دماوند
شکوه و فرّ دورانی دماوند
نشان نام ایــــــرانی دماوند
بلند است قامتت تا بی نهایت
تو بام مــــــهد قرانی دماوند
کشیده از مکـــــان تا لامکانی
و دستی سوی یزدانی دماوند
به سر داری تو تاج از یاس و ململ
به قامت چون عروســــانی دماوند
فریدون از تو فرّ جاودان یافت
تو بر ضحـــــاک زندانی دماوند
بلندی یافت نام آرش از تو
کنام شیر مردانی دماوند
هزاران چشمه از قلب تو جوشید
پناه تـــــشنه کامــــــانی دماوند
به پتک کاوه دیدم نام پاکت
اگر چه همچو سندانی دماوند
لباسی داری از لـــــعل و زمرد
تو خود هم گوهر و کانی دماوند
سخن ها داری از جمشید ودارا
کلید سرّ پنهــــانی دمــــــاوند
ز جیگر گوشه های رفته از دست
بدیدم گاه گـــــریانی دمــــــاوند
اگرچه چهره ات را یخ گرفته
به سینه داغ و سوزانی دماوند
همه افلاک کرده تکیه برتو
عصای مهر تابانی دماوند
دلم تا اوج رفته از مسیرت
تو راهی سوی جانانی دماوند
غلامرضا هاشمی