در پیچ وخم زلفت، صدها قسم پنهان
برلعل لب شیرین،خورشیدشده زندان
از سِحر دو چشمانت ،آشفته ی بازارم
در خلوت خودحیران، لب در قفس دندان
صد توبه زدم اما آنها همه بشکستم
در آن خم ابرویت، دلسوخته ی حرمان
با یک چمدانی از صد کاش فرو ماندم
مصلوب ره عشقم، مقتول در این میدان
افتاده به رازی که گویند قنوت دل
بردوش صبا رفتم تا محضر آن سلطان
بردشتِ سکوتِ تورگبار حکومت داشت
پرپر شده اَی کاش وحسرت به دلِ لرزان
آیا خبرِ وصلی از کوی تو می آید؟
من منتظرِ راهم تا باز شوم قربان