آمدي آتش زدي بر خانه ام
رخنه كردي در دل ديوانه ام
لرزشي در دين و آيينم نهاد
سجده ي چشمان تو بر شانه ام
تا كه با بوي تو گشتم آشنا
نشنوم بويي من از گلخانه ام
جادوي چشمان تو افسانه نيست
گر چه من در بند اين افسانه ام
گويي اندر ديده ي زيباي تو
همدم خاك در مي خانه ام
تا كه نامت بر زبانم آمده
با تمام واژه ها بيگانه ام
ساعتي خواهم كه آزارت دهم
من تو را با بوسه ي جانانه ام
بي تو و دست تو بي آرامشم
هم نشين غربت و ويرانه ام
تا نگاهت را ز من پنهان كني
پر ز تنهايي بود كاشانه ام
گرچه هامون آمد از دستت ستوه
پر ز شوق تو بود پيمانه ام