت ایمان میان هر بلا چون کلید گنج لطف و رحمت است
مجید شاکری حسین آباد
1392/03/07
289

عاقبت در یک شب تاریک و تار عمر بی حاصل به پایان میرسد روح من پر میکشد در آسمان فصل خاموشی چه آسان میرسد صوت قرآن و دعا در خانه ام رخت مشکی بر تن یاران من شیون و اشک است وفریاد است و آه در کنار پیکر بی جان من خون رگها میشود خشک و سیاه یک کفن پیچیده اطراف تنم تا ابد یک قبر تاریک و سیاه میشود تا روز محشر مدفنم واژه ی عشق ومحبت در جهان قصه بود و حرف بی مفهوم بود جای اشعار پر از احساس وعشق در فضا آواز جغدی شوم بود زندگی روی خوشی برمن نداشت در جوانی شد همه مویم سپید عمر من در خواب غفلت طی شده تا زمان مرگ وخاموشی رسید بر مزارم حک شده نام پدر غصه و افسردگی و ماتم است اسم مادر حک شده در آن طرف نام او هم غصه، یا شاید غم است در میان قبر تاریک و سیاه میشود در عاقبت جسمم غبار یادم اما بین یاران زنده است قطعه ی شعرم بماند یادگار
مجید شاکری حسین آباد
1392/02/23
348

سارقی پست و شرور و حقه باز روزگاری در دل ایران زمین غارت اموال مردم شغل او مثل گرگی بود و شبها در کمین خانه و اموال او مال حرام مادرش ناراضی از کردار او اشک و خون در چشم مادر لانه داشت از مرام و کرده و رفتار او هفته ها طی میشد و روزی رسید مادرش بیماری سختی گرفت شد گرفتار و اسیر چنگ مرگ سرنوشتش رنگ بدبختی گرفت او پسر را نزد خود آورد و گفت گر چه بودم با تو درجاه و جلال عمر باطل رفت و در هنگام مرگ یک کفن میخواهم از پول حلال ای پسر این آرزوی آخر است یک کفن با کار و با سعی و تلاش قسمتی از دین مادر را بده شیشه ی عطری به روی آن بپاش در جوابش آن پسر با گریه گفت مادرم از مرگ و از رفتن نگو آرزوی آخرت بر تخم چشم هرگز از درد و غم و شیون نگو صبح فردا میرم بازار شهر یک کفن آغشته بر عطر و گلاب تا بپوشانی تنت صد ساله بعد تا قیامت ، وقت تاوان و حساب روز بعد آمد به هنگام غروب رو به مادر کرده و با خنده گفت یک کفن آورده ام ابریشمی هم حلالست این کفن هم اینکه مفت مادرش در بهت حیرت مانده بود بر سرش صدها خیال بد نشست از پسر پرسید اگر باشد حلال پس چگونه رایگان آمد به دست؟ هم حلالست هم که مجانی و مفت پس بگو بر من چطور این ممکن است با تبسم گفت پسر، ای مادرم مرد بزازی در اینجا ساکن است در اتاقش صد کفن بر روی هم گشتم و کردم یکی را انتخاب گفتم ای مردک بده این را به من مبلغش را هم نگردان احتساب غیر از این یک کار دیگر هم بکن این کفن تن پوش پاک مادر است پس بگواز جان و دل باشد حلال چون لباس روز سخت محشر است حرف من آن لحظه تا پایان گرفت ناگهان دیدم که آن بزاز پست خنده ها کرد و دل خود را گرفت خم شد و در گوشه ی دالان نشست روز بد چشمت نبیند مادرم دست و پایش را زدم بر میخ داغ بستم او را با طناب محکمی بر درخت بید مجنون کنج باغ بالگد بر صورت و فکش زدم از عذاب و رنج و از درد و ملال رفتم از باغش ولی او تا غروب از ته دل نعره میزد، شد حلال لللللل
مجید شاکری حسین آباد
1392/02/19
361

