bg
اطلاعات کاربری حمیدرضا نادری

تاریخ عضویت :
1394/06/08
جنسیت :
شهر :
کشور :
ایران
آخرین اشعار ارسالی
حمیدرضا نادری
حمیدرضا نادری
1395/08/20
387

نمی کند اثری در روند همکاری

تو لای چرخ مرا هر چه چوب بگذاری

 

هر آنچه بر سرم آورده ای فرستادم

به استجابت توفیق های اجباری

 

جدا نموده ام از دیگران حساب تو را

همین بس است برایم که درد سر داری

 

اگرچه راه زیادی نمانده تا مردن

ولی رسیده صدای طنین بیداری

 

خبر دهید که باران دوباره برخیزد

که گرد و خاکِ وسیعی نشسته بر یاری

 

دوباره نور سپیدی ز عشق می بارد

پس از نشستن احساس مردم آزاری

حمیدرضا نادری
1395/07/05
380

ای عشق مزن با دل من دست به کاری

زیرا که خبر از دل دیوانه نداری

 

با موی پریشان توافسوس ! چه کردند

ما هیچ ندیدیم مگر دام گذاری

 

گفتیم ز بدنامی این کار حذر کن

ما را به وفایی که نداری نسپاری

 

چشمان تو رویای مرا باز بهم ریخت

زلف تو کجا دیدن اسبان  فراری

 

 خوشحالی من در پی تو سود ندارد

امروز که بر مرکب اندوه سواری

 

ده سال نشستم که بیایی سر وعده

وقتی تو نباشی که بیایی چه قراری

حمیدرضا نادری
1395/06/02
361

 

درخت خشک صد ساله

نماد زخمی دیروز

نشسته بر سر راهم

مثه تندیس پند آموز

دلم با دیدنش گرمه

که از برگاش نشون دارم

تموم خاطراتم رو

من از تاثیر اون دارم

درخت یادگاری ها

تو قلب بچه ها تک شد

به روی جسم خشکیدش

علامت های ما حک شد

کنار آب آبادی

به حال خستگیمون سوخت

شبا چشمای سبزش رو

به ناکامی ما می دوخت

*

چقد دلگیره آبادی

چقد زخمیه قلبامون

کجا رفتند گنجشکا

از این رویای بی بارون

حمیدرضا نادری
1395/05/17
367

گرچه با درد غریبی آشنایت ساختند

توتیای عشق را از خاک پایت ساختند

بعد از آن درجای جای وسعت این سرزمین

بعد هر منزل قدمگاهی برایت ساختند

در حقیقت مثل اعجازی درون عشق بود

عاشقان چیزی شبیه  کودتایت ساختند

مهربانیت تمام شهرها را می گرفت

در حکایت هایشان مشکل گشایت ساختند

وحشتی از شیعیان در سینه ی حکام بود

مثل ابری از علفزاران جدایت ساختند

رنج و بیماری عزیز دل امانت را گرفت

کافران درگیر با آب و هوایت ساختند

می شناسد خاک ایران رد پای عشق را

کاخ دل را مردمانش با بهایت ساختند

آن مسیری را که رفتی بس که گرما بخش بود

عامل ترسیم خط  استوا یت ساختند

بس که گفتند از کراماتت میان مردمان

بر جهان فرمانده کل قوایت ساختند

ماهها مامون گمان می کرد تنهایی و رنج

در حصار تنگشان بی محتوایت ساختند

با چنان زهری که در کام مبارک ریختند

یک جهان اندیشه در جغرافیایت  ساختند

حمیدرضا نادری
1395/05/08
377

گاهی اوقات اگر گریه به جایی نرسد

تکه ای نان شب مردن به گدایی نرسد

کوه غم می شکند پشت تورا پنهانی

در زمانی که صدایی به صدایی نرسد

متولد نشود آدمی از مادر خود

تا که بر خاطره اش داغ جفایی نرسد

دست پیراهن من از تن تو کوتاه است

که به آن میکده هر بی سر و پایی نرسد

بسته ای موی خودت را , گل رز خواهد مرد

گر همینگونه به گلخانه هوایی نرسد

حمیدرضا نادری
1395/03/06
366

کوهی که مشتاقی به پنهان بودن خود

می ترسی از توفان به لرزان بودن خود

 

من نیز می ترسم که پاهایم بلغزد

بی اعتمادم چون به انسان بودن خود

 

چون شهر دوری در کنار مرز وحشت

می ترسم از تصمیم استان بودن خود

 

با این جنایت ها کنار کعبه ی دوست

ناراضیم از این مسلمان بودن خود

 

یک روز خوش در نفس آزادی من نیست

خوشحالم از تقدیر زندان بودن خود

 

صندوق زر خالی است ای سرباز عاقل

بردار دست از این نگهبان بودن خود

 

یک عمر بیگاری برای عشق بس نیست؟

خر می خورد شلاق ارزان بودن خود

 

