به بند می کشی مرا
دوباره با گناه سیب
وای پناه بر خدا
از این نگاه دلفریب
چه رذل بود روزگار
و من چقدر خسته ام
سرم چه درد میکند
چه بیصدا شکسته ام
به شهر من سری بزن
ببین چه خون شده دلم
بیا و شاد کن مرا
سر آمده تحملم
بیا که تازه می شود
هوای خانه با شما
بیا و بوسه ای بده
دوباره زنده کن مرا
بیا به آشیانه ام.
بیا و تا ابد بمان
کنار من بمان. نرو
تو را قسم به آسمان ...
ولی اگر که خواستی
از این خرابه رد شوی
و مثل آن سراب ها
تو هم دو رو و بد شوی
اگر دوباره سهم من
به غصه دل سپردن است
هنوز راه و رسم تو
شکستن و گذشتن است
مرا نمانده طاقتی
دگر به دیدنم نیا
که این وداع آخرین
به خاک می کشد مرا
« محمد فلاح »