دل ربودم ز كسي و ز خودم دلشادم
به خيالم كه ز دام غم او آزادم
دل به آن نرگس بيمار اسيرش بستم
واي بر من كه دلم را به شكارم دادم
خود آهو بود آن دام كه من در راهم
پي او بودم در دام غمش افتادم
زآتش ديده درون دلم آتش افكند
نرود حادثه ي چشم سيه از يادم
عاشقي درد گرانيست و من مي دانم
كه به فرجام بخواهد فكند بنيادم
عاشق عشق شدم گرچه مرا آتش زد
و پس از سوختن من بدهد بربادم
جز ره عشق نبايد ره ديگر جستن
اين بود درك من از هر سخن استادم
در دل سوخته ام هيچ پشيماني نيست
گر چه در گوش غزل ها بزنم فريادم
از پي عشق تو هامون،پديدار آمد
از چه نالم كه غم عشق كند ايجادم
دل در اين خاك چنان آتش بي مهر نبند
كاين همه رنجش و سختي بدهد برآدم