bg
اطلاعات کاربری عيُار عيُار

تاریخ عضویت :
1391/08/18
جنسیت :
شهر :
کشور :
ایران
آخرین اشعار ارسالی
عيُار عيُار
عيُار عيُار
1394/06/18
488

باران زد و با بارش خود برد پدر را

ناغافل و بیجا ز سرم سایه سر را

باران زد و اشک من و باران چو یکی شد

زد بر دل من داغی و زخمی به جگر را

 

انا لله و انا الیه راجعون

در کنال ناباوری و حیرت، مشیت خداوند بر آن شد تا پدر جانبازم پس از سالها تحمل درد، به شهادت برسد

از همه دوستان التماس دعا دارم

 

یاعلی

************************
فرمان بده با یک دل ِ بیمار بیایم
با شوقِ دل و وصلت و دیدار بیایم

تو...،مطلع ابیات جهان، امر بفرما
من با دل و با دیده ی خونبار بیایم

این جان به چه ارزد،اگرش عشق نباشد
جان برکف وصادق، سوی دلدار بیایم

عاشق که ز رسواییِ دل بیم ندارد
بی جامه وبی خرقه و دستار بیایم

دل در گرو یار و سرم برسرِ آن دار
جانا توبگو، با سرِ بر دار بیایم

من در پیِ وصل تو شها،خواب ندارم
تو مرکزی و گرد تو پرگار بیایم

این عاشقِ تن خسته دگر تاب ندارد
سرمست،سوی ساقی خمار بیایم

تنبور بزن صوفی دلداده ی عاشق
با چرخِ سماعم پیِ عیار بیایم

هرکه یکباری بگفتت عاشقم، او یار نیست

هر رفیقِ نارفیقی، محرم اسرار نیست

 

خوب و بد یاخیر وشر آمیزه ی افکارماست

گرچه دانم در جهان, هرگزگلی بی خار نیست

 

لاف عشق و عهد وپیمان وسخن های گزاف

صد به صد گفته ولی حتی یکی کردارنیست

 

همرهان بی شماری دیده ام در طول عمر

همرهی لایق تر از این زخمه های تار نیست

 

عشقِ عاشق هر زمان و هر مکان یکسان بود

عشق اگر از عمق جان باشد دگر فرار نیست

 

پر کن از می ساقیا، اینجا منم مهمان تو

اندر این میخانه ات،کس جز منِ خمار نیست

 

میزنم پیمانه امشب، پشت هم، من تاسحر

گوییا جز ما کسی دراین جهان بیدار نیست

 

آنکه درپای رفاقت، جان خود را میدهد

هیچکس جانا بجز این دلبر عیار نیست

عاشقان از قدح عشق تو خمار شدند
می ِ توحید بنوشیده و هوشیار شدند

همه از شوق وصال تو به رقصند و سماع
بردف وعود زده، تشنه ی دیدار شدند

صف به صف چرخ زنان از پی هم میگردند
عارفان ذکرتو بشنیده و ،برَدار شدند

سر چوبر سجده نهادند، دل از کف دادند
وندر آن سجده چونان جعفرطیار شدند

دل و جان ها همه شد پیشکش خال لبت
همه بر خالِ تو ای دوست،گرفتار شدند

جمله عالم به فدای قد رعنای توباد
چوهمه نام توبردند و به تکرار شدند

ای خوش آنانکه به راه توقدم بنهادند
که زخود،بیخود و در راه تو عیار شدند

ای عاشقان مستم چنان، نتواندم کاری کنم خواهم ز مستی با دلم، در گوشه ای زاری کنم ای دف زن صاحب نظر، بردف بزن شب تاسحر من با سماعم در پی ات، هردم تورا یاری کنم ساقی تو از خمخانه ات، جامی زِ مِی پرکن مرا دیگر نخواهم تا ابد، من قصد هوشیاری کنم دراین جهان جز جام ِ می، دیگر ندیدم محرمی گر قلب صادق دیده ای، گو تا خریداری کنم مطرب بیا بنشین برم، تا در رخت من بنگرم با سوز دل تاری بزن، تا با تو دلداری کنم در کنج این میخانه من، با دل چوتنها مانده ام خواهم ازاین پس روز و شب،پیوسته خماری کنم غم خانه دارد در دلم، پیچیده در آب و گِلم چندان زِ خود جامانده ام، کزخویش بیزاری کنم این مرغ جانم در بدن، میل رهایی می کند دیگر چه سود ار با دلِ، بشکسته عیاری کنم
عيُار عيُار
1393/10/23
324

