روزي كه دلم بنده ي نام صنمي بود
سرگشته ز بويي و هوا خواه غمي بود
چشمم به اميد رخ چون ماه كسي بود
هر دم نفسم همدم احوال دمي بود
شعري كه براي دل معشوقه سرودم
بوي خوش عشق از خط زيبا قلمي بود
ديوانه ز بوي خوش و زيباي كلامش
مست از روش خوشگل ابروي خمي بود
چشمم همه جا غرق تماشاي كسي بود
آه از دل زارم كه در اين عشق همي بود
ديگر چه بگويم كه همه جان و جهانم
دربند صداي خوش زيبا قدمي بود
اما كسي از درشد وآتش به دلم زد
هر آنچه بگويم ز غم و غصه كمي بود
از دست رقيبي كه دل از دلبر ما برد
حالم چه بگويم كه به چندان رقمي بود
چون غربت تاريك و پر از همهمه ي شب
از غصه و غم در دل ما هم علمي بود
گريان شده هامون اگر از ديده نبارد
شعرش به همه غمزدگان چون حرمي بود