می نویسم هنوز از عشقت از همان حرف های تکراری
ازنگاهت شروع این بازی٬چشم هایی که غرق اصراری...
هرشب ازگریه زاری ات گفتی٬عشق ودردی که دردلت انداخت
ساده بودم که باورت کردم تازه فهمیده ام که توداری
تا شدم همنشین شب هایت چشم بستم به روی هرچیزی
غافل از اینکه ظاهراً جزمن در دلت یار دیگری داری
روزها رفت و بی خبر بودم٬دلخوشی ساده با خیالی خام
تا شبی خواندم ازنگاهت که جای دیگرنگو گرفتاری!
بغض کردم نگاه من خشکید روی قاب سفید چشمانت
تا به خود آمدم توگفتی: شد وقت رفتن خدانگهداری
شایدازاین به بعد دیگرمن را نبینی مگر به رویایت
شایدازاین به بعدتامرگم هم نباشد قرار دیداری
رفتنت را به چشم دیدم باور نمیکردم از دلت رفتم
تا شنیدم صدای در آمد کارمن شد امید و دلداری!
□
بغض آن شب هنوز نشکسته٬اشکهایم هنوزهم حبس اند
بغض کردی توهم شبیه من!باز حالا بدون آزاری
گرچه شاید هنوز می خواهی ازکنارم گذر کنی اما
پای رفتن نمانده٬می بینی؟مانده ای روی تخت بیماری
وقت بازی تمام شد٬بد بود...باختی باهمه زرنگی ات
وقت بازی تمام شد٬خوابیدم ولی تو...هنوز بیداری!؟