سلام ای شاه بی سر خفته در خاک سلام ای پادشاه خاک و افلاک
مپرس از خواهر خود ای برادر که روز چهره ات را کرد شبناک؟
دیار شام پر بود از کسانی دل از سنگ و زبان چون مار، ضحّاک
دلی تاریک تر از چاه دارند چو خفاشان کنند از نور امساک
میان آتشی از غم چهل روز مرا سوزانده اند این قوم هَتّاک
مرا صد بار کشت ای شاه شیران نگاه گرگ های چشم ناپاک
ولی صبر جمیلی پیشه کردم که زیبا بود، بالاتر از ادراک
پس از سیلاب زیبا تر شود سنگ به روی آب خواهد رفت خاشاک
اگر آن روز زینب ماند تنها صدای اربعینش داشت پژواک
دوباره آمده دستان عباس برون از آستین مرد بی باک
رضا را اربعینی کن خدایا اَقولُ دائماً اَلحمدُ ایّاک
1395/8/30 / 20 صفر 1438
رضا