bg
اطلاعات کاربری حمید میرمعزی

تاریخ عضویت :
1392/07/23
جنسیت :
شهر :
کشور :
ایران
آخرین اشعار ارسالی
حمید میرمعزی
حمید میرمعزی
1393/06/22
333

پرونـده بســـته‌ مــــرا باز نكن

تحـــقير مـرا دوباره آغاز نكن

ازخصلت هر پرنده‌اى ياد بگير

هرگز به‌ حريم بسته پرواز نكن

گاهىكه ضرورت است ساكت باشيم

انديشه خود  به جمع ابراز نكن

چيزى اگرش مفــــيد باشد گفتن

اينگونه‌ مُبدل‌اش به‌ يك راز نكن

آن واقـعه‌ها شكـست ايمان مرا

بيهوده به گوش گنگ آواز نكن

حالا كه مشخص است عاشق شده‌ام

پاسخ بده احساس مرا، ناز نكن... 

حمید میرمعزی
1393/06/20
319

ديگر امّا گُل من، از من ايـراد نگـير

آنچه گفتي غلط‌است، شعله بر باد نگير

آرزوهاي من از، جنس روياي تو نيست

آسمـان را فقــط از، مُـرغ آزاد نگير

بين ما هيچكـسي، به ميـــانجي ننشست

و از اين مردم تلخ، ديگر امداد نگير

ما به اين خـانه ولي، متعـــلق نشديم

قهر همـراه سكـوت، از كسـي ياد نگير 

اينك امّاكه شب‌است، صبـح ‌فردا خوابي 

چونكه بيدار شدي، داد و فرياد نگـير

وازاين پس ديگـر، راه ما گشــت جُدا

اين بهاريست كه رفت، ختم خرداد نگير

حمید میرمعزی
1393/05/18
286

با خواندن شعري از عزيز بزرگوار، ميثم دانايي، بنام «وطن يعني» منهم سالها پيش وطن را براي دوستي معني كرده بودم. بخشي از اين شعر را كه ميتوان منتشر نمود، درپاسخ به شعر اين عزيز گرامي مي‌آورم. اميد كه سبب تكدر خاطري نشوم. اينها تنها برداشت بنده است و دليلي ندارد كه درست باشند.....

 

وطـــــن يعنـــــى مكان سربُلــــــندى     نه اينكه ازخـــجالت در ببـــندى

وطـن عشق است و آزادی واحساس    و بوسـیدن لبی باطعــم گیـــلاس

وطـــــن جایی که سرشار از رهـایی    مسلمان و مســـــیحی یا بــهایی

وطــــــــــن يعنى فرآيند رســـــــيدن     خُــــــدا را دائمـــاً بــــيدار ديدن  

