bg
اطلاعات کاربری آرمینا فضل اللهی

تاریخ عضویت :
1393/07/24
جنسیت :
شهر :
کشور :
ایران
آخرین اشعار ارسالی
آرمینا فضل اللهی
آرمینا فضل اللهی
1395/10/14
359

دلم تنگ است برای روزهایی دور که تنها سختی دنیا درد جدایی بود! برای روزهایی که دل آدم کمی گرم بود سخن گویی دری تا عمق باطن بود همه دنیا تبسم های آنی بود خوشی اینجا،خوشی آنجا خوشی در هر زمان از عمر جاری بود غصه ها و کینه ها انگار فانی بود دست در دست روبه روی موج های سخت عهدها تا سال هایی دور باقی بود یادها محکم خاطره ها تا ابد در روح ساری بود بدتر از آدمکشی هم بی مرامی بود! دلم تنگ است برای روزهایی که جهان شاید کمی از حال بهتر بود چرا که آدمک آن روز آدم بود!
آرمینا فضل اللهی
1395/09/25
331

ندا آمد! خبر از روزهای بهتری آورد امید تازه ای بشکفت جهانی آرمانی را به بار آورد ندا آمد! بگفت با ما که شاید آسمان آبی شود فردا سد راه رود،بفرساید دگرباره صدای شاد امواجش،به گوش آید زمین از بستر داغش به پا خیزد درختان بازهم قدها برافرازند گل و بلبل به بستان ها هجوم آرند صدای زندگی،بهتر به گوش آید! ندا آمد! خبر آورد که شاید جنگ ها فانی شوند فردا سد راه صلح،فرساید دگرباره صدای شاد فریادش،به گوش آید جهان از بستر داغش به پا خیزد مروت بازهم قد را برافرازد مهربانی هم به این دنیا هجوم آرد صدای زندگی،بهتر به گوش آید!
آرمینا فضل اللهی
1395/09/12
314

روزگاری دور مردی مرد دانه ای کوچک کز درختی مانده بود بر جا درون خاک نمداری نهاد و رفت... سال هایی دور،از آن روز درختی بر فراز خاک ثمر می داد برگ های خشک و سرخش را ز بر می داد به خاک سرد جان می داد روزها بگذشت مردمانی آمدند جان شیرین درخت با سردی آهن بیفکندند و رفتند جان شیرین درخت در شعله آتش بسوزاندند و رفتند تنها بماند اینجا تلی خاکستر خاموش و گرمایی که جان می داد!
آرمینا فضل اللهی
1395/08/28
354

دره ای تاریک
درمیان کوه های سخت
جنگلی خاموش
آرمیده در میان دره ای تاریک
آبشاری بس عظیم
انتهای رود نیلی
ابتدای نهر آبی
در میان جنگلی خاموش
عجب جاییست!
همان جاییست که میخواهم
جایی به دور از این همه فریاد
به دور از شهر خاکستر شده زیر نگاه رعد
بدون زنده ماندن های اجباری
گوشه بکری از این دنیا
در دل آوای شادی قناری ها،کوچ پرستوها
همگام با رشد و شکفتن ها
درون کلبه ای چوبی
کنار پرده ی رقصان آتش
یک بغل اندازه ی دنیا کتاب 

عجب جاییست!

برای زندگی کردن!...

آرمینا فضل اللهی
1395/08/07
333

در میان بازی و شادی دیگران گفتند که روزی خنده ی این لحظه ها اشک ها را نرم نرم بر صورت و دل هایتان جاری بخواهد ساخت و سیلابی به راه افتد... ولی ما بیخیال گریه بین خنده ها بودیم! و سال هایی گذشت... همبازی کودکی ها،در میان سال ها گم شد ولی روزی پس از سال ها پس از سال های پوشالی،فراموشی در میان خنده های دیگران... ما بودیم و آنچه که آنها گفته بودند در میان بازی و شادی ما! لحظه همان لحظه می توانست شادتر باشد بهتر از آن روزها پر ز صدای خنده مان باشد پس چرا اینگونه پاییزی نمود لحظه؟ لحظه همان لحظه! چه چیزی پس تفاوت داشت... که ما را این چنین دور می نمود از هم؟؟؟ در جهان هایی موازی پا ز خردسالی و خنده ها و بازی ها فرا بگذاشتیم و اندک اندک... ما بزرگ گشتیم!
آرمینا فضل اللهی
1395/07/23
318

