آه از آن دلبر مه رو كه وفادار نبود
عاشقي كرد ولي در طلب يار نبود
خواب و مستي زده در من كه به دام افتادم
ديده ام ديد ولي حيف كه بيدار نبود
دلم از مستي خود با غم عشقش بنشست
آه از آن روز كه اين غمزده هشيار نبود
مطمئن بودم از او كه نكند حاشايي
در پي رنج رساندن به دل زار نبود
ناگهان لب بگشود همه جا حاشا كرد
پرده با هيچ كسي هر سر بازار نبود
راز ما را همه جا نقل مجالس مي كرد
همدلم بود ولي محرم اسرار نبود
خود او گفت كه با يار دگر بنشسته است
بهر دلجويي ما هم غم انكار نبود
از ازل بود كه دل در ره عشقش مي رفت
خبر از غصه در اين حلقه ي پرگار نبود
همه پستي و بلندي گذر گردون است
در همه زندگي ام يك ره هموار نبود
هر چه هامون به مداواي دل تنها كرد
مرهمي بر دل غم ديده ي بيمار نبود