پیرمرد عالمی در بادیه.
شش نفر اعضای اتحادیه.
اتحاد دزدهای کاروان.
می کشاندش سوی چادر بی امان.
تا که آن سر دسته ی دزدان دشت.
گفت ما را چاره کن نیکو سرشت.
سرقت ما طی یک سال اخیر.
صد عدد سکه ز افراد فقیر.
صد به شش تقسیم ناگردد چرا؟
داد گستر باش یاری کن مرا.
با تعجب سوی آنها خیره شد.
ناکسان را شرط کرد و چیره شد :
هر چه من گفتم به سان حکم بود.
بی تامل قانع اید با سهم خود؟
نا شنوده رای ، گفتندش بلی.
گفت مشکل نوع آن باشد ولی.
عدل را باشد دوگونه در جهان.
اولی : نوع زمین. دو : آسمان.
جمله دزدان آسمانی خواستند.
عدل و قسط آن چنانی خواستند.
تکیه زد بر خیمه. حکم آغاز شد.
بعد چمدان جواهر باز شد.
بهر سردسته ، چهل تا سکه داد.
دزد بعدی بیست، بعدی ارتداد.
بیخبر شمشیر آوردی چو تیر.
کله اش افکند در دم بر حصیر.
دزد چارم سوی صحرا شد ز ترس.
پنجمی فریاد زد او را : نترس.
خنجرش را سوی پیرِ دِیر برد.
تیغ خنجر بر گلوی او فشرد.
گفت حکم باقی چل سکه چیست؟
عدل جاری کن بدانیم سهم کیست؟
بیست سکه داد او را دادگر.
ده و ده سهم دو تا دزد دگر.
برخروشیدند بر وی جملگی.
چیست این بی عقلی و این لودگی؟
بی خرد گشتی؟ عدالت نیست این.
عین ظلم است و قساوت. چیست این؟
گفت طبق عدل باشد ای فلان.
این چنین بوده همیشه آسمان.
حکمتی دارد تمام این حدود.
در پس این حکم صدها راز بود.
امر شد پوشیده باشد تا لحد.
بر اساس مصلحت او می دهد.
چون که شاهد باشد او از آسمان.
بر همه با یک نگاه مهربان.
بایدت هر شوربایی می دهد.
گرچه زهر آگین، بنوشی مثل شهد.