موج های سخت ساحل آسوده دنیایمان را اندک اندک صخره ای کردند! از آن جای دل انگیزی که روزی ساحلی بود آفتابی،در کنار بستری آبی نه ردی ماند و نه یادی... موج های سخت کاستند از وسعت دل هایمان ساحلی پر سنگ و پرتگاهی به دنیای سیاهی دل های گره خورده به این دل به پرتگاه فراموشی بیفتادند و از آنها،کمی تا اندکی یاد توانفرسا،بماند اینجا می تراود شادی دلگیری از آسمان به این خاکستر خاموش... موج های سخت سرخ رنگند! ببار ای ابر! ببار باران! که خواهی شست ساحل سنگی دل ها را بفرسای صخره های سخت ساحل را ببار باران! آمیخته با سرخی این امواج که شاید راه بازگشتم به خانه یادم آمد و این دوری رهایم کرد... ببند راه عبور موج های سخت که یادم رفت صدای جیغ های وحشت شهر را! صاعقه بر جان و ذهن من فرود آور که وقتی چشم گشودم باز بپیمایم راه را از آغاز...
آرمینا فضل اللهی
1395/07/15
292

اگر من می سرایم شعر اگر می شد بگویم اسم این حرف های من،شعر است اگر حتی همین فعل هم درست باشد نه تنها از برای درد این دل بلکه بهر درد این دنیا درد آنهایی که با من در همین نزدیکی و دوری می شود گفت،زنده اند! من می سرایم اگر هم کار من این نیست ولی با هرچه می دانم به آنهایی که در آینده ای نزدیک و شاید دور بدتر از ما،بهتر از ما زندگی خواهند نمود می توانم من بگویم ما در این آشفته بازار اگر چون دیگران کاری نکردیم همین که"زندگی"کردیم... هنر کردیم!
آرمینا فضل اللهی
1395/07/02
351

دگر خسته ام شعر گفتن هم ز یادم رفت ولی تنها همین گفتن؟ این همه گفتن چه سودی داشت؟ اگر دردی از این دنیا نکاهیدم... اگر چون بقیه من هم در آخر چون از این دنیا برفتم از دل و یاد رفیقان پاک گشتم مشکل از گفتن نبود پس از که بود؟... از نفس های دم آخر که این تقدیر به دست همه افتاده کنج انزوا می زد از همین روزمرگی ها ز اجبار گذر کردن از این جاده اشتباه ما نگفتن بود... سکوت کردن... سکوت ما برای جان به در بردن از این گرداب،کافی بود؟ گاه فریاد کشیدن لازم است... تا دیگران بیدار شوند دست و پامان،بسته شاید فکرها،خسته آنچه باید باز گردد محبس اندیشه ی نورسته!
آرمینا فضل اللهی
1395/04/29
317

در راهی قدم بگذاشتم حالا که همچون ابتدایش،آخرش هم مبهم است این دفعه اما تفاوت میکند اوضاع در این راه بر خلاف بقیه من میروم تنها چرا آیا؟... دلیلش واضح است... این یکی مال من است! این یکی از قلب من آغاز میگردد از آنجا که ترک برداشته انگار از ذهن من سرچشمه میگیرد از آن چیزی که هرگز من جوابش را نفهمیدم از این درد نفس گیر توان فرسا شده آغاز و این راه در زمانی میرسد پایان که من ذهن پر از ابهام و درد ناتمامم را به این پرتگاه خاموشی بیندازم که این پرسش جوابش را به دست آرد آن که میخواهم ترک های دلم را بند زند آن زمان وقتی رسید... من میرسم پایان راه!...
آرمینا فضل اللهی
1395/04/06
220

چقدر ما اشتباه کردیم هر آنکس را،هر آن چیزی که در واقع بهایی داشت بی تفاوت ما رها کردیم نه تنها ارزش آن را ندانستیم بلکه آن ها را فدای پست ترین و کمترین چیزهای این دنیای بد کردیم چقدر ساده شکستند آن همه باور زندگی کردن میان گرگ ها از یادمان برد:رایگان خوشبخت بودن را... و شاید گرگ بودن رسم این دنیاست... آیا برای جان به در بردن از این طوفان لازم است تنها به فکر خویشتن باشیم؟ چرا درس کلاس زندگی این است: چگونه گرگ باشیم؟...
آرمینا فضل اللهی
1395/02/16
217