در میان رود زیبا و عمیق ریزه سنگی بود در سدی قطور خسته بود از زندگی تا اینکه گفت درد خود را بر خداوند شکور بارالهی تکه سنگی خسته ام چشم من ابر بهاری گشته است در جهان بی ارزشم یا رب بگو من چرا هستم فقط یک ریگ پست آرزو دارم که آهویی شوم یا عقابی در میان آسمان یاکه طاووسی پُر از پرهای ناز بلبلی زیبا همیشه نغمه خوان این همه موجود زیبا در جهان سهم من از زندگی ناچیز بود اعتبار و ارزشم از لطف تو در دل سد تکه سنگی ریز بود خسته ام از این جهانت ای خدا مرگ من شیرینتر از این زندگیست این جهان روی خوشی بر من نداشت مردنم بهتر از این بیهودگیست میکُشم خود را،که راه چاره است از دل این سد اگر گردم جدا جان دهم در عمق این رود بزرگ روح من پر میکشد سوی خدا تکه سنگ از قلب سد بیرون پرید در کف رود خروشان جا گرفت منتظر شد تا که مرگ آید پدید حکمتی با رفتنش معنا گرفت جای خالیش میان قلب سد روزنه افکند و سد درهم شکست تکه سنگ افسرده شد از مرگ سد کوه ماتم در وجود او نشست بر خدا با ناسزا و شکوه گفت سد برایم بوده مانند پدر جهل من شد علت ویرانی اش در فراغش خاک عالم شد به سر ای خدا ظالمترین ظالم تویی کرده ای با ظلم خود سد را خراب کوه غمها در دل زار من است شد وجودم غرق در رنج و عذاب شکوه اش آن لحظه بر آخر رسید بغض سنگین، در دل او ریشه داشت خاطرات و مهر زیبای پدر در دل و در ذهن و در اندیشه داشت ناگهان آمد صدایی خوش نوا در فضا با عطر خوش آمد طنین یک صدا و یک سخن از آسمان آمد و شد، رعشه در قلب زمین ناسزا بر خالق یکتا نگو گرچه کردم سدِ محکم را خراب نیتم هرگز نبود آزار تو حکمتی دارد همین رنج و عذاب مرد شیادی کنار رود ژرف سالیانی قبل، سد را ساخته آب مردم را در اینجا بسته بود بر ستم با آب سد پرداخته مردمان از تشنگی گشتن هلاک من تو را کردم به شدت غصه دار تا که افتادی به فکر خودکشی آمدی آن لحظه بیرون از جدار سد شکست و جوی آبی شد روان گشته ای اکنون تو نزد مردمان ناجی این سرزمین از ظلم او مثل رستم مثل زال قهرمان چون مصیبت یا بلا نازل شود یا دلت خون شد ز دست روزگار بعد غمها شادمانی میرسد عاقبت باحکمت پروردگار
مجید شاکری حسین آباد
1392/02/17
313

شده خاموش چراغ خانه خنده هایم به لبم خشکیده همه جا غرق سکوت است امشب عطر مادر همه جا پیچیده مونسم گریه شده ازآن روز این وفا نیست که تنها رفتی اشک من را تو ندیدی مادر پر کشیدی و از اینجا رفتی مانده ام خسته در این خلوت خویش کوه غمها شده هم آغوشم باز برگرد و تو لالایی را تا سحر زمزمه کن در گوشم مادرم کاش خودت میدیدی کودکت خسته دل و غمگین است مادرم، کاش تو میدانستی این غم و درد چقدر سنگین است آمدم باز به چشمی پر خون بر مزارت همه شب بنشینم این چه دردیست نمیدانم من هق هق و اشک شده تسکینم بعد تو پوچ شده ثانیه ها غم سختیست جدایی مادر سنگ قبرت شده خیس از اشکم من یتیمم تو کجایی مادر همه شب منتظر مرگ شدم از غم بی کسی و بدبختی مادرم کاش تو میدانستی بعد تو مرده گل خوشبختی نیمه شب رفت وسحر آمده باز پرِ درد است وجودم مادر میسپارم به خداوند تو را تا شب بعد و غروبی دیگر
مجید شاکری حسین آباد
1392/02/14
388

