گوشه ای از حرمت در دل من جا مانده
در دلِ قطره ی من حسرت دریا مانده
باز در هر تپشی منتظر دیدار است
گرچه اینجا است به ظاهر، دلش آنجا مانده
مرغ جانم به هوای طرب روضه ی تو
باز هم مرثیه خوان، در دل صحرا مانده
پای شرمندگی و یک سر افکنده به زیر
جسم بی جان دلم بی سر و بی پا مانده
آنقدر بار گناهان دلم سنگین است
در مسیر حرمت ناقه ی من وا مانده
یوسف زار دلم کاش خریداری داشت
بنده بی بند تو در بند زلیخا مانده
عبد گستاخم و با روی سیاه آمده ام
عادت بخشش تو موجب پروا مانده
من کی ام، حسرت بوسیدن این تربت پاک
بر دل پاک ترین خلقت دنیا مانده
هر سحر در طلب رؤیتِ خورشیدِ رُخت
چشم های ادبِ گنبد خضراء مانده
دوستدار تو اگر روضه ی رضوان دارد
بی تولاّی تو در، دوزخ سفلی مانده
سینه ام تنگ و تو دور و دل من چون شمعی
سوزش خویشتنش را به تماشا مانده
آسمان هم دگر از ابرِ ستم تاریک است
مهدیِ فاطمه در غیبت کبری مانده
یا غریب الغرباء، غربت او سخت تر است
اصل دین است که در غربت زهرا مانده
یا بیا یا ببرم، طاقت من طاق شده
بی رضا قلب رضا یکّه و تنها مانده
1395/5/24 / 11 ذی القعده 1437
رضا