بگذاريد بگويم به شما
كه دراين نزديكى
زن و مردى ديدم
كه پريشان بودند
مرد بر حوصله نفرين ميكرد
زن به اندازه كجفهمى ما عُق مىزد
لكلكى نيز برايم آورد
حسّ نازايى را
و نفهميد كه ما
بعداز آن درد كشيدنهامان
همه آبستن از آن مرد شديم
به گناهى كه فقط او مىكرد
وبه تاوان همان بدگُهرى
سالها هست كه بر كورى خودخواستهاى
من و تو تن داديم
بگذاريد بگويم به شما
او زناكار نبود
ما حرامى بوديم...