دیگر از کف داده ام،ساقی ز مستی اختیار ساغرم گیر و ازآن خمخانه هردم می بیار نیمی از شب رفته و جز من که در میخانه نیست من بماندم با شراب و شمع و یادِ آن نگار من ملول از جام ِ اویم، ساقیا در من نگر حال ِ درویشان ندانی،رو تو را با ما چه کار آه ِ سردی میکشم هردم زاعماق وجود کس چه می فهمد ز حال زار ِ مست ِ بی قرار کنج این میخانه خواهم تا دمی زاری کنم تا رها گردم ز دست این و آن و یاد یار ساز ِ دل بشکسته و اندر گلو نایی نماند نی به سر عقلی بماند و نی زجان و تن قرار گوییا تقدیر و فال از بهر عیار این بوَد تا بسازد با غم و درد و قضای روزگار
عيُار عيُار
1393/10/02
309

یک سال ِ دگر رفته زعمر من ِ عیار

«هل تا دو سه ناله بکند این دل بیمار»

یک سال دگر رفت وبه زاری ننشینم

درسوگ ِ فراغ وغم آن کافر ِ بدکار

از دلبر و دلدار که جز جور ندیدیم

جامی بده ای ساقی ِ شیرین لب خمار

آمدغزلی درنظرم تا بسرایم

از آنچه کشیدم ز غم عشق دگر بار

مطرب تو بزن بردل ِدف تا که بیوفتد

زین رقص سماعم زسرم خرقه و دستار

در غلغله بازار جهان، مفت فروشند

قلبی که امانت بدهی در گرو یار

گویی که ره ومقصد این عشق چنین است

صدشکر نشد این دل غمدیده گرفتار

عيُار عيُار
1393/10/01
295

می گُــــــذَردعــــــمراگــــــر، باشتاب
گاه به شــــــــادی و،زمانـــــی خراب
سال به یک چرخشِ سَرچون گذشت
وایِ من و،روزِ مَـــــنی بـــــی حساب
اِمشــــبی ای ،ساقـــــیِ شورآفرین
مِــــــی بِده تا ،نگــــــذردازمن شباب
مست کُن و،عقـــــــلِ من ازمن بگیر
تابِرَهَـــــم ،زین هـــــــمه رنج وعذاب
خوش بُوَدم ،مَســـــــــتی ودیوانگی
خوش گُـــــــذَرد،دربَـــرِ تو،بی حجاب
می رســــد َآنروز کـــــــه درزیرِ خاک
خــاک شوم،همـــــــچو جُوَ ازآسیاب
بامنِ عیّـــــــــار،مَگــــــــو بیش ازین
می گــــــذرد عُمراگــــر،چون شهاب

