bg
اطلاعات کاربری ناهید صادقی

تاریخ عضویت :
1394/05/06
جنسیت :
خانم
شهر :
کشور :
ایران
آخرین اشعار ارسالی
ناهید صادقی
ناهید صادقی
1394/07/01
490

بودیم یک جفتک ناسازگاری خریدیم ما دو تا یک جفت قناری نرک دانه به پیش ماده می برد گهی ماده برای یار می مرد که تا چند روز دیگر لانه ساختند که بعد از لانه ساختن تخم گذاشتند که بعد از مدتی تخم ها به بچه کشیدند صف به صف در لانه رچه نرک خوشحال ما هم شاد و خوشحال که تا یک روزکی تغییر کرد حال بیاوردم قفس از خانه بیرون که تا مست و غزل خوان لیلی مجنون که تا زیر درختی آفتابی خورند آنها غذا و دانه آبی به ناگه آن قفس از دست رها شد سیاهی رفت و چشمم بین چه ها شد بدیدم مرغکم تنها نشسته ندانستم که پای او شکسته بدیدم تا که من پای نرم را گرفتم من ز غم چشم و سرم را نرک پایش شکست و بین چه ها شد چقدر ظلمی ببین بر بچه ها شد نمی دانی چقدر او کار می کرد تمام دانه ها انبار می کرد گهی او دانه را بر یار می داد گهی بر بچه های زار می داد ولی دیگر که ماده یک فداکار برای بچه هایش روز و شب کار گهی هم ماده با یک دل شکسته غذا می داد به یار پاشکسته ولی باز هم نرک با پا شکسته غذا می داد به یار دل شکسته سرش گیج رفته بود و گشت بدحال که جان می داد به نزد یار و اطفال تمام خونش از پایش به در رفت نرک هم با رویاهایش سفر رفت همه بچه هایش زار گشتند برای آن پدر بیمار گشتند بریختم اشک حسرت بر قناری گرفتم درس عبرت از قناری که تا آخر نفس ما یار باشیم برای همدگر غمخوار باشیم
ناهید صادقی
1394/06/13
413

وقتی آید صوت قرآن به گوشم در آن لحظه فشار آید به هوشم بگویم ای خدای جان و هستی مرا بیدار کن از خواب مستی بگویم من از این نعمت که دادی رهایم کن ز غم ها ده تو شادی مرا غافل مکن ای حی داور مرا منشان تو با موجود کافر خداوندا پناهم ده پناهم خداوندا که غرق اندر گناهم مرا از نعمت هر دو جهانت مرا آگه کن از راز نهانت به پیش ظالمان پر زور گردان دلم از مهر تو پر نور گردان برای دوری از آتش و گرما مرا با صالحان محشور فرما
ناهید صادقی
1394/05/12
411

که روزی شاد و خندان، مست و مغرور هوس کردم شوم از خانه ام دور برفتم رو به آینه خود ببینم زنم شانه به موها بهترینم که ناگه قاصد پیری بیامد خبر داد و به من عمرت سر آمد بدیدم لای موها موسپیدی که این چشمم به آن چشم گفت ندیدی گه هی دنبال قیچی می دویدم به مو گفتم تو را دیدم، ندیدم بگفتم قاصدک گردن زنم من تو را از ریشه ات برمی کنم من بکندم من شدم مست و غزل خوان دلم آزاد گشت از بند زندان یهو دیدم که فردا سر رسیدن به جای یک، دو تا با هم رسیدن که من تا زورم آمد جنگ کردم که مو را با سیاهی رنگ کردم ولی باز هم به من پیروز گشتن سیاهی شب گرفتن روز گشتن در آن عهد جوانی مست بودم گه هیچکاره نبودم پست بودم که هی امروز و فردا می نمودم دلم از غصه غم ها می زدودم ندانستم که عمر این روز و شب بود خیال کردم که مرگ ناید یه گپ بود چقدر این روز و شب را من شمردم چرا از عمر خود سودی نبردم؟ چرا آن قاصدک را زیر کردم دلم بر رنج و غم زنجیر کردم؟ چرا آن تار مو بی رنگ کفن پوش نداده بودم حرفش را کمی گوش؟ که او با آن زبان بی زبانی به من می گفت بکوش تا می توانی ولی در خواب غفلت مانده بودم خلایق را ز خود هم رانده بودم فسوس خوردم که عمرم در تباه رفت که هرچه آرزو بود بر هوا رفت
ناهید صادقی
1394/05/12
457

