بودیم یک جفتک ناسازگاری خریدیم ما دو تا یک جفت قناری نرک دانه به پیش ماده می برد گهی ماده برای یار می مرد که تا چند روز دیگر لانه ساختند که بعد از لانه ساختن تخم گذاشتند که بعد از مدتی تخم ها به بچه کشیدند صف به صف در لانه رچه نرک خوشحال ما هم شاد و خوشحال که تا یک روزکی تغییر کرد حال بیاوردم قفس از خانه بیرون که تا مست و غزل خوان لیلی مجنون که تا زیر درختی آفتابی خورند آنها غذا و دانه آبی به ناگه آن قفس از دست رها شد سیاهی رفت و چشمم بین چه ها شد بدیدم مرغکم تنها نشسته ندانستم که پای او شکسته بدیدم تا که من پای نرم را گرفتم من ز غم چشم و سرم را نرک پایش شکست و بین چه ها شد چقدر ظلمی ببین بر بچه ها شد نمی دانی چقدر او کار می کرد تمام دانه ها انبار می کرد گهی او دانه را بر یار می داد گهی بر بچه های زار می داد ولی دیگر که ماده یک فداکار برای بچه هایش روز و شب کار گهی هم ماده با یک دل شکسته غذا می داد به یار پاشکسته ولی باز هم نرک با پا شکسته غذا می داد به یار دل شکسته سرش گیج رفته بود و گشت بدحال که جان می داد به نزد یار و اطفال تمام خونش از پایش به در رفت نرک هم با رویاهایش سفر رفت همه بچه هایش زار گشتند برای آن پدر بیمار گشتند بریختم اشک حسرت بر قناری گرفتم درس عبرت از قناری که تا آخر نفس ما یار باشیم برای همدگر غمخوار باشیم