عيُار عيُار
1393/08/26
295

گرم ستم وخمّارم، درسرهوسی دارم
بین رفته زِ سرهوشم،اُ فتاده چو دستارم

مطرب تو بِزن بَردَف، تاعقل دَهم ازکف
ساقی به خرابات آ، باده بِده بسیارم

چون لولیِ شبگردم، گِردِ توچو می گردم
گر مِی ندهی بَرمن، من تاب نمی آرم

زان باده ی شاهانه، یک جام  زِ خُمخانه
گر فاش تُراگ فتم، تو راز نگهدارم

اِی ماهِ شبِ تارم، وِی شوخِ دل آزارم
آتش تو مَزن جانا، بَر خرمنِ گلزارم

اِی دلبرو دلدارم، وِی چاره ی هرکارم
دل را تو اگر بَردی،  شو رونقِ بازارم

من شمع شب افروزم،لب راچوبه هم دوزم
تنها مَگُذازم تا، درمجلس اغیارم

من عاشق ودیوانه،درگوشه ی میخانه
گرطعنه زنی بَرمن، بِاللَه که سزاوارم

عیارم وعیارم،سرمستِ دَف وتارم
باورکَن اگر گویم،ا ز غیرِ توب یزارم

عيُار عيُار
1393/08/17
1411

خوشا آنکس که دلدارش حسین است به هر دم ذکر وگفتارش حسین است خوشا بر حال عباس علمدار که بر نعشش، عزادارش حسین است خوشا آنکس که از خمخانه ی دوست شراب عشق پربارش حسین است خوشا آنکس که در عدل علی هم ملاک و راه و کردارش حسین است خوشا آنکس که می گِریَد شب وروز شه ِ لب تشنه، سالارش حسین است خوشاآنکه در این آشفته بازار تمام رونق کارش حسین است خوشا برآنکه در زیر لحد هم شب اول هوادارش حسین است خوشا آنکس که در فردای محشر بدان وادی خریدارش حسین است خوشا آن شاعر ِ شوریده حالی که در مضمون اشعارش حسین است خوشا بر حال این عیار تنها که در سختی، نگهدارش حسین است
عيُار عيُار
1393/08/03
348

نخواهم گر رَوَم دیگر ،به سوی کوی دلدارم بدانید ای مسلمانان، نمودم توبه از کارم چوعمری عاشقی کردم، چنین اسطوره ی دردم صداقت گر کسی یابد، خریدارم، خریدارم تمام عشق خود دادم، بسان برگ در بادم کِه دیده آه و فریادم؟ زِ زخمِزخمه بر تارم شبی در کنج میخانه، زدم پیمانه پیمانه از آن می های جانانه ، شد آن ساقی هوادارم فزون کن باده را ساقی، بکن بر من تو انفاقی از آن می های صد ساله، بده بر جانِ بیمارم من آن دیوانه ی مستم، چو دستاری به سربستم زبندِ جان و تن رستم، اگر شوری به سر دارم گهی سنگم،گهی خارم، دگر مست و سبک بارم چنان چرخم که ازمستی، ز سر افتاده دستارم دف و تنبور و تار و نی، سماعم می رود از پی به دل گفتم،دلا تا کِی، شوی سرگشته از کارم؟ خدای آدم و حیوان، که داده بر گِلَم او جان رهایم کرد ه ز ین و آن، به اوامّا گرفتارم تمامیِ شب و روزم، دلم بر درگهش دوزم خداوندا... پناهم ده، در این وادی که عیارم
عيُار عيُار
1393/07/29
304

به راه عشق و معشوقم،کشیدم درد و هجران ها چه گویم از غم ودردم، ز راه و رسم انسان ها امان ازعمر کوتاهی، که طی شدهمچوآن آبی زهی افسوس برقلبم ، که دیده زجر وحرمان ها شبی عشقی فریبنده، مرا کرد از دلم غافل شدم سِحر آنچان گویی، که دربندم به زندان ها خود او آورده بر راهم ، اگر بیراهه ای رفتم خطاپوش آن خدای من، که دارد عدل و برهان ها "شکوفه چون همي ريزد عقيبش ميوه مي خيزد" خزان شد روح وجان من، چو گل اندر بیایان ها ولی از آسمان آمد، نسیم و باد و بارانی جوان شد روح بیمارم، چو سوسن در گلستان ها زجامِ مِی ننوشیدم، مگر بایاد معبودم همان معبود زیبایی،که داده وعده رضوان ها چو بسم اله بگفتم من، شد عشقی دردلم جاری چه معبودی، عجب عشقی... خدای جمله کیهان ها نهان کردم زشرم از او، میان سجده رویم را ندا آمد... که بخشیدم، تورا با هرچه فقدان ها بنوشیدم ازعشق او، رها گشتم ازاین دنیا بیا ساقی، قدح پرکن، منم « عیار»دوران ها ------------------------------------------ شکوفه چون همي ريزد عقيبش ميوه مي خيزد بقا در نفی دان که من بدید از نابدیدستم مولانا
عيُار عيُار
1393/07/28
300

