در دست، تکیه گاهِ عصا جلوه می نمود
بربام، برفِ رنج هایش نقش بسته بود
درپشتِ قابِ عینکش آن چشمه های نور
کم سو ببین آن استخوان هایش شده کبود
در کوچه ی بی ادعّا بر سنگ تکیه بود
نشناختم، امّا مرا شناخت او چه زود
سمتی رها نمود مرادر بغل گرفت
او تکیه گاهِ خویش را پیدا نموده بود
قلبی که می تپید با نزولِ خاطرات
اندیشه ای که باز هم صدها غزل سرود
در قدر او چه هدیه ای را می توان نوشت
برقابِ او نوشته ام استادصددرود
....
تقدیم به تمامی کسانی که از آنان آموخته ام....
………