گر بخواهی عمر تو گردد زیاد تو مبر رفت آمد دوستان ز یاد گر که آمد مشکلی اندیشه کن بهر رفعش مشورت را پیشه کن چون بود در هر سری فکر جدید تا گشاید مشکلت ذکر جدید گر ببینی دوست خود آشفته حال هیچ نگو چاره نداری یا محال گر نداری رأی خوب همدرد باش در بزرگواری به پیشش مرد باش سروده ای از زهرا رجبی چهارده
ناهید صادقی
1394/05/06
435

چرا تو که ای دوست سوختن شمع دیدی سر به پایین فکندی و بر او خندیدی؟ گر نبودی نزد شمع سوخته پروانه ای قطره ای اشکی روان کن همچنان بیگانه ای روزگار است چه شنیدی تو از این وصف زمان؟ یا که دیدی نشود پیر بماندست جوان؟ گر تو هم داشتی ذره ای از این غمِ شمع قد رعنای تو برنای جوان می شد خم
ناهید صادقی
1394/05/06
396

مؤذن ساعت پیش بود اذان گفت نده وقت طلایت را هدر مفت برو از چه نشستی مات و حیران برو وضو بساز شیطان شود سست زبانم لال رود شیطان تو جلدت تو را هر دم فرستد سر یک پست که بعد آید نشیند در کنارت که در گوش تو خواند با توأم دوست مبادا گوش کنی بر حرف دشمن جهنم را خدا پر کرده از اوس خدایا گوچ کردم وای بر من تمام عمر خود را پوچ کردم وای بر من در آن سن جوانی گفت جوانم نذاشته من نمازم را بخوانم تو اینقدر وقت داری تا بخوانی که من قولت دهم عقب نمانی در آن سن نود بود که رسیدم دنبال جا نمازم میدویدم بگفتا جانماز و دل غمینی حالاحالا تو بر روی زمینی بدان یک کمکی تو پیر گشتی ولی اینقدر چرا دلگیر گشتی بدان عمرت که بیش از عمر نوح باد مکن دل را غمین باشو تو دلشاد خداوندا چرا زودی بمردم که از عمر خودم سودی نبردم خدایا کوچ کردم وای بر من تمام عمر خود را پوچ کردم وای بر من گه شیطان آید آن لحظه کنارت زند قهقه به چشم اشکبارت برو شیطان مرا ناکام کردی که شرت را برام اتمام کردی گه دانسته چرا من گوش بودم تو گربه بودی و من موش بودم مرا با خود به هر جایی کشاندی مرا آخر به خاکستر نشاندی خدایا من ندارم راه چاره؟ خدایا مهلتی بر من دوباره خدایا عفو کن بر دلشکسته که شیطان زیر پای من نشسته خدایا طاقت سوختن ندارم در آتش طاقت پختن ندارم خدایا رحم کن بر من ضعیفم که شیطان لعین هم شد حریفم
ناهید صادقی
1394/05/06
412

وقتی تو تنها گشته ای اندر زمین و آسمان وقتی غریبی بی کسی بی همدمی در این جهان ناگه ز سوی آسمان آید ندایی بر زمین گر بشنود این قلب تو گوید بمان با من بمان ناگه تن بی روح خود اندازی بر روی زمین آن قلب و آن روح خودت راهی شوند بر آسمان آنقدر دوری از زمین کمتر ز نقطه ای شوی درها برویت باز گردند می روی تا کهکشان وقتی حضور خالقت دیدی تو با چشم روان سر تا سر وجود تو گردد یک قلب و زبان گویی تو با رب خودت از وصف بی پایان او گویی ببخشا بر همه ای خالق و ای مهربان شعری از مادرم "زهرا رجبی چهارده"