ولی اینـــــگونه آیا هست اینــــــجا؟     و با ما حــسّ خوبی هست آیــا؟

ز هـر سـو نغــــمه سالــوس باشد       كنار هـر سُـــخن افســـوس باشد

هـــزاران فُرصـــت ازدست رفتــــه      ترقـّى درمســــــير پســت رفتـــه

ببـــين اين‌‌خاك مانند وطــن نيست       كسى اينجا به‌ فكر ياسمـن ‌نيسـت

نه ديــگر دارى از رُسـتـم نـشانى      نه مـرگى مثــــــل آرش را تــوانى

دروغ از واژگان پُرطــــــــــــرفدار      به دُزدى هم ندارد هيـچكس عار

شــرافت كـــوچه‌اى بُن‌بست باشد       عدالت با ســــــتم همــدست باشد

بــرادر با بــرادر دشمــــــنى كرد        پـــدر با كودكش اهــــريمنى كرد

نمى‌بينى كه رنجــــيديم از هــــم؟        سعـــــادت را نپُرســــيديم از هم؟

بــراى ما وطـــــن يعــنى شب تار       كُلاهت را فقــط مُحــــــكم نگهدار

وطـن يعـنى سراسر مــاتم و درد        زمســـــتان بلند و خانه‌اى سـرد

نه آدم در كـــنار آن غـــنى شــد         نه منـطق بر نهادش مُبتـنى شـد

وطن‌تنهاكه ‌كوروش‌نيسـت‌ ايدوست      بسى مانند سلـمان نيز از اوسـت

خیانتــکار و مــــزدور و حرامــی        فـــراوان دیده‌ای در هر مـقامی  

نشــانى از مُــروّت نيست ايـنــجا         بغيراز حزب شيطان كيست باما؟

نه دانش مانده مارا و نه فرهنگ        وطن اينست،نه‌خاك‌است‌ونه ‌سنگ

وطـن معــــناى هـر فــرياد آزاد          و در هر گوشـه‌اش آزاد فــــرياد

وطن تعـــــبير احسـاس رضــايت        شدن ازســوى يك ملـت حمـايت

نكـن اين واژه بر انسـان مُـــقدم         وطـن را خـــانه‌اى معناش كـردم

نه اين خاك از تقدُس زنده باشد         زمـين از مــــردُمش پاينـده باشد

ببـــين فـردوسى و انديشه‌هايش         كه ايـران زنده از او ريشه‌هايش

اَبرمردى چو خــيام است ايـران         سرافراز ازهمين نام است ايران

به نام نامي ســــــــعدى شـيراز         مســــــير آدميّــت مي‌شـــود باز

به حُـــرمت‌داري نام هـــــــدايت         كُند دنيــــــا به ايـــــرانى صدايت

ازاين جُــــغرافياى بسته بُگـــذر         به انســــــانيّت خــود روى آور

وطــن روزى محل افتـخار است        كه درآن هـردلى اُمـــيدوار است...

حمید میرمعزی
1393/04/28
290

تقديم به آنكه:    نمي‌دانم:         

چگونه بايد سپاسگزارش باشم ؟    و مي‌دانم: 

هرگز نخواهم فهميد ....

من به اندازه مادرجانم

نه شرافت دارم،    نه خُدا را ديدم

او توانمندترين پيرزن عالم بود

مي‌توانست مرا،     تا لب پرچين كبوتر ببرد

مي‌توانست ضيافت بدهد تعطيلات

دست‌هايش همه درگير چروك

وبه صورت حتي،   گوشه‌اي صاف نداشت

ليكن او زيبا بود

نه فقط زيبايي، 

او برازنده‌ترين خانم و سردسته عياران بود

و اُجاقش روشن

از اتاقش گاهي

كاسه‌اي سبز برنج، 

كه به اندازه بُحران غذا مي‌فهميد

بر بلنداي تمناي فروخوردة من مي‌رقصيد

انتظارش فقط اين بود كه آدم باشم،

و قضاوت نكنم آمدن باران را،

وقتي از غُربت خود خيس‌ترم

يا رضايت ندهم هيچكسي را به دروغ، 

در زمستان بُلند

من به چشمان خودم مي‌ديدم،

از گرفتاري درخاك به زردي مي‌زد

و درآن لحظه كه درهاي قفس باز ولي مي‌ماندند،

سخت درگير نرفتن مي‌شد،

گرچه در دل هوس بال گشودن امّا

عدّه‌اي يار بديهي دَم در منتظرش

و دلش مي‌دانم،    پي آنها مي‌خواست

آخرش بود كه آهسته برايم مي‌گفت:

چه كنم؟،   بايد رفت

ترسم از مرگ ولي

فكر تنهايي توست....

