حکمتی بود در افروختنت
خسته در آتش تب سوختنت
دیده بر نیزه و سر دوختنت
سالیان دگر اندوختنت
هیچ کس مثل تو آتش نگرفت
گرگ ها خنجر کین در مُشتند
تشنه ی ذبح سری از پُشتند
با لب تشنه پدر را کُشتند
دزد انگشتر با انگُشتند
هیچ کس مثل تو آتش نگرفت
باغی از غنچه و گل پر پر شد
سرو سر سبز وفا بی سر شد
نیزه جای تنِ سر، پیکر شد
دیده ی مادر ماتم تر شد
هیچ کس مثل تو آتش نگرفت
گریه سرخ چکاوک ای وای
قطعِ آویزه پیچک ای وای
آتش و دامن کودک ای وای
کشتن شیر مبارک ای وای
هیچ کس مثل تو آتش نگرفت
کودکان را به اسیری بردند
وای، وای از چه مسیری بردند
به تماشای امیری بردند
پاره های تن شیری بردند
هیچ کس مثل تو آتش نگرفت
زخم زنجیر ترا می آزرد
تازیانه ز تنت خون می خورد
روحت انگار همانجا می مرد
ناقه تنها بدنت را می برد
هیچ کس مثل تو آتش نگرفت
آسمان سرخ چو تو می بارید
بر تن سرخ ترین مروارید
کفنی نیست؟ حصیری دارید؟
پیکری را ز زمین بردارید؟
هیچ کس مثل تو آتش نگرفت
با تنی سوخته در تب رفتی
سال ها سوختی امشب رفتی
از غم و غصه لبالب رفتی
بر لبت نغمه یا ربّ رفتی
هیچ کس مثل تو آتش نگرفت
گفت یک مرد چو تحریم شود
کشته با خنجر دژخیم شود
تکه تکه شده تقسیم شود
مرد هیهات که تسلیم شود
هیچ کس مثل تو آتش نگرفت
تا کجا باز مرا می بری ام؟
یثرب و کرب و بلا می بری ام؟
بهر دیدار خدا می بری ام؟
امشب آیا به رضا می بری ام؟
هیچ کس مثل تو آتش نگرفت
1394/8/4 / 12 محرم الحرام 1437
رضا