روزی که شد قانون جنگل با مسلسل

برگشته شیر نر ز سلطان بودن خود

 

دست مترسک ها به دزدی کرده عادت

دیگر پشیمانم ز دهقان بودن خود

حمیدرضا نادری
1395/02/26
322

هرکه چشمان تو را از آب زمزم ساخته

قلب خونینی برای خلق عالم ساخته

 

کودکی بودم گمان می کردم از روز ازل

تیغه ی شمشیر ها را ابن ملجم ساخته

 

فکر می کردم خدا روزی پشیمان می شود

اینکه با دستان خود یک روز آدم ساخته

 

هرچه توفان می رسد در کربلا پیچیده است

موج دریاهای ماتم را محرم ساخته

 

حرف های شاعران پیش را جدی مگیر

من بهشتم خانه اش را در جهنم ساخته

 

کم کمک این اشک هایت داستانی می شود

رود کارون را همین باران نم نم ساخته

 

گرچه فردوسی در آفاق سخن مشهور شد

شعرها را در حقیقت گرز رستم ساخته

 

باری از درد فراقت من خرابم کاشمر

گاهی انگور تو ما را شاد و خرم ساخته

حمیدرضا نادری
1395/01/30
284

رسم بزرگان است اگر افتاده باشی

بر خاک می افتی ز هر کس زاده باشی

 

یک روز توفان می شود در عشق آن روز

باید برای مردنت آماده باشی

 

آغاز عشق جاودان ما در این است

وقتی که هستی را به آتش داده باشی

 

تسلیم تنهایی شدن معنی ندارد

روزی که روی دست خود افتاده باشی

 

دنیا عزیزم آخرین جای نبرد است

بهتر که در دنیای خود آزاده باشی

حمیدرضا نادری
1395/01/26
279

تو زیر خاک نشستی و من به خاک سیاه

تفاوتی  نکند  این   برای  دنیا ،  آه

 

بگو به من که در آنجا چه می کنی ای عشق

چه می دهند به جای حقوق آخر ماه

 

نشانیت که ندارم چه نامه بنویسم

به دست کس نرسیده است نامه از الله

 

برای دیدنت ای آرزو چه باید کرد

گمان کنم که ندارد به غیر مردن راه

 

بهار می رسد آخر پس از زمستان است

زمان رفتن هرکس فرا رسد ناخواه

 

به گریه های خودم از فراق پابندم

که گریه می شکند قلب آسمان را گاه

حمیدرضا نادری
1395/01/13
290

بعد از تو من بر مردنم اصرار دارم

حالا که رفتی گفتنی بسیار دارم

این رسم مردان خطا کار است افسوس

روزی که باید با تو باشم کار دارم

سخت است تنهایی برایم چونکه با تو

من خاطراتی پشت این دیوار دارم

غافل شدم از خود نمی دانستم این را

فرصت برای زندگی یک بار دارم

هرگز نگفتم عاشقت هستم و رفتم

من عاشقت بودم به این اقرار دارم

حمیدرضا نادری
1395/01/09
269

افتادن سرهایمان از سرگرانی است برگی که می افتد نه از نامهربانی است از ناله های جغد فهمیدم درست است فریادهای نیمه شب ها آسمانی است پیران جوانی را به خاطر می سپارند حسی که پیری را نمی بیند جوانی است مانند یک شبنم که در بند نسیم است آدم نمی داند که در یک لحظه فانی است در زیر هر سقفی که باشی غصه ها هست هر جا که باشی آسمان هایش کمانی است آهنگ ما در زندگی مشتی هیاهوست تفسیر گل از زندگی با بی زبانی است
حمیدرضا نادری
1395/01/04
315

جز شقایق با لبت ای آشنا همرنگ نیست سنگ اگر درهم نریزد از نگاهت سنگ نیست سر به روی شانه ی معشوقه خوابیدن رواست مردن پروانه در آغوش گل ها ننگ نیست روز مرگ و زندگی رفتارتان با کینه بود فرق چندانی میان صلحتان با جنگ نیست می شود گاهی که دلتنگیم در دیدار هم در جدایی مشکل عاشق فقط فرسنگ نیست از حریم دیگران بردار پایت را بفهم در زمین وسعت فراوان است دنیا تنگ نیست بشنو آهنگ حقیقت را که در آیین ما مشکل دین خدا با نغمه و آهنگ نیست این قدر دعوا نکن در انتخاب رنگ ها هیچ قانونی برای انتخاب رنگ نیست
حمیدرضا نادری
1395/01/03
261

گم شدم در گیر و دار آرزو های خودم تا به تنهایی رسیدم باز با پای خودم مثل احساسی که از دلبستگی بیزار بود من زمستانم گریزانم ز سرمای خودم آتش سوزان عشقم در مسیر سرد باد می شوم توفان ویرانی فردای خودم قصه نامحرمان بس بود اما پس چرا می کشم کشتی دزدان را به دریای خودم خورده ام صد بار چوب اشتباهم را ولی می کنم تایید مرگم را به امضای خودم ادعا کردم که کوهم ریشه دارم در زمین با نسیمی جابجا گشتم من از جای خودم بس که گریان کرده ام لبخند های شوق را سیل این دیوانگی آمد به صحرای خودم
حمیدرضا نادری
1395/01/02
384