حمید میرمعزی
1393/04/27
311

باران چه ثمر دارد، آنگاه‌ كه خشكيديم؟

با زلـزله‌هاي سخت، از جـاي نجنـبيديم

تقــدير براي ما تصــوير بـدي دارد

چون ذات حقيـقت را، ازبيخ نفهمـيديم

هرلحــظه تباهي را، تقديم به‌هـم كرديم

بر فُـــرصت آزادي، افـسوس نچسـبيديم 

ما راهزنان را در، اين خانه مكان داديم

آنگاه به آرامي، زين واقـعه ناليديم

چون خانه‌تكاني در،هنـگام خزان كرديم

نــوروز به روي هم، ديريست نخـنديديم

درگير به خودسوزي، از قافله جامانديم

ما راه به‌‌مقصد از، يك گمشده پُرسيديم

حمید میرمعزی
1393/04/22
253

ديـــر آمــده‌اي و زود هم خواهي رفت

بي‌شكّ به فراسوي عدم خواهي رفت

آنـــروز كه آمــــــدي سَرَت بالا بــود

چـون آمده‌اي زياد، كم خواهي رفت

اهـريمن تـــو تبـــــــسُم ما را كُــشت

با خنده برآمدي، به غم خواهي رفت

حـجم تو بـراي داوري كوچك بـــود

قاضـي نشدي كه مُتهم خواهي رفت

هرچند شكــــسته‌اي قلـــم‌ها را نيز  

با چرخش بيـدار قلـــم خواهي رفت

آهســــته نفوذ كرده‌اى دراين شهر

بنشين و ببين، قدم قدم خواهي رفت

ما كور شديم وباطل‌ اُفتاد خردمنديها

شب آمده‌اي، سپـيده‌دَم خواهي رفت

حمید میرمعزی
1393/03/31
217

بگـذار كه او بيـايد امّا برود

اين غائله خاموش شود، يا برود

ما فـرصت ترديد نداريم رفـــيق

تصــميم بگــير، تا هيولا برود....!

حمید میرمعزی
1393/03/26
227

گاهى به گذشـــته‌ها نــــگاهى كرديم

خندان دل خود به اشك وآهى كرديم

رفتــــيم كه با ياد تو جـــــامى بزنيم

نابود شـــدم، چه اشتـــباهى كرديم!

حمید میرمعزی
1393/03/18
230

بگذاريد بگويم به شما

كه دراين نزديكى

زن و مردى ديدم

كه پريشان بودند

مرد بر حوصله نفرين ميكرد

زن به اندازه كج‌فهمى ما عُق مى‌زد

لك‌لكى نيز برايم آورد

حسّ نازايى را

و نفهميد كه ما

بعداز آن درد كشيدن‌هامان

همه آبستن از آن مرد شديم

به گناهى كه فقط او مى‌كرد

وبه تاوان همان بدگُهرى

سالها هست كه بر كورى خودخواسته‌اى

من و تو تن داديم

بگذاريد بگويم به شما

او زناكار نبود

ما حرامى بوديم...

حمید میرمعزی
1393/03/08
271

اين كـــوه كه بر پُشت تو كـوچك شده معنايش چيست؟

وين گـربه كه درمكـــتب تو سـگ شده معنايش چيست؟

رقاصــــــه بدنام محـل يك‌تنه پيــــغامبرى كرد، چگونه؟

آن پـير خـــــراباتى كـــــودك شـــــده، معــنايش چيست؟

امواج‌ ملخ تـيره ‌نمودند اُفق‌هايى خِرد را، چه توان‌ كرد؟

اين شــــورش ســركوب كه پاتك شده، معنايش چيست؟

ازجـاى تو تا گـــوهر آگاهـى مـن فاصــــله بسيار، دريغا

كرمى‌ست كه تبــــديل ‌به لك‌لك شده، معنايش چيست؟

تكليف چـه باشد كه مرا صــاعقه خوردست به ايمـــان

پس اينهمه بُت‌هاى عروســـك شـده، معنايش چيست؟ 

اين يورش ‌زخمى‌شدگانست‌ و جدّى ‌نگرفتي خفقان ‌را

دَف‌هاى فراوان هـمه تُنـــــبك شده، معنايش چيست؟

آن قافله ‌قند وشكر تاخود لاهوت‌ روان ‌‌بود، كه برگشت

همخوابه ‌سردسته ناسوت هم‌اينك‌ شده، معنايش‌ چيست؟

نيم ‌است تورا سايه بروى تنِ ديواره انكار، صد افسوس

اين سـايه كه برحسرت ما حـــكّ شده، معنايش چيست؟...

حمید میرمعزی
1393/03/06
230

ديشب به طناب آبى انديشيدم


امّا به نهايت ازخودم ترسيدم


امروز ميان كوچه‌اى خلوت‌ و دور


آويخته ازطناب خـود را ديدم....
 

