bg
اطلاعات کاربری هانیتا ف

تاریخ عضویت :
1393/08/05
جنسیت :
شهر :
کشور :
ایران
آخرین اشعار ارسالی
هانیتا ف
هانیتا ف
1395/02/07
468

مرا با خودم تاخت میزنی سرم داد میزنی تنهایی ام را نمی بینی آن وقت هی جارمیزنی مرا باخودم مقایسه میکنی تنهاتر ازاینکه نخواهم شد میخواهی تنهایم کنی؟؟ مرا باخودم نگاه نمی کنی آن وقت میخواهی عاشقی کنی از خودت می ترسی اما می خواهی بامن بازی کنی ترس تورا وجود من می فهمد می گرید ، می سوزد ترس تو خودت را باخودت تنها می گذارد ... ه _ ف
هانیتا ف
1395/02/07
439

کلاه ام را بردار نگذار بفهمندکلاه سرم رفته یا اینکه غرورم برباد رفته نگذار بفهمند که رفتی دلم را شکستی تو بردی و من باختم تمام اصرارت همین است ولی من بازی نکردم ، ساختم تو راساختم با آرزوهایم خودت را بی رحم کردی ستم کردی ، ستم کردی فقط نگذار بفهمند چه هستی که دیگر همه کارت هست پستی ه _ ف
هانیتا ف
1395/01/18
472

مرا در اتاقی انداختند درش را بستند فکرم را گرفتند مغزم را شستند مرا در قفس گذاشتند رهایم نکردند صدایم نکردند من اما همچنان منتظر منتظرپایان انتظار پایان تنهایی پایان شاعری مرا درقفس کردند و گفتند: پرواز کن رشد کن اما جیک نزن تا تو را نزنند غصه بخور تا تورا نخورند من غصه خوردم، رشد کردم ظلم دیدم ، رشد کردم اشک ریختم ، رشد کردم من ولی شاعر رشد کردم شاید اندکی آشفته اما ، شاعر .... ه_ ف
هانیتا ف
1394/10/19
428

وقت غروب آسمان را دیده ای؟! ابرها را دیده ای؟! خورشیدوهمکارانش ،هم انگارتو را می شناسند انگارازچشم هایت خبر دارند خورشید قطعا تو را دیده من و چشم های غم دیده من و این سر شوریده همه را با نورش درغروب نقاشی کرده فقط نمی دانم چرا .. چشم های تو را خیره به من نکشیده ؟! چرا ... تو را ازمن ، دورترکشیده؟!
هانیتا ف
1394/09/16
460

تا آخر عمر یادم میمونه ، این خریت ام اما دیگه اجازه نمیدم ، کسی به بازی بگیرتم شاید یکبار شکست خوردم اما،اثری نیست روصورتم تودلم به آدم ها میخندم و اونهارونمی بینم،باهزار منتم واسه خودم زندگی می کنم وافتخارمی کنم به سیرتم حالم حتی اگر بده اگر هوام سرده یا که دلم طرده میگم خدا ، مثل همیشه به فکرتم
هانیتا ف
1394/09/12
469

این حق من نبود تمام سهم من نبود حداقلش این همه شکستن همه اش ، مال من نبود این بی عدالتی ها مال زمین نبود ... در دنیا نبود ... همه اش ، سهم من نبود ! حالادیگر آدمهافقط زنده اند فقط نمرده اند زندگی هم نکرده اند ... حالادیگرجهان در بی عدالتی ، غوطه ور درجنگ ها ، شعله ور و در فقرپیشه ور است حالاجهان رنگ آدم می بیند به خود رنگ ماشین و عمق گود آدم میبیند ولی انسان .... ؟! آری حالاجهان دیگر پرازمغزهای بی خبر آدم های با خطر رنگ انسانیت نمی بیند به خود ...
هانیتا ف
1394/08/10
308

