او دختر زیبا و خوشپوشیست. عاشق شدم اورا پرستیدم. حسی که بیش از یک همآغوشیست. باور نمیکردم که می دیدم با آن نگاه هرزه اش میچید از قامت دیوارها بوسه. از عشق بیش از این نمیفهمید. بی تابی و بیخوابی و خلسه ... لذت ، هوسبازی ، ولنگاری از عشق تکراری گریزان بود. عاشق شدن ممنوع بود. آری. عاشق سزایش طرد و هجران بود. آن روزها من صید او بودم با طعم تلخ بوسه های ریز. آن زن که بعد از او نیاسودم یک سنگدل با چشمهای هیز. او رفت. با او رفت خوشبختی. رفت و پیامی داشت ویرانگر : عاشق اگر باشی ، نگون بختی. گفتم مدارا کن نرو دیگر... یا محو کن از روی لبهایت لبخند زیبا و ملوست را. یا میهمانم کن به شبهایت دوستت دارم های لوست را. هم باعث مستی و تسکینی. شیرین ترین لیلی تویی امشب. لیلاترین امشب که شیرینی می نوشم احساس تو را از لب. لبخند را هرچند مصنوعى ترسیم کن بر روی لبهایم. لطفا بیا هرچند ممنوعی یکبار دیگر توی شبهایم... از شعرهای خط خطی بگذر حالا که از شهرم سفر کردی. بعد از تو عشق و بوسه و آغوش تحریم شد. ای کاش برگردی ...