در دل بیشه زار انبوهی ماده شیری قوی و زیبابود گرگ وحشی وزیراو گردید چون به کارش بسی توانا بود روزگاری کلاغ قاصد گفت لشگری ماده شیر ِ خوش اندام بین راهند و فکر مهمانی پس بیفکن غذایشان در دام گرگ وحشی به هر کجا سر زد گوشه ای روبهی به بازی دید مشکلش حل شد آن زمانی که روبه ِ رند و حقه بازی دید روبهک را گرفت و راهی شد تا رسیداو به بیشه ی ارباب گفت شاها ببین شکارم را نیست حتی نظیر او در خواب شب که شد آمدن همه آنجا ماده شیران به جشن مهمانی لحظه ی مر گ روبهک آمد باغم و غصه و پریشانی ماده شیران به روبهک گفتند لحظه ی مردنت کنون آمد پس بگو آرزوی آخرچیست چشم روبه به اشک و خون آمد نا گهان فکر حقه ای افتاد گفت با خود که چاره انبوه است حیله اکنون به یاری ام آید چاره ای کن ، چه وقت اندوه است آرزورا به ماده شیران گفت شیر زشتی به جمعیت باشد چنگ اول زند به من شاید او شروعی به معصیت باشد چنگ تیزش زند چو بر قلبم مردنم گرچه سخت وغمگین است گربمیرم به دست شیری زشت روح من را شفا و تسکین است در جوابش به روبهک گفتند شیر زشتی میان شیران نیست ما همه مهربان و زیباییم بد سرشتی میان شیران نیست شهرت ِ ما به چهره ای زیبا در زمین و به کهربا هستیم شیر زشتی ندیده ایم اینجا ما همه ناز و دلربا هستیم از هم اکنون دگر تو آزادی بشنو پس این کلام ما مکار شیر زشتی میان دنیا نیست شیر زیبا فقط بود در کار بهار1390