در میان دشت سرسبز و بزرگ زندگی میکرد یک مور ضعیف ناتوان و کوچک و دل خسته بود دست و پای کوچکش ریز و نحیف روزگاری رفت دنبال غذا دانه ای زیر درخت افتاده بود شاد و خندان گشت، آن مور سیاه چون خدا بر او غذایی داده بود با هزاران رنج بدبختی گرفت با دو چنگش گوشه ی آن دانه را رهسپار خانه شد در آن زمان تا که آرد روزی ِ کاشانه را شاد و خندان گفت او در بین راه عاشقم من در دلم عشق خداست خاک پایش سرمه بر چشم من است هر دقیقه سجده ی شکرش بجاست قلب من با عشق ایزد میزند کاش میشد در ره او جان دهم ذات ایزد پاک و از زشتی جداست کاش جان را در ره ایمان دهم لحظه ای از سجده و شکرش گذشت تا که بادی در دل ِ صحرا وزید دانه ی آن مور کوچک را گرفت شد خدای مهربان شمر و یزید ماجراها گفت از ظلم خدا ناسزا و صد حدیث و نقل قول ابن ملجم هم چنین ظالم نبود مهربانتر بود، چنگیز مغول اشک چشمم گشته همچون نهرخون چون گرفتی آن غذا و دانه را ازمن بی کس چرا کردی دریغ دانه ای گندم و قوت لانه را پس نمیخواهم خدای کینه توز از هم اکنون من به دینت کافرم در دلم مهری نمیبینم دگر پس بدان بی دین و بی پیغمبرم اشک و آهش آن زمان پایان گرفت از میان آسمان آمد طنین صوت زیبا و کلام دلنشین آمد از بالا رسیدش بر زمین مور من بس کن دگر غمگین نباش بر خدایت گفته ای صد ناسزا رحمت شایان به جانت کرده ام این نباشد لطف ایزد را سزا بلبلی زیبا میان آسمان دانه ای را دید میغلتد به راه آمد از با لا به سمت دانه ات در پی اش مور ِ نگون بخت سیاه آن زمان طوفان و بادآمد پدید تا که گردد دانه از چنگت جدا چون رها گشتی کنون از چنگ مرگ ناسزا گویی بر این لطف خدا گفت بلبل آن زمان در فکرخویش دانه خوردن بهتر است از مور ریز میروم من دانه را آرم به چنگ تا غذایی در پی جنگ و گریز رفت بلبل دانه را دنبال کرد اینچنین شد ماجرا در انتها لطف ایزد شامل حال تو شد گشته ای از چنگ آن بلبل رها حکمتی باشد به هر رنج و بلا گر شنیدی این پیام و این صدا ترک ایمان بعد هر رنجی نکن یا نشو قاضی به اعمال خدا هر زمان آید بلا با خود بگو این بلای سخت قطعا حکمت است قدرت ایمان میان هر بلا چون کلید گنج لطف و رحمت است