چو پگاهی گر از آن لعل تو می بستانم
می نابی که آز آن همچو رخ مستانم
من از آن عشوه ی خورشید رخت می ترسم
که همه شب بروی از گذر دستانم
همچو مهتاب به تاریک شبم می تابی
نگهی باز بکن بر نگه چشمانم
جادوی نرگس مستت که گرفتارم کرد
کرده در بستر بیداری شب زندانم
تو به زیبایی آن گل که بدو بلبل گفت
همه ی ناز رخ ناز تو را خواهانم
آتش عشق که دروازه ی دل را سوزاند
راه بگشاد به ژرفای دل و دامانم
بار ها عشق سر راه دلم دام گذاشت
گر چه این بار بسوزاند ز عشقش جانم
دل ندانست به سجاده ی خون بوسه زده است
خون دل از سر عشق تو به مهر افشانم
همچو شمعی ز فراغ رخ تو می سوزم
همه جان چشم به راه تو ام و سوزانم
زين طلاطم كه ز عشق تو درونم باشد
تو مپندار كه دنيا گذرد آسانم
بشنو از بلبل سرمست که دیشب می گفت
همچو هامون ز غم یار غزل می خوانم
واژه های غزل از خانه ی خمار گرفت
مستی این غزل از دست نهان می دانم