به سر چون شال و دستاری نهادند به دل قیمت به دیناری نهادند ز کوی ِ می فروشان رخت بستند قدم در راه ِ دینداری نهادند ولیکن با همه تقوای ظاهر به ایمان، نرخِ بازاری نهادند دراین دنیای توو در تووی فانی مرام و رسم بیعاری نهادند در اقلیم عد م، یکسر دویدند بنا،بر عمر و بیداری نهادند دلم را ساده و یکرنگ دیدند به روی سینه آثاری نهادند همانان کز برایم یار بودند به روی شانه ام باری نهادند گِلِ خوشبوی جانم را ستانده سرِم را بر سر ِ داری نهادند مرا تا عشق، تعلیم ِ هنر کرد لقب بر نام عیاری نهادند
عيُار عيُار
1393/07/15
491

 

خدایا، ارحمُ الرّحمان توهستی

چه گویم،هرچه گویم آن،توهستی

 

همه ذرّاتِ عالم درسجودند

چو رّبِ آدم وحیوان توهستی

 

منِ دیوانه گر،دربندِ خویشم

توخوددانی که برمن ،جان توهستی

 

خطا باشدجُزعشقت بَرگُزیدن

چوعشقِ پاک درکیهان،توهستی

 

اگردارم تقاضا ازتوگاهی

چومَرهم بردلِ سوزان توهستی

 

بیا بُگشا دَرِ رَحمت الهی

رهایی بخشِ اززندان،توهستی

 

هِلا بشکن قفس،جان رارَهاکُن

به دَردم زین قفس،درمان توهستی

 

چه باک ازمستیِ روزوشبِ خویش

اگرساقیِ سرمستان توهستی

 

هرآنچه گویمت،خودواقفی چون

زبانِ حالِ "عیّاران " توهستی

-------------------------------------

* به تصحیح استاد شیخی عزیز

عيُار عيُار
1393/07/07
293

 

 

«مادردوجهان،غیرِ خدا یارنداریم»
جُزراهِ علی،شیوه وپندارنداریم
درحسرتِ آوازه وشهرت،نَنِشستیم
رندیم وازین،رندیِ خودعارنداریم
ازمُلک ومَلک،جملگی اَر،دست کشیدیم
زین روست که بَردوشِ کسی،بارنداریم
زین عُمروجوانی ،که به یک پلک زدن رفت
درسرهَوَسِ دیدنِ اغیار،نداریم
هردَم زِ خراباتِ چنین بانک برآریم
ماباده پرستیم و،به کس کارنداریم
سردررَهِ جانان،چوبه صد مهر نهادیم
پروا دِگراز،رفتنِ بردارنداریم
تاسرخوشِ مینایِ فرح بخشِ اَلستیم
ماکاربه این،عالمِ غدّارنداریم
جُزذکرعلی ،دردوجهان هیچ نگوییم
درسر به جُز اندیشه ی عیاّرنداریم
***********************

ما در دو جهان غیر خدا یار نداریم

جز یاد خدا هیچ دگر کار نداریم

                                              مولانا

عيُار عيُار
1393/07/01
303

 

با تشکر فراوان از استاد شیخی عزیز و گرامی

***************************************

قدح گردان تویی ساقی،منم آن مستِ خمّاری
که طاقت شد دِگردل را،چو می نوشم به ناچاری
چه داری درخُمت امشب،که می سوزد تنم ازتب
مگرساقی توبَرجامم،شرابِ شور می باری
نه دیگرناله دارددل،نه سربرشانه دارد دل
نه هم کاشانه دارد دل،زِ حالِ دل،خبرداری؟
بیا جانا کنارِ من،تویی تنهاتو،یارِ من
ببین این حالِ زارِ من،دَمی بنشین به دلداری
رها گشت این دل وجانم،توگویی هرچه،من آنم
نمی دانم  نمی دانم،که برسر مانده دستاری؟
مگیرازدستِ من ساغر،مسوزانم کزین باور
شدم همچون گلی پرپر،درونِ بوته ی خاری
به سان مرغِ در دامم، شرنگ هجر در کامم
نه پای رفتنی مانده،نه پروازم کند یاری
من آن لولیِ سرمستم،که جام افتاده ازدستم
چودل رابرخدابستم،دلم شد زین وان عاری
 
