دلم از رقص گندمزار سرخوش
و از بوي خوش گندم بود شاد
از آن امواج نا آرام موزون
كه زلف زرد گندم داده بر باد
نگاهم از گل زيباي گندم
به ياد يار گل اندامم افتاد
تمام خرمنم هر آنچه كشتم
فداي خرمن زلف سيه باد
ز بوي خيس گندم زير باران
دل از عطر تن تو مي كند ياد
ز نرمي لب و آغوش گرمت
دلم از غصه و غم گشته آزاد
نگاهت آتشي در خرمن انداخت
ز كار چشم عاشق پيشه فرياد
ندارم طاقت دوري دگر هيچ
مكن همراهي هجران و بيداد
بدان جز عاشق ويرانه چون من
كسي هرگز به غربت تن نمي داد
بيا در پيش هامون تا مگر چند
شود ويرانه هاي اين دل آباد