مرا در خانه ام بگذار تا جان در بدن دارم
بسی امروز با زیبای خود حرف وسخن دارم
دلِ بیمارِ من آتش زده بر کوی وهربَرزَن
بپوشان زخم پردردم که من دردی کهن دارم
دلم سنگین، زبانم بسته از جَورِ برادرها
چرا که جامه ی خونینِ یوسف را به تن دارم
من از جوربرادرها چه گویم در مسیرِ عشق
در این وادی دریدآن غنچه ی زیبا که من دارم
اگر یوسف نمی گوید ویعقوبم نمی بیند
ولی من بازبان بسته با آنها سخن دارم
پدر امروز می گرید وفردا باز می بیند
واین رازی به جا مانده که از آن پیرهن دارم