حمید میرمعزی
1393/03/02
216

شهر با توسعه خاطره آغاز نشد

دست با انجمن پينه به ادغام نرفت

كوچ همراه كسى بازنگشت

شعر از مخمصه واژه هنوز

به رهايى نرسيد

و پس‌از آن همه صبر

ناجوانمرد مجازات نشد.

بچه‌ها دردل يك تابستان

توپ بر شيشه رخوت نزدند

و پراكنده نشد هيچ خبرهاى نژاد

مردى از آنطرف مزرعه يكدسته ملخ را

به تمسخر نگرفت

كودكش گارى خودرا نشكست

و زنش ديرزمانيست فقط

خورش مغز قنارى ميخورد

ديده بودم كه شبى باغچه تنها شده بود

دشت از فلسفه سُست زمين مى‌رنجيد

و كلاغىِ به تمنّاى پريدن دائم

پر خودرا مى‌كَند

اينچنين است كه در هيچ زمان

ساعت هشت

روبروى شب ما معجزه صورت نگرفت

واژه تكرار نشد

سربلندى همه مُرد

و ازآن پس به تن امنيّت ما

مگسى دست نزد

باغبانى گُل بيدارى گنجشك نساخت

و دُكانى به بدهكارترين مشتري‌اش

گاه لبخند نزد.

هيچكس خاك نخورد

دُزدى از كار خود عبرت نگرفت

وبه گستردگى باد نداديم جواب.

درخيابان سحرخيزى گُل

منطق زندگى امّا به زيارت مى‌رفت

با كسالت مى‌رفت

كودكى‌هاى مرا

پدرم مى‌دزديد

مادرم مى‌خنديد

و دراين بخش شنيدم هرگز

دخترى عاشق زنبور نشد

تا گروهى گفتند:

لبش از نيش ولى قرمز بود

پهلوان‌هاى محلى

همه با موش رفاقت كردند

چون نوشتند، حقيقت اين است

يكشب از آنطرف حُفره بى‌مقدارى

روشن و صاف نمايش دادند:

زير اين شهر چه غوغاى عجيبى برپاست

                        *****

شايد اين حادثه بهتر باشد

كه برآن نقطه آغاز نديد

ازكسي نيز نشاني نگرفت

بهتر آن است كه همراه سگ و خرس و پلنگ

خودمان را بسپاريم به آينده «آب»

«باد» را ناز كنيم

يا بباريم به «خاك»

و به ظرفيت «آتش» برسانيم دما

چون خداوند هنوز:

چشم در راه تكان خوردن ماست...

 

 

 

حمید میرمعزی
1393/02/30
217

باران چه ثمـر دارد، آنگاه‌كه خشكيديم؟

با زلـزله‌هاي سخت، ازجاي نجنـبيديم

تقــــدير براي ما تصــوير بـدي دارد

چون ذات حقيقت را، ازبيخ نفهمـيديم

هرلحظه تباهي را، تقديم به‌هـم كرديم

بر فرصت آزادي، افـسوس نچسـبيديم 

ما راهزنان را در، اين خانه مكان داديم

آنگاه به آرامي، زين واقــعه نالـــيديم

چون خانه‌تكاني در،هنگام خزان كرديم

نــوروز بروي هم، ديريست نخـنديديم

درگير به خودسوزي، از قافله جامـانديم

ما راه به‌مقصد از، يك گمشده پُرسيديم

حمید میرمعزی
1393/02/27
277

ازعشـــق نمـــــيداني، مـــارا كه نمي‌فهــمي

از ماتَـرك چشــــمت، بر ما نرسـد سهــــمي

اي واسطه لبـخند، پايت به كجا بند است؟

حـرفي كه نمي‌گويي، آسـان كه نخواهي شد

صدزخـم نشان‌ داديم، درمان كه نخواهي شد

بي‌مـهري تو با ما، سنـگين چو دماوند است

اينـــــجا كه نمي‌مـاني، بامــا كه نمي‌جوشـي

يك ذره نمــــــيداني، معـــــناي هـــــم‌آغوشـي

يكــــبار بگو راحت، هر بوسه بها چند است؟

با ديـــــدن تو حــالم، اُفـــتد به دگـــــرگوني

عشق است نمي‌بيـــــني، اين واژه قـــانوني

اينــــجا دل يك انســان با ياد تو دربـــند است

نه قصــــه بلــــد بودي، نه رســم نظـــربازي

در عــــــشوه‌گـــري اما، اســـــــطوره تن‌نازي

دروازه چشــــمانت، درحـــــال پدآفـــند است!