بدترین چیزی که شاید... ممکن است... من را،تو را، ما را در این مرداب تنهایی بگرداند همی غرق و تهی بنمایدت اینجا همین درد نبودن در دل هیچ کس در این دنیاست تنفر از همیشه پس زدن هایی است که حتی می توان گفت گشته اند عادی و تکراری و شاید بدتر از اینها... گرفتاری در این مرداب تنهایی است...
آرمینا فضل اللهی
1395/02/03
222

تصور کن زمانی در دل این روشنایی در تب خوشبختی بسیار و شاید غرق در مرداب سختی ها یا که شاید از برای این همه پندار می شود دشوار یاد آوردن اینکه گهی خاموش خواهد شد،کل این دنیا نه اصلا من نمی خواهم بگویم از ته این عمر نمی خواهم بگویم مرگ یا که آیا مردنم سخت است ته حرفم همین است شاید این فریاد،این حس سخن گفتن تا ابد در این گلو خاموش گردد شاید این تصویر آخرین تصویر من از زندگی باشد شاید اینها رخ دهد شاید... و اما من نمیدانم که آیا این همه بی حاصل است؟ نه احتمالا این چنین نیست ممکن است آن روز جان فرسا رسد ولی دنیا همین که هست خواهد ماند همره این راه یاور درد و غم بسیار رفیق روز تلخی ها و شادی ها کسی که از ته قلبش تو را می خواست همین که هست خواهد ماند و آنگاه نور این خورشید عالم تاب در اعماق وجودت رخنه خواهد کرد و این کافیست هر چقدر هم این امید واهی ولی کافیست...
آرمینا فضل اللهی
1395/01/15
381

روزگاری در دل تاریکی و ظلمت پرتوی نوری درخشیدن گرفت شعله ای افروخت امیدی زنده شد آرزوها جان گرفت خفته ای بیدار شد از خواب طولانی غفلت در این هنگامه غوغایی به پا شد در دل دشت پر از حسرت پر از رنج و جدایی روحی دمیده شد بر خاک نژند دشت لاله سرخی فروزان شد تابیدن گرفت بر دشت آسمان و خاک گلگون شد از زخم گل لاله دشت خونین شد آبیاری گشت از دل این خاک لاله های آتشینی سر بر آوردند دشت پر بود پر از آتش...
آرمینا فضل اللهی
1394/12/06
335

ادعای کذب مردم

بسی آزاردهنده،سخت می باشد

مال هرکس بیشتر باشد

در حقیقت بسیار کمتر

از این انسانیت که می زند فریاد

بویی برده است اما

عقل ما،تا سنگ این دیوار بن بست در ته این راه را

با چشم خود بیند

تازه می فهمد

که این حرف دروغ

مال همان هایی است

که از هرکس در این دنیا

بیشتر هم می زنند فریاد

که ما خوبیم،رفیقیم!

ما در این دنیا و درد مردمش با هم سهیمیم!

روزی اما

برخلاف آن همه باور

که به خورد همه دادند

به راه خود همی رفتند و...

ما ماندیم و درد سادگی مان!

کاش هرگز این دروغ تلخ...

با سکوت محض ما قدرت نمی یافت!

آرمینا فضل اللهی
1394/11/15
224

چه قدر سرد است اینجا! می زنم آتش به جانم بهر گرمای جهانم نه،نمی خواهم بمیرم! نمی خواهم رهایی یابم از این درد شاید این راه نجات است... راه ماندن... جاودانی! آتش جانم،جهانم را فرا خواهد گرفت اما جهان در شعله جانم،نخواهد سوخت که این راه نجات است می زنم آتش تا ز گرمای وجودم، این همه خاموشی و غفلت از دل سرد جهان بیرون رود این آخرین کار من است آری!این آتش همه سوزد تا بسازد گرم جهانم را... به دور از این همه سرما!
آرمینا فضل اللهی
1394/10/21
265

دنیای ما
هر دم به شکلی است
گاهی به شادی
گاهی به غم،درد و جدایی
برخی در این بیم تا ابد
چون مردگان اند...
برخی به هنگام خطر
تنها امید زندگی شان هم فرار است

گاهی میان ظلم و جهل و ناجوانمردی
این راه تسلیم...
شاید رهایی بخش باشد
اما ره آزادگی نیست
پس گریز راه رهایی نیست!

