اين روزهـا ديگر كسي، درفـــــكر شاليزار نيست
جنـــگل بكُلي مُرده است،انديشهاي هشيار نيست
اين روزها ترديد را، هــرشب گــــزارش ميكنـيم
بيــگانهها را دوستي، با هيــچـكس اصـرار نيست
اين روزها تا چلــــــچله، راه درازي مانــده است
حسّ پرســـتو گُُـم شده، درآســــمانها سار نيست
اين روزها نــوروز در، فـــصل زمســتان ميرسد
بر هفتســين خانهها، جـــــز حسرت ديدار نيست
اين روزها آهنـــگري، پُتكي به شمـشيري نكوفت
برسيـــنه مــردان ز زخــم، يك ذرّه هم آثـار نيست
اين روزها دركـوچهها، شور فضــيلت مُـرده است
كوچك شدن را هيچـكس، ديگر برايش عار نيست
اين روزها افـــــكار ما طـــعم گـــــــياهان ميدهــد
ما مرگ مغـزيگــشتهايم، لازم بههيچ اقرار نيست
اين روزها را بهـــتر است، ناديـــده انــــگاريم ما
گويا كـه مارا قســــمتي، از زندگـــي انـگار نيست...