تلخ است جدایی و سرانجام جدایی هم بدتر از آن اینکه بدانند نیایی چون سنگ که بر آینه خوردست و شکسته ست از حادثه ات مانده از آن روز صدایی چندی است به دنبال تو هستیم و ندانیم در صفحه ی گم گشته ای از خاطره هایی دل بسته به دنیای تو بودم که بمانی تو بادکنک رشته ی فکرت به رهایی در یک برهوتم همه جا آه و کویر است وقتی نکنی ذهن مرا راهنمایی
حمیدرضا نادری
1394/12/22
300

همینکه دیده ی از حد خرابتر داری خبر ز کشمش شیرین کاشمر داری هزار و یک شب ذهنت همیشه خوابیده است ز شانه های زیادی که زیر سر داری چه موج خانه براندازی آمد از مستی شکسته سد دلت آشنا ، خطر داری اثر نکرده برایم شراب تنهایی که قرص ماه تو را دیده ام ، اثر داری زمان بریده پرم را که در زمین باشم خدا کند که نفهمد کسی تو پر داری غروب خانه نشینی من چه غمگین است کنار من بنشینی و عکس برداری تو انتقام خودت را گرفته ای از من برای کشتن من قصد این سفر داری
حمیدرضا نادری
1394/12/05
296

وقتی مرام زندگی بی اعتمادی است یک عمر باهم زندگی کردن زیادی است آینده ابری شد و باران ریخت هر روز چیزی که در آن من ندیدم رنگ شادی است آبادی تقدیر مفهوم است اما تصویر انسان ها در اشکال نمادی است دیگر نسیمی بر نمی خیزد زدریا موجی نمی آید و قایق نیز بادی است وقتی که پاییز است می فهمی ز حالم شعری که دارم می نویسم انتقادی است
حمیدرضا نادری
1394/11/20
279

در بين سران شهيد سرداده سر است
افتاده به خون همیشه در اوج تر است
از نعره ی آسمان که پیچد در کوه
فریاد سر بریده پر موج تر است

حمیدرضا نادری
1394/11/11
277

دوران پادشاهی جسمم تمام شد ساقی ! مریز باده که پر گریه جام شد از لشکرغرور ، نه ، یک تن نمانده است آن بارگاه آینه بی بار عام شد بانو ! میا به خلوت بی اعتبار من حتی نگاه عشق به چشمم حرام شد اسبی نمانده است بتازم به نیستی فریاد از این زمانه ! که شاهی غلام شد دنیا مرا کشیده به بند خیال خود آری پلنگ سرکش این بیشه رام شد دروازه ها گسسته ، ستون ها شکسته اند گویی درون سینه ی من انهدام شد باران گرفته است مرا از گذشته ها در کار زندگی همه اش انتقام شد لشکرکشی نموده به من روزگار من روزی که من جدا شدم از دل قیام شد
حمیدرضا نادری
1394/11/01
415

ابری است همیشه سقف یادم باران زده در مسیر بادم تا رفتن این جنون ابری پس لرزه مشو بر اعتمادم * پر می کشد از گناه من سنگ فواره زند ز ریشه ام آه چون فرفره ای ز خون ودردم از بس که خورد سرم به درگاه * قربانی روزهای تلخم یا شاعر حرف های متروک ای کاش که ذوق من بخشکد چون مغز هزار دانه ی پوک * روزی نگران من تو بودی با جسم نحیف و قلب پر درد اکنون نگران من کسی نیست ای مادر جاودانه برگرد * هر شب ز خرابه ی تحیر خش خش تن درد بر رگانت آهسته به زور می خزیدی قرصی کف دست مهربانت * یک سایه ی بد شگون و تاریک در ذهن تو بود مثل بختک یک خط عمیق از تنفر بر قلب تو بود دائما حک * من بره ی سر بریده بودم بر سقف اتاق چشم هایم تا صبح دگر تکان نمی خورد از شدت بغض دست و پایم * در خلوت انباری متروک چون میز شکسته زیر آوار با تک تک موریانه همدم من تجزیه می شدم گنه کار
حمیدرضا نادری
1394/10/26
291

برنمی دارم چو آتش از لبم سیگار را اینچنین آتش کشیدم روزهای تار را خلوتم را می زند بر هم نگاه خسته ات گر به روی پلکهایم جا دهم دیوار را هر چه می خواهی که من گردن بگیرم حاضرم حاضر م گردن بگیرم حلقه های دار را خرمنی از خاطراتت خوشه چینی کرده ام کی تواند پر کند این خوشه چین انبار را طوطی ام دریک قفس افتاده ام بر جان خویش می زنم بر شیشه ی عمر خودم منقار را