صدایش قطع نمی شد سخن اش تمام نمی شد ازهمه جا می گفت از شهر وروستا ، ازبقال ونانوا از انسان وحیوان ،از پیکان وژیان هرچه می گفتند به او آخ سرم وای سرم حرف می زد وانگارمی گفت من کرم من کرم بازار شهر به قدومش آشنابود به لطف گزافه گویی هایش،خلوت خلوت بود بیهوده سخن می گفت از هرچه نمی دانست می گفت پیردانایی روزی رسید ازراه زودی به او رو کرد وتاخواست بگوید نصیحت کند وراه صحیح رابپوید سخن گفتن مردنیز شروع شد گزافه گویی ولاف زنی راشروع کرد پیردانا به اوگفت نادان ! کمی خرد وعقل بیاموز وبدان بیهوده سخن گفتن راخاتمه ده بربی خردی و لاف زنی خاتمه ده از آنچه پرسیدند بگو تانپرسند مگو!