من گمان می کردم دل او هم مثل من شفاف است ... ساده است ... حرف هایش راست است .. من گمان می کردم دل آدم ها هم مثل گنجشک ، کوچک مثل برگ است ، مثل عروسک گمان می کردم مثل این هاست اما ... من نمیدانستم دل هرکس دل نیست !! دل هرکس دل من نیست من نمیدانستم گرگ ها شکل گل ها گشتند کفتارها مثل بلبل شده اند من نمیدانستم می شود هم سرد شد ... می شود هم طرد کرد ... می شود هم نامرد شد ... نامردی کرد ... اما شد ... چون من نمیدانستم دل هرکس ، دل نیست!!
خنده بی مورد اگر باشد کاری اشتباست ورندانی خنده ات چیست دردی مبتلاست خنده خندان می کند بی ادعا می کند قدری زان اکتفا خنده ها دارند انواع وروش هر کدامشان یک جوری کنش کس ندارد مشکلی یا دردی می زند قهقهه از سر بی دردی می زند خنده بر زن ومرد به اینان گویند مرفه بی درد می توان هم خنده کرد بر دردها دردهای ساکت اما پرصدا درد بی پولی ودرد بی کسی درد بدبختی و درد نارسی می توان خندید بر این دردها؟ می توان نادیده بگرفت این ها؟ من که در تردیدم نتیجه ای می گیرم از این به بعدهست خنده نشون اونی که مرفه بی درده
هانیتا ف
1393/12/09
310

بعضی وقتا این دل تنهــــــا از همه دوره غیر غم ها واسش محاله دیدن خوشیا شایداین دل هم داره آرزوها شایدم اسیره اسیر رنگ ها دلش میخواد بره،آسمونا توی خودش بمیره بی صدا ای دل نداری پروا توهم روزی میشی پیدا شاید یکی بیاد ازسرما اونوقت تو بشی شیدا توروباخودش ببره ،ابرها شایدم بیاد سوار اسب ها اما این هم هست تو خیالا حالا دل من بی کس وتنها نشسته این جا بدون ماوا آخه دل من میمونه تنهـــــا تا که نیادغم تو دل شما ....
هانیتا ف
1393/12/07
295

هانیتا ف
1393/10/24
291

برایت رویا می سازم به نازهایت می نازم دل به تو می بازم به تو ای گل نازم آرزویم شد دیدنت کم کم دیر می شود آمدنت چقدر تلخ بود رفتنت با من سرد شدنت باورم شد کم کم عشقت عاشقم کردی بی مشقت وقتی رفتی بی مروت داشتی اصلا تو ، سخاوت؟ اما من هنوزم بی تو در اشک میسوزم با خیالت عاشق هستم... بی خیالت، خیلی خستم...
هانیتا ف
1393/09/25
525

شب ها می گذرد جمعه ها می گذرد بازهم نمی آیی... نمی آیی ودلم را تنگ تر می کنی نمی آیی و مرا محتاج تر می کنی می دانی می دانم که خوب نیستم می دانم که گنه کارم می دانم که ... اما این راهم خوب میدانم که میدانی دوستت دارم میدانی برای آمدنت به خدا التماس می کنم اگر دل به تو وخدایت نبندم پس به این مردمان امیدوار باشم چرا زندگی می کنیم وقتی آقایمان مولایمان سرورمان ازدست ما دلخور است.....
هانیتا ف
1393/09/21
303

