تو باز عاشق شدی امشب و من مفتون و شیدایت
تداعی می کند طعم عسل را شهد لبهایت
مرا دیوانه می سازد نگاه گرم و مشتاقت
و می بوسم رخ ماهت، نشاید بیش از این طاقت
صدایم می کنی، ناگه سکوت خانه می میرد
غرورت رنگ می بازد نفسها اوج می گیرد
دلم را بردی و نوشَت، بیا این لحظه را دریاب
فدای عطر آغوشت مرا بیتاب کن بیتاب
الهی جان دهم بین دو بازوی وفادارت
و تکرار صدای قلب از احساس سرشارت
تو باید مال من باشی و با من تا ته دنیا
مباد از خواب برخیزم که شیرین است این رویا
به خوبیها قسم هرگز فراموشم نخواهی شد
خودم را می کشم! امشب اگر صبح جدایی شد
“محمد فلاح“