مانده در تاریکی شب کودکی با چشم خیس
در بغل زانو گرفته تکیه داده بر درخت
دست هایش را به هم می مالد از سرما ولرز
بغض مانده درگلویش ازغم سنگین بخت
می کشد تصویر را نقاش و آهی از دلش...
می رود زیر چراغ ماه و سقف آسمان
تا که می افتد نگاهش در خیابان های شهر
می رود بین نگاه مردم نا مهربان
تا که سر می آورد بالا حریم و گنبدی
می کشد او را میان جمعیت در این عبور
ناگهان حسی،ضریحی،بوی عطری،اشک چشم!
کودکی تنها که می جوید کسی را غرق نور!
پیر مردی قد خمیده باعصایی که به دست
می کشد پای ضعیفش را به عشق یک نفر!
مادری غرق دعا و اشک،غرق خواهشی!
دست خالی برنمی گردد کسی از این گذر!
□
مات و مبهوت از نگاهی که قرارش را گرفت
بار دیگر دست در دست قلم داد و کشید
عکس یک کودک که با دستان سرد و چشم خیس
گوشه ی صحنی نشسته غرق در شور وامید...!