اي دوست تو رفتي و دل تنگ من آشفت
آن دل كه همه شب به پي عشق تو مي خفت
جز عشق تو كه در دل من ريشه پراكند
هرگز گل و برگي به دل خانه چه بشكفت
در بند گرفتاري سنگين سكوتم
شعرم به جز از اين همه تكرار چه مي گفت
وصفي چه توان كرد،بلاي غم هجران
واندر دل بشكسته توان اين گله بنهفت
دل پر كشد و سر به قراري ننشيند
تا نام تو را گوش من از شعر تو بشنفت
با من چو بگويي كه كجايي مژه هايم
خاك در آن خانه به پابوس تو ميرفت
مي ترسم از اين قسمت تنها شدن خويش
تقدير خزان بر در هر خانه چو مي كفت
از خانه ي من ديده مگردان ز ملامت
هر چند گنه كرده دلم از غم تو گفت
دل كنده ام از عالم و اين دل ز هزاران
جز با دل تو كي بتواند بشود جفت
از آتش دل دم بزند چون دل هامون
هرگز تو مپندار سخن را سخن مفت