با نـرمي ما زِبري، واز تلـــخي ما شـــيرين

هــــــرگز كه نپرســيدي، ديندارم و يا بي‌دين

عشق تو مرا بُردست،راهي‌كه به ترفند است

يادت كه نمي‌مـــــاند، مـارا كـــه نرنــــــجاني

جز خـــــــانه من هرجـا، تــــــنديس فـراواني

ســوداگـريم با تو، تنــــها سر لبــــخند است

بد نيست بداني چـون، راهي به ســـفر بودي

بر زندگــــــيم اي گل، تنـــها تــو مَـفر بودي

پرونده مخـــــتومه، نفــــرين خــــــداوند است

 

 

حمید میرمعزی
1393/02/23
283

كوچه ما دوطرف راهش باز 

طول آن بس كه دراز 

سر آن آمدنم را به كسى مُژده نداد 

كودكى پنجره‌اى باز نكرد 

كفترى پر نزد از هره بام 

و صدايى نشنيديم ز باد 

قطره‌اى از هوس دخترك باكره همسايه 

بر تن كوچه نريخت 

پسر لات محل 

به سراپاى من از خشم 

نگاهى نفرستاده هنوز 

 

كوچه‌اى را كه درآن گام نهادم چنديست   

خاطراتش همه بى‌رنگى محض 

ساكنانش همه از ملت هيچستانند 

خبرى نيست دراين كوچه 

ولى منتظرم 

وقت رفتن كه رسيد 

ته اين كوچه فقط مى‌دانم 

آخرش جانورى اِستادست 

صبح زود است، 

چه خوب 

همه اهل محل درخوابند 

من هم اين سايه گنگى كه زمين اُفتادست 

وقت رفتن كه رسيد 

مى‌شود قصه رفتن آغاز 

كوچه ما دوطرف راهش باز...

حمید میرمعزی
1393/02/19
222

سالهايى چه دراز 

ناله‌هايى چه بُلند 

كودكانى چه يتيم 

مادرانى چه نژند 

انتظارى چه مهيب 

بعدازآن كوچ حيات 

بعد آن روز وداع 

حس دلگير غروب 

زخمهايى چه عميق 

بر تن خسته شب 

كاوشى سخت و غريب 

پى يك دانه نور 

بين تاريكى محض 

پي يك ريشه تر 

زير هر خرمن خُشك 

بين صدسال اسير 

مانده دربند زمان 

   ********

مردهايى چه دروغ 

پنجه‌هايى چه ستبر 

بر گلويى به شكيبايى سنگ 

سالهايى كه گذشت 

كه به اندازه سنگينى كوه 

و به تاريكى و اندوه ستم 

بر دل ساده ماست.

ساختارى چه غلط 

بسترى سرد و كثيف 

كودكى را كه نزادش مادر 

سُخنى را كه نگفتى هرگز 

لحظه‌اى را كه نيامد ديگر ....

