دختری دل سیاه و زیبا رو عاشق مرد ِ سر به راهی بود قلب دختر مثال سنگی سخت روح او چون شب ِ سیاهی بود دخترک گفت به مرد بیچاره داغ عشقت میان دل دارم تازمانی که همسرت باشم از نبودت همیشه بیمارم آه سردی کشید و اخمی کرد نعره ها زد به داد و فریادی بی وفایی به ذات پاکم نیست بر دل خود چه وعده ای دادی همسرم چون فرشته ای زیباست عشق ِ من هم برای او باشد من بمیرم، نبینم آن روزی در کنارش اگر هوو باشد من زن دیگری نمیخواهم جمله میگویمت هزاران بار ای زن ِ حقه باز ِ نالایق دور شو، دست از سرم بردار دخترک دل شکسته شد از او جوی اشکی روان ز چَشم آمد اشک ریزان ِ او که پایان یافت فکر شومی ز عمق خَشم آمد رفت نزدیک خانه ی آن مرد گوشه ای انحنا نهان گردید تا که مردک ز خانه خارج شد سوی منزل شد و دوان گردید آتش خشم و کین آن سرکش شعله ور شدبه دل حسد افکند بخت خوش را که دید و مجنون شد تیشه ای برد و ریشه اش را کند در زد و زن گشوده آن در را آجری را که بر سرش کوبید تا رسید او به حال بی هوشی ضربههایی به پیکرش کوبید خنجر ِ تیز ِ کین کشید آنگاه ذره ذره به گردنش مالید چون شکم را درید و چاکی داد بی امان زن ز درد خود نالید دست خود را درون پهلو کرد ناله ای از گلو چنان آمد چون کشید آن جنین ِ کوچک را جوی خونی از او روان آمد شب که شد مرد بینوا برگشت دید،بر خانه خون فراوان است پرکشیدن جنین و آن همسر در سرایش دو جسم بی جان است یک طرف هم زن ستمکاره دست ِپر خون و چهره ای خندان آنچنان با ولع به خوردن بود قلب کودک کشیده بر دندان گفت بر او که ای زن مکار گرگ هستی مگر ستم کاره؟ بازگوکن، گناه آنها چیست آن زن و آن جنین ِ بیچاره؟ در جوابش به آن جوانک گفت یادت آید به دل تو بد کردی از ته قلبم عاشقت بودم عشق من را ولی تو رد کردی کینه ام را چنین فزون کردی هر چه کردم فقط سر ِکین است دیگ صبرم دگر به جوش آمد لحظههایم کنون چه شیرین است از بلای دوگانه دوری کن پند زیبا کلام ارزنده اولی خشم هر زن ِ وحشی دومیهم پلنگ درنده بهار1390