كوچه ما دوطرف راهش باز
طول آن بس كه دراز
سر آن آمدنم را به كسى مُژده نداد
كودكى پنجرهاى باز نكرد
كفترى پر نزد از هره بام
و صدايى نشنيديم ز باد
قطرهاى از هوس دخترك باكره همسايه
بر تن كوچه نريخت
پسر لات محل
به سراپاى من از خشم
نگاهى نفرستاده هنوز
كوچهاى را كه درآن گام نهادم چنديست
خاطراتش همه بىرنگى محض
ساكنانش همه از ملت هيچستانند
خبرى نيست دراين كوچه
ولى منتظرم
وقت رفتن كه رسيد
ته اين كوچه فقط مىدانم
آخرش جانورى اِستادست
صبح زود است،
چه خوب
همه اهل محل درخوابند
من هم اين سايه گنگى كه زمين اُفتادست
وقت رفتن كه رسيد
مىشود قصه رفتن آغاز
كوچه ما دوطرف راهش باز...