خدایـــا آنقدر دلم از دنیا وبنذه هایت گرفته آنقدر دلم تنگ یک معجزه است آنقدر می خواهمت د راین روزها آنقدر که نمی توانم یک لحظه دل ببندم به آدم ها به ثانیه ها ، به حرف ها به حرف هایی که همه شان پلیدی ست به حرف هایی که اثری ازتو درآنها نیست خدایــــــا بی مرز می خواهمــــت
صدایت میزنم ازدوردست ها از آنطرف ترها صدایم رانمی شنوی نگاهم نمیکنی دلتنگم نمی شوی امـــــا من دلتنگم دل تنگ آن لحظه های شیرین دل تنگ روزهای باهم بودن دل تنگ آن گل های عطرین دل تنگی هم عالمی دارد دل تنگ که می شوم ، می نویسم از تو ، از خیالـــــت ، از ..... از دل تنگی هایمــــ از ناراحتی هایمـــ از نا خوشی هایمــــ ما انسان ها رسم عجیبی داریمــــ شادی هایمان را زود فراموش میکنیم اما برای دل تنگی هایمان ...... خوشی هایمان را نادیده می گیریم و ناراحتی هایمان را جـــــــار میزنیم ما انسان ها خیلی عجیبیم همدیگر را دوست داریم و خیانت می کنیم ادعای دوستی میکنیم و از پشت خنجـــــــــر میزنیم دل تنگیــــــم و دنیــــــا را ، تنگ می کنیم آری انسانیت هم دیگــــــر آرزوســـــت...............
هانیتا ف
1393/08/30
306

زندگی گاهی سخت است ... دشوار است ... با آن همه زیبایی گاهی دارد کمی دشواری می خواهم از پس سختی هایش برآیم نه ناتوان نیستم اما توانی میخواهم بیشتراز توان تمام توانمندان تو توان خواهی بخشید به دست ها به قلب هاو به پاهای سست وضعیف انسان هایی که در رحمت ات را به روی خودشان بسته اند تو کمک خواهی کرد به دل ها به فکرها به روح وروان آنهایی که دل به تو بسته اند همان هایی که جز تو، کس ندارند همین هایی که همین جا ، همین حالا ، درهمین فاصله ها صدایت می زنند: خدایـــــا
هانیتا ف
1393/08/17
329

بالا وپایین می پرید ای سو وآن سو می جهید با آن دماغ مسخره اش می خنداند مردمان شهرش می پرید روی ترامبولین مثال چارلی چاپلین سیرک می گذاشت اینجا وآنجا تا بخندند کمی ، آدم ها کفشای لنگه به لنگه میپوشه که پاش بلنگه شاد وخندان بود گویا ولی اندر دل او نبود پیدا پشت چهره شادش همیشه داشت دلقک غصه........ درآوردن شکلک بود کارش تا باشد حلال نان اش کس نمیدانست که دلقک برای نان در می آورد شکلک
هانیتا ف
1393/08/09
480

شب بود دلم گرفته بود پرنده پرکشیده بود ازخیالم رفته بود شادی پرکشیده بود وز دل ها رفته بود ******************* شب بود دلم گرفته بود گویی درانتظاربود جمعه هم گذشته بود بازنیامده بود کوچه دل ها خلوت بود گویی درانتظار بود ******************* شب بود دلم گرفته بود چشم ام به راه بود گویی درانتظار بود منتظرمولا بود
هانیتا ف
1393/08/09
6584

صدایش قطع نمی شد سخن اش تمام نمی شد ازهمه جا می گفت از شهر وروستا ، ازبقال ونانوا از انسان وحیوان ،از پیکان وژیان هرچه می گفتند به او آخ سرم وای سرم حرف می زد وانگارمی گفت من کرم من کرم بازار شهر به قدومش آشنابود به لطف گزافه گویی هایش،خلوت خلوت بود بیهوده سخن می گفت از هرچه نمی دانست می گفت پیردانایی روزی رسید ازراه زودی به او رو کرد وتاخواست بگوید نصیحت کند وراه صحیح رابپوید سخن گفتن مردنیز شروع شد گزافه گویی ولاف زنی راشروع کرد پیردانا به اوگفت نادان ! کمی خرد وعقل بیاموز وبدان بیهوده سخن گفتن راخاتمه ده بربی خردی و لاف زنی خاتمه ده از آنچه پرسیدند بگو تانپرسند مگو!