 

 

حمید میرمعزی
1393/02/17
225

آمــد امّا سروقت، خــودش امّا كـه نبود

حس وحالي كه نداشت، فكرش اينجا كه نبود

هيچ لبخــــند نزد، و ســـــــلامم كــه نداد

رفت ويك گوشه نشــست، مجلـس‌آرا كه نبود

از من ايراد گرفت، احــــترامم نگــذاشت

در نگاهش ديگـر، شــوق فردا كـه نبود

حرف خوبي و نزد، شـوخي اصلاً كه نكـرد

خشـم در چهـره او، آشـــــكارا كـه نبود

فـقر مرموز مـرا، به تمسخر نگـريست

خانه‌ام در نظرش، همـچو دريا كه نبود

پاي بر پاي نهاد، چايي اصلاً كه نخورد

هرچه گفتم نشنيد، گويي اينجا كه نبود

باورم نيز نكـرد، و دروغـم پـنداشت

او دراين حالت تلـخ، هيـچ زيبا كه نبود

به قناري نرسـيد، آب و دان‌اش كه نداد

بي‌تفاوت به درخت، سـبز گويا كه نبود

بر سـر بوته ياس، دســتي از مهـر نزد

رقص گـــلدان مـرا، به تماشـا كـه نبود

يادم آمد كه شـبي، مثل او بودم زشــت

انتــــظار من از او، بر مُـدارا كـه نبود

اينچنين بود كه رفت، حسرتش باقي ماند

دل بُريدن به دروغ، رســم دنيا كه نبود....

حمید میرمعزی
1393/02/13
321

ديگـر امّا گُل من، ازمـن ايـراد نگـير

آنچه گفتي غلط است، شعله بر باد نگير

آرزوهاي من از، جنس روياي تو نيست

آســـمان را فقــط از، مُـرغ آزاد نگير

بين ما هيچكـسي، به ميانجي ننشست

و از اين مردم تلخ، ديگــر امـداد نگير

ما به اين خـانه ولي، متعـــلق نشديم

قهر همراه سكـوت، از كسـي ياد نگير

اينك امّاكه شب‌است، صبح ‌فردا خوابي

چونكـه بيدار شدي، داد و فرياد نگـير

و ازاين پس ديگـر، راه ما گشــت جُدا

اين بهاريست كه رفت، ختم خرداد نگير

 

حمید میرمعزی
1393/02/11
223

وقتی از راه رسید

نه کسی زخمی بود

ونه حتی سرباز

به تکان‌خوردن انگشت بروی تن هر ماشه رضایت می‌داد.

وقتی از راه رسید

پشه‌ها شیر شدند

و مکیدند فراوانی را

ازمیان رگ آینده ما.

وقتی از راه رسید

باغ را زلزله بُرد

آسمان درد نوشت

و رضایت‌مندی

چه تَرَک‌های بُزرگی برداشت.

وقتی از راه رسید

پیری ازگوشه انباری متروک آمد

به تناسب چسبید

چون تعادل شاید

بین ما لَق می‌زد

که پس‌از کوتاهی

همه‌جا گُنبد مسجدهامان

سخت درگیر به بیماری کمبود کبوتر بودند.

وقتی از راه رسید

دونفر می‌گفتند

که کلاغی مشکوک

به تن زرد قناری پیوست

و شبانگاه به اُمید نخوابیدن ما

ترس را چهچهه زد

مرگ را زمزمه كرد

وقتي از راه رسيد....

حمید میرمعزی
1393/02/08
225

درمنــطق ما اصـــول پـرواز تويي

بي‌هيچ سُــخن، الـــــهه نــاز تويي

وامـانده ‌دراين مســير مسدود منم

شــــهر پريان كــوه قفـــــقاز تويي

شــعر تو كـــلام تازه‌اي مي‌خـواهد

پيـــچيده‌ترين مقـــــام ابــراز تويي

من‌ مـانده‌ام اينجا وبه پايان‌ نزديك

بُن‌بست مــرا شــــكوه آغــاز تويي

در جاده‌هاي پيــچ و خـم‌دار وجـود

درآخــر اين مســــير شــيراز تويي

چـرخيدن من بسوي‌ تو اجبار است

زنـــدان مـــــرا دريـــــچه باز تويي

سرشار وجـودم از صــداهايي گُنگ

خُــــنياگر رويـــــــــــايي آواز تويي

اين منـظره‌هاي زشت ما را فـرسود

بر پنـــــــجره‌ام نمـــــاي دلباز تويي

زيبـــــاتر از آنــــچه درتصـور گنجد

بي‌هــــيچ سُــــخن، الـــهه ناز تويي