مرد خوش قلبی زمانهای قدیم در جنوبِ کشورِ اسپانیا دختر زشت و حسودی همسرش با دلی لبریز نیرنگ و ریا آن جوان یک دلخوشی درخانه داشت بلبلی زیبا همیشه نغمه خوان مرغ کوچک مونس تنهاییش همدم و همراز مرد مهربان کعبه اش آن مرغ زیبا گشته بود روز و شب میشد برای او فدا در خیال و خواب و رویاهای او ذکرِ بلبل بود و مرغ خوش صدا هفته ها طی میشد و در کشورش عشق او بر بلبلش مشهور شد تا که شد بلبل هووی همسرش از حسادت چشم دختر کورشد زن میان خلوت و تنهاییش با دلی خون، فکرِ راهِ چاره بود روز و شب در ذهن بیمار خودش فکر مرگِ بلبلِ بیچاره بود تا که یک شب همسرش شد غرق خواب آن زنِ زشت و حسود و بی خدا از حسادت بلبلش را میکشد گردنش را میکند از تن جدا صبح فردا همسرش بعد از سحر پر کشید از شهر پر سودای خواب شد جهان در پیش چشمانش سیاه شهررویا های عشقش شد خراب با دو چشم غرق در اندوه و اشک ضجه زد با ناله گفت بر آن حسود سرنوشتم شد شب تاریک و تار این حسد در زندگی دارد چه سود؟ ای زن نادان تو با این کار خود در جوانی مرگ خود را ساختی با حسادت داده ای عمرت به باد زندگی را سهل و آسان باختی قبل از آن روزی که من عاشق شوم عابدی، مرتاضِ پاک و چیره دست طالعم را دید و گفت از عشق تو از خطرهایی که در آینده هست گفته بر من بلبلی در دشت سرخ لانه اش در تک درخت سرو پیر شیشه ی عمر زنت آن بلبل است یک قفس بردار و حیوان را بگیر مشکلت خیلی بزرگ است ای جوان عشقِ تو دارد طلسمی شیشه ای شاید او را افعی ِ سمی گرفت تا زمان داری بکن اندیشه ای ای زن نادان، حسود بدترین عشق من بر شیشه ی عمر تو بود هستی من عشق پاک من تویی عاشقم من با تمام تار پود روز بعد از مرگ بلبل میروی فرصتی دیگر نمانده همسرم بعد مرگت خانه، پر غم میشود بعد تو با اشک و غم هم بسترم تا که دختر حرف همسر را شنید شد پشیمان و فراری شد به غار با دلی پر خون و چشمی غرق اشک با غمی سنگین و با آن حال زار صبح فردا شد به هنگام سحر غار، ریزش کرد و مرگ او رسید با حسادت شیشه ی عمرش شکست روح او بر آسمانها پر کشید
مجید شاکری حسین آباد
1392/01/28
280

میان شب مهِ تابان پدر بود برای غصه ها درمان پدربود ترک بر روی انگشتش فراوان برای لقمه های نان پدربود پدرکوه غم و سنگ صبورم به شبها گریه ی پنهان پدر بود به قلبم حک شده نامش همیشه نشانِ رحمت یزدان پدربود پدر زجر و پدر اشک و پدر آه عزیز و مونس شایان پدر بود به جان خود خریده غصه ها را گذشت از شادیش آسان، پدر بود علی الگوی او در زندگانی همیشه مظهر ایمان پدربود به من آموخت او در اولین بار کلام و آیه ی قرآن پدر بود
مجید شاکری حسین آباد
1391/12/23
305

خسته از دست غریب آشنا در میان این شب تاریک و سرد مانده ام تنها کنار پنجره سینه ام لبریز از اندوه و درد پشت من از نارفیقی ها شکست از خیانت خسته و آزرده ام سادگی کردم و یک بار دگر خنجری از مکر یاران خورده ام خسته ام از گردش این روزگار خسته از اندوه و رنج و دردها خسته از این مردم روبه صفت خسته ام از حیله ی نامردها قلب من از دست یاران خون شده کوه غمها بر سرم آوار شد این جهان را نارفیقی ها گرفت شیر جنگل طعمه ی کفتار شد مرده دیگر در جهان مردانگی ای قلم ای مونس شیرین من روی دفتر حک نما درد مرا شاید اشعارم شود تسکین من
مجید شاکری حسین آباد
1391/12/21
285

بار دیگر قلبم از دنیا گرفت خانه ام تاریک و چشمانم تر است گشته ام دلتنگ لالایی او قلب غمگینم سرای مادر است مادرم رفتی و بعد از رفتنت من یتیمی بی کس و تنها شدم تا ابد غمگینم از دوری تو زورق دریای ماتم ها شدم داغ مرگت مادرم در قلب من بعد رفتن ذره ای هم کم نشد سالیان طی شد ولی داغ مرا ماه و روز و لحظه ها مرهم نشد نیمه شب دیدم تو را در خانه ام با خدا مشغول بر راز و نیاز چادری بر سر دوباره بسته ای گوشه ی سجاده، هنگام نماز طی شد آن رویا و من با اشک خود سنگ قبرت را نوازش می کنم تا تو برگردی میان خانه ام از خدا صد باره خواهش می کنم از غم و از غصه هر شب تا سحر مثل شمعی گشته چشمان ترم می چکد هر لحظه از دوری تو می چکد تا روز مرگم مادرم