bg
خاكستر عشق 20
شاعر :‌ محسن نصيري(هامون)
تاریخ انتشار :‌ 1392/12/09
تعداد نمایش :‌ 410

چو پگاهی گر از آن لعل تو می بستانم

می نابی که آز آن همچو رخ مستانم

من از آن عشوه ی خورشید رخت می ترسم

که همه شب بروی از گذر دستانم

همچو مهتاب به تاریک شبم می تابی

نگهی باز بکن بر نگه چشمانم

جادوی نرگس مستت که گرفتارم کرد

کرده در بستر بیداری شب زندانم

تو به زیبایی آن گل که بدو بلبل گفت

همه ی ناز رخ ناز تو را خواهانم

آتش عشق که دروازه ی دل را سوزاند

راه بگشاد به ژرفای دل و دامانم

بار ها عشق سر راه دلم دام گذاشت

گر چه این بار بسوزاند ز عشقش جانم

دل ندانست به سجاده ی خون بوسه زده است

خون دل از سر عشق تو به مهر افشانم

همچو شمعی ز فراغ رخ تو می سوزم

همه جان چشم به راه تو ام و سوزانم

زين طلاطم كه ز عشق تو درونم باشد

تو مپندار كه دنيا گذرد آسانم

بشنو از بلبل سرمست که دیشب می گفت

همچو هامون ز غم یار غزل می خوانم

واژه های غزل از خانه ی خمار گرفت

مستی این غزل از دست نهان می دانم

تعداد تشویق کننده ها : 0
افرادی که تشویق کرده اند

ثبت نظر

نام شما
ایمیل شما
user image
نظر شما
عبارت امنیتی
لطفا عبارت داخل تصویر را وارد کنید


نظرات کاربران
user image
صفا افشارزند
0
0

سلام چقدر روون بود و قشنگ مرسی

user image
موسی عباسی مقدم
0
0

درود زیبا بود فقط قافیه بیت اول را تجدید نظر کنی بی عیب است