در میانِ پهلوانان این زمان

این تو بودی بس درخشان در جهان

در جهان گویم نه در شهر کرج

ای تو که پنهان شدی وقتِ فرج

ای تو که پنهان شدی گو کیستی؟

تو همانی، روحِ ا... نیستی؟

من یقین دارم تویی روحِ خدا

ای تو که ما را ز خود کردی جدا

این جدایی زخم زد بر قلبِ ما

این چه زخمیست وارهان آن را ز ما

وارهان ما را از این دردِ فراق

ای گُلِ چیده شده از کوچه باغ

تو گُلی بودی که حالا نیستی

ای تو کز نام آورانِ لیستی

تختی و داداشی اند بر روی لیست

ای تویی که آسمان بهرت گریست

آسمان هم از فراقت رفت به زیر

ابرها گریان شدند در ماه تیر

کِی کرج در ماهِ تیر باران بدید؟

کِی چنین بر چهره ها اشکان دوید؟

ماه تیر بود و شبِ عیدِ ظهور

کوچه ها آذین شده غرقِ به نور

نور کشور ناگهان خاموش شد

وقتی آن اخبارِ تلخ در گوش شد

تلخ بود از زهر هم سوزنده تر

خاطراتت در دلان کوبنده تر

خاطراتت جز نکونامی نبود

لیک دیگر غیرِ تو جامی نبود

بس سزاوار تو بود جامِ جهان

ای تو که قد قامتت بود پهلوان

پهلوانی پَر زدن مشکل بوَد

داغِ او تا عاقبت در دل بوَد

او که پروانه شد و دامن تکاند

پرزنان خود را به روحِ خود رساند

بی وداع او آسمانی شد برفت

بی خبر ما را گذاشت اندر شگفت

نوجوان ای قاتلِ نادان ردا

گو چرا کُشتی تو او را بی صدا؟

او تو را با مردی اش کاری نبود! 

قصدِ او جز رفعِ اِشکالی نبود!

من اگر بودم به جایت آن زمان

می گرفتم دست خط، امضا از آن

تو دلت آمد رگِ شاهِ گلویش را زنی؟

خنجرت را ناگهان بر قلب و بازویش زنی؟

مردمان خواهند تو باشی تا ابد خوار و ذلیل

چون تو کشتی پهلوان این جهان را بی دلیل

او که بایست مایه فخرِ تو می بود آن زمان

تو پشیمانی که نشناختی به جان آن پهلوان

این پشیمانی خودت گویی که او حرفی نداشت

دودِ آتش او نبود سوی دگر بود رویداشت

پهلوانا اندر این دعوا نبودی کاره ای

تو شدی ناگه فدایی که نداشتی چاره ای

تو شدی قربانی این ناکِسانِ عقده ای 

ما نبودیم لایقت تا هستند این عده ای

او که مالک بودنش فریادِ هر بیگانه بود

کس به من گوید چرا تبلیغِ او محکم نبود؟

تا که میگفتش امانا ای ضمیر

قَم(قَمه) فکن وز پهلوانی جان مگیر!

کاش رستم بود می زد او تو را میدانِ داد

تا نمی دانند تو را در غفلت و ناگه به باد

رستم و شاهنامه و سهراب گفتن را چه سود؟ 

وان همه اندوه و آه، سیلاب رُفتن را چه سود؟

وصفِ تو چون وصف مولایم علیست

کو روند و راهش اندر تو جلیست

کاندر این شب های ضربت خوردنش ( مراسم چهلم داداشی مصادف با شب های قدر بود)

صبر خواهم از خدا گیرد دست و دامنش ( مرجع ضمیر َش: برادر روح ا... به اسم علی داداشی که در بیت بعد به او اشاره خواهد شد)

آن برادر کو ز هجرانت بسوخت نامش علی

هم برادر بوده است هم چون پدر هم چون ولی( علی داداشی برادر روح ا... بعد فوت پدر سرپرستی او را بر عهده گرفتند)

تو به خوابِ یار گفتی تا به او گریان مباش( یار: ورزشکار معروف انگوتی دوست روح‌ا... که یک شب در میان شب های عزاداری پهلوان به خواب او آمده و به او گفته که به برادرش بگوید ناراحت نباشد، چون خودش مادرش در آن دنیا هوادرش است)

مادرت باشد هوادارت در آن جاه و فراش

عکس هایت در تسلّی دادنت در کوچه ها

حرف و گفتار برَت شایع میانِ بچه ها

این بیان دارد که گر نیست عمر تو‌ در این جهان

پهلوان هرگز نمیرد، نامِ او هست جاودان

شعری از ناهید صادقی چهارده- از حصارک کرج- سروده شده در روزهای عزاداری آن پهلوان