bg
کفن حلال
شاعر :‌ مجید شاکری حسین آباد
تاریخ انتشار :‌ 1392/02/23
تعداد نمایش :‌ 349

سارقی پست و شرور و حقه باز روزگاری در دل ایران زمین غارت اموال مردم شغل او مثل گرگی بود و شبها در کمین خانه و اموال او مال حرام مادرش ناراضی از کردار او اشک و خون در چشم مادر لانه داشت از مرام و کرده و رفتار او هفته ها طی میشد و روزی رسید مادرش بیماری سختی گرفت شد گرفتار و اسیر چنگ مرگ سرنوشتش رنگ بدبختی گرفت او پسر را نزد خود آورد و گفت گر چه بودم با تو درجاه و جلال عمر باطل رفت و در هنگام مرگ یک کفن میخواهم از پول حلال ای پسر این آرزوی آخر است یک کفن با کار و با سعی و تلاش قسمتی از دین مادر را بده شیشه ی عطری به روی آن بپاش در جوابش آن پسر با گریه گفت مادرم از مرگ و از رفتن نگو آرزوی آخرت بر تخم چشم هرگز از درد و غم و شیون نگو صبح فردا میرم بازار شهر یک کفن آغشته بر عطر و گلاب تا بپوشانی تنت صد ساله بعد تا قیامت ، وقت تاوان و حساب روز بعد آمد به هنگام غروب رو به مادر کرده و با خنده گفت یک کفن آورده ام ابریشمی هم حلالست این کفن هم اینکه مفت مادرش در بهت حیرت مانده بود بر سرش صدها خیال بد نشست از پسر پرسید اگر باشد حلال پس چگونه رایگان آمد به دست؟ هم حلالست هم که مجانی و مفت پس بگو بر من چطور این ممکن است با تبسم گفت پسر، ای مادرم مرد بزازی در اینجا ساکن است در اتاقش صد کفن بر روی هم گشتم و کردم یکی را انتخاب گفتم ای مردک بده این را به من مبلغش را هم نگردان احتساب غیر از این یک کار دیگر هم بکن این کفن تن پوش پاک مادر است پس بگواز جان و دل باشد حلال چون لباس روز سخت محشر است حرف من آن لحظه تا پایان گرفت ناگهان دیدم که آن بزاز پست خنده ها کرد و دل خود را گرفت خم شد و در گوشه ی دالان نشست روز بد چشمت نبیند مادرم دست و پایش را زدم بر میخ داغ بستم او را با طناب محکمی بر درخت بید مجنون کنج باغ بالگد بر صورت و فکش زدم از عذاب و رنج و از درد و ملال رفتم از باغش ولی او تا غروب از ته دل نعره میزد، شد حلال لللللل

تعداد تشویق کننده ها : 0
افرادی که تشویق کرده اند

ثبت نظر

نام شما
ایمیل شما
user image
نظر شما
عبارت امنیتی
لطفا عبارت داخل تصویر را وارد کنید


نظرات کاربران
user image
رعنا امیریان
0
0

سلام اقا مجید

 

دست مریزاد

مانند همیشه زیبا و خواندنی...

user image
اکبر شیرازی
0
0

سلام بر آقا مجید گل

ببخشید دیر سر زدم

آخه یکبار نوشته بودم نمی دونم چرا ذخیره نشده !!

داستانهای شما که به شعر می نویسی همیشه دلنشین و زیباست

مرحبا

------

ای که اشعارت همه خوب و قشنگ

داستانهای قشنگ و رنگ رنگ

پندها ، آموزه ها ، اندرزها

شیشه ها و بچه ها و پاره سنگ

-----

زنده باشی

user image
شهرام زارعی
0
0

سلام و آفرین با خواندن این شعر به یاد داستان های  مثنوی  افتادم موفق باشید

user image
نفس
0
0

عالی بود....