حسرت چندی است که در حسرت یک جام شرابم از شاخه پریشانم و از ریشه خرابم نه دوست کند یک نگهی بر رخ زردم نه یار دهد بر در میخانه جوابم دلخسته پیِ ساحل افتاده و آرام در آرزوی نغمه ی دلچسب ربابم مانند کویری که زده آبله رویش اندر طلب و حسرت یک قطره ی آبم از دور بود خط افق جلوه ی سیماب افسوس گرفتار خیالات و سرابم نه عرضه ی انجام گناه وسر عصیان نه در طلب یک عمل خیر و ثوابم از هجر تو شبها شده سرشار توهم چون روز رسد تشنه ی یک جرعه ی خوابم یک روز بیا با نظر و گوشه ی چشمی مرهم بنه بر این جگر و قلب کبابم از جامه برون کن دمی آن ساعد سیمین بردار از این چهره ی صد رنگ نقابم .