برای آنچه می خواهی در این دنیا
باید بایستی،پایدار باشی،بجنگی!
باید نترسی!
این جای ماندن را،باید بسازی

آنان که نام و یادشان در دفتر تاریخ
در ذهن و قلب و فکر این مردم
تا ابد حک شد
ایستادند...
برای آنچه باور بود
جنگیدند...
برای آنچه امروز را رقم می زد
این جهان را با توان خود عوض کردند

اگر خواهی جهانت را بسازی
باید اول"مرد"باشی
هر کس اما"مرد"بودن را نمی فهمد
"مرد"بودن،"مرد"می خواهد

ولی ما می توانیم
پس فرار دیگر بس است
دیگر نترسیم!
بیایید"مرد"باشیم!
باید برای فرداها بجنگیم!
باید بجنگیم!

آرمینا فضل اللهی
1394/09/25
254

آسمان تیره،زمین سرد و نمور روی خاکی بس نژند در فضایی غم زده،دلگیر راه نومیدی مرا تا هیچی و پوچی رساند راهی که از تاریکی این دل سراسیمه به پوچی می رسید شاید برای درد بی درمان وحشتناک ذهن آن که با هر ضربه ای آهسته بدجوری توان می کاست دیگران با یک کلام سخت و حتی یک سکوت تلخ بدجوری توان می دادنش داشت می جنگید برای بردن یک آدم شاید اضافی تا جهنم آن جهنم کاتشش حس نبودن بود... در آن لحظه که من با ناامیدی ابتدای این جهنم ناتوان در عمق این تنهایی ذهنی در پی نابودی این حس با تمام این تن رنجور در نبرد بودم... کسی از این همه کابوس نجاتم داد شاید کسانی... کسانی که فراموش کرده بودم مهرشان،ایمانشان را... سلام ای زنگی بار دگر! عمرا تو را با این همه زیبایی و شادی دوبار از کف دهم...
آرمینا فضل اللهی
1394/09/04
269

دلم لرزید وقتی روشنایی رفت بسی تاریک شد دنیا بسی دلگیر شد لحظه در آن سردرگمی در آن همه ابهام زمین نابود شد زیر فشار کل این دنیا پر از درد سیاهی شد هرآنچه بود در اینجا تلی از خاک سرد ناامیدی روی دل هامان نشست در آن تاریکی مطلق به دنبال نشانی از امید بودم ول ناگاه فریاد بلندی این سکوت تلخ را بشکست روشنایی از دلی تابید این جهان بیدار شد باری دگر بیدار...
آرمینا فضل اللهی
1394/08/11
221

آخر چرا تنها،قصد رفتن کرده ای؟ ای رفیق روزهای بی کسی! اصلا سفر بی همسفر معنی ندارد مونس و سنگ صبور این دل خسته! مرهم زخم های سربسته! ساده است دل کندن از اینجا برای تو؟ شاید این بیراهه ای باشد فقط پس چرا در آن قدم خواهی گذاشت؟ تنها اگر گویی مرا قصدت همین است می برم از هرچه هست اینجا برای تو ساده است دل کندن از اینجا برای تو این جدایی،حق ما نیست چه کسی بهتر برای همرهت بودن؟ یاورت در این سفر بودن؟ می شوم آغوش گرم خستگی هایت،رفیق!
آرمینا فضل اللهی
1394/07/24
224

ای فلک!ای روزگار! فریاد مرا می شنوید؟ همه جانم در این فریاد،به درد آمد همه دلتنگی و غم ها،دوچندان شد همه احساس من،گم شد امید و آرزو،خاموش خوشی،شادی،همه نابود سهم من این بود؟ از این دیبای رنگارنگ یک دنیا سیاهی،وهم؟ ****** جاده لبریز است از پژواک این فریاد تا کجا من می توانم؟ تا ابد آیا؟ کاش می شد کاش تا وقتی تو را در کنارم حس کنم دنیا همین شکلی بماند قول خواهم داد همین باشم که هستم بد نخواهم شد تو می دانی که من بیزارم از تنهایی ام از بی تو بودن پس بمان اینجا بمان اینجا کنار من که این دنیای رنگارنگ مال من باشد