مرد خوش قلبی زمانهای قدیم در جنوبِ کشورِ اسپانیا دختر زشت و حسودی همسرش با دلی لبریز نیرنگ و ریا آن جوان یک دلخوشی درخانه داشت بلبلی زیبا همیشه نغمه خوان مرغ کوچک مونس تنهاییش همدم و همراز مرد مهربان کعبه اش آن مرغ زیبا گشته بود روز و شب میشد برای او فدا در خیال و خواب و رویاهای او ذکرِ بلبل بود و مرغ خوش صدا هفته ها طی میشد و در کشورش عشق او بر بلبلش مشهور شد تا که شد بلبل هووی همسرش از حسادت چشم دختر کورشد زن میان خلوت و تنهاییش با دلی خون، فکرِ راهِ چاره بود روز و شب در ذهن بیمار خودش فکر مرگِ بلبلِ بیچاره بود تا که یک شب همسرش شد غرق خواب آن زنِ زشت و حسود و بی خدا از حسادت بلبلش را میکشد گردنش را میکند از تن جدا صبح فردا همسرش بعد از سحر پر کشید از شهر پر سودای خواب شد جهان در پیش چشمانش سیاه شهررویا های عشقش شد خراب با دو چشم غرق در اندوه و اشک ضجه زد با ناله گفت بر آن حسود سرنوشتم شد شب تاریک و تار این حسد در زندگی دارد چه سود؟ ای زن نادان تو با این کار خود در جوانی مرگ خود را ساختی با حسادت داده ای عمرت به باد زندگی را سهل و آسان باختی قبل از آن روزی که من عاشق شوم عابدی، مرتاضِ پاک و چیره دست طالعم را دید و گفت از عشق تو از خطرهایی که در آینده هست گفته بر من بلبلی در دشت سرخ لانه اش در تک درخت سرو پیر شیشه ی عمر زنت آن بلبل است یک قفس بردار و حیوان را بگیر مشکلت خیلی بزرگ است ای جوان عشقِ تو دارد طلسمی شیشه ای شاید او را افعی ِ سمی گرفت تا زمان داری بکن اندیشه ای ای زن نادان، حسود بدترین عشق من بر شیشه ی عمر تو بود هستی من عشق پاک من تویی عاشقم من با تمام تار پود روز بعد از مرگ بلبل میروی فرصتی دیگر نمانده همسرم بعد مرگت خانه، پر غم میشود بعد تو با اشک و غم هم بسترم تا که دختر حرف همسر را شنید شد پشیمان و فراری شد به غار با دلی پر خون و چشمی غرق اشک با غمی سنگین و با آن حال زار صبح فردا شد به هنگام سحر غار، ریزش کرد و مرگ او رسید با حسادت شیشه ی عمرش شکست روح او بر آسمانها پر کشید