که روزی شاد و خندان، مست و مغرور هوس کردم شوم از خانه ام دور برفتم رو به آینه خود ببینم زنم شانه به موها بهترینم که ناگه قاصد پیری بیامد خبر داد و به من عمرت سر آمد بدیدم لای موها موسپیدی که این چشمم به آن چشم گفت ندیدی گه هی دنبال قیچی می دویدم به مو گفتم تو را دیدم، ندیدم بگفتم قاصدک گردن زنم من تو را از ریشه ات برمی کنم من بکندم من شدم مست و غزل خوان دلم آزاد گشت از بند زندان یهو دیدم که فردا سر رسیدن به جای یک، دو تا با هم رسیدن که من تا زورم آمد جنگ کردم که مو را با سیاهی رنگ کردم ولی باز هم به من پیروز گشتن سیاهی شب گرفتن روز گشتن در آن عهد جوانی مست بودم گه هیچکاره نبودم پست بودم که هی امروز و فردا می نمودم دلم از غصه غم ها می زدودم ندانستم که عمر این روز و شب بود خیال کردم که مرگ ناید یه گپ بود چقدر این روز و شب را من شمردم چرا از عمر خود سودی نبردم؟ چرا آن قاصدک را زیر کردم دلم بر رنج و غم زنجیر کردم؟ چرا آن تار مو بی رنگ کفن پوش نداده بودم حرفش را کمی گوش؟ که او با آن زبان بی زبانی به من می گفت بکوش تا می توانی ولی در خواب غفلت مانده بودم خلایق را ز خود هم رانده بودم فسوس خوردم که عمرم در تباه رفت که هرچه آرزو بود بر هوا رفت