شب است اما وجودت کرده اینجا را چه نورانی!
ولی بار سفر بستی و میخواهی که پنهانی-
از اینجا پرکشی تنها٬به بالاها سفر داری
نرو هرگز...نرو...می ترسم از روزی که می دانی
برایت شعر میخوانم٬ چرا من را نمی بینی؟
کجاها میروی؟حتماً به جایی خوب مهمانی...
ببین حالم پریشان است وجانم برلب آوردی...
چرا تنها؟چرا بی من؟چرا بامن نمی مانی؟
جوابم این سکوتت نیست٬ای من...پس مرا دریاب
نمیخواهی که این آخر دلم را هم برنجانی؟
نباشی کودکم می ترسد ازشب های بی تابی
نباشی نیستی اورا به دستانت بچرخانی...
چه سودی دارد این اصرارهایم؟آه میدانم
توهم غمخوار ماهستی...توبیش ازمن پریشانی
ولی انگارباید پرکشی تاعرش...تامرزی-
که آزادت کنند ازبند این دنیای طوفانی...
دلم می لرزد از ترسی...ولی باید قوی باشم
برایت ذکر می گویم٬برو دربین میدانی...
...
برو اما مراهم زود دعوت کن به دنیایت
((خداحافظ تو ای همپای شب های غزلخوانی))