خجل شد ازدلم یاری،همان معشوق بازاری،
گذشت آب ازسرم آری،به راه ورسمِ عیّاری
--------------------------------------------
به تصحیح استاد شیخی گرامی
عيُار عيُار
1393/06/25
289

 

 

یاور ِ دیوانه رفت از پیش ما

راه خود را کرده او از ما جدا

چون دل رنجور او از ما شکست

آنکه یاور بوده هرجا پا به پا

جای خالیش اندرین کلبه چه شد

جای آن زیباکلام و دلربا

قلب شیخی چون گلی نازک دل است

لیک رنجید او،زحرف ِ نابجا

آن یکی حاکی که خود صاحبدل است

دست ما کرد او در این بلوا رها

دل شکسته،حاکی و شیخی چنان

از یکی شاعرنمای ِ،نو گرا

رفتنِ دیوانه و حاکی نمود

برتن هریک زمارخت عزا

بودن ایشان در این محفل بسی

همچو یاقوت کبود است و طلا

دست من بگرفت و همراهی نمود

خط به خط کردم به شعر او آشنا

راه و رسم عاشقی آموختم

شورِ عشقی کرده او بر من عطا

طاقت دوری ندارد این دلم

میروم دنبال او تا هرکجا

از من ِ عیار، یاران بگذرید

از من ِ بیچاره ی یکلا قبا

عيُار عيُار
1393/06/18
306

 

 

ببین ساقی... خرابم از شرابی

خراب از آن شراب ِ ناب ِ نابی

که در این کنج میخانه، ز مستی

نمانده بر رخم رنگ و لعابی

بپا کن مطربا شوری دراین شهر

به تنبور و دف و تار و ربابی

دوصد پرسش که دارم دردل خود

کسی برمن دهد آیا جوابی؟

بگو ساقی که این از حال مستی است

که بینم روی هر کس من نقابی؟

فرو کی پاشد این ظاهرفریبی؟

بسان یک تلنگر بر حبابی

نه این نامردمان،برعهد مانند

نه کز اینان توانی اجتنابی

همه در فکر تزویر و فریبند

تو ای جانا پی ِ تعبیر خوابی؟!!!

دراندوه و غم و درد رفیقان

همیشه سنگ زیر آسیابی

زهی خواب و خیال ِپوچ و باطل

تو بیجا اینچنین در پیچ و تابی

دلا بر راه عیاری همی رو

بکن دوری تو از هر منجلابی

عيُار عيُار
1393/06/16
665

 

نصیحت کن به گوش ای جان عیار

" سگ عاشق به از شیران هوشیار"

رفیقان، در زمان سختی و درد

چنان چرخند، دورت همچو کفتار

گمان داری که این یاران، رفیقند؟!!!

نه ای جانا، همه دونند و اغیار

دهان بربند تا آسوده گردی

مگوبا ناکسان هر راز و اسرار

محبت بر دل این نارفیقان

چون ان آب است، در دشت نمکزار

صداقت با چونین مردم،نشاید

که اینان بی وفایند و ریاکار

توکز سردی ِ نامردان چشیدی

همان بهتر بمانی، یار، بی یار

خوشا آن آن صوفی ِ بربط زنِ مست

که میچرخد به دورش همچو پرگار

همان صوفی که از زشتی بری بود

ریاضت میکشد در گوشه ی غار

 

 

مرا می گفت دوش آن یار عیار

سگ عاشق به از شیران هشیار

                                                                              مولانا

عيُار عيُار
1393/06/10
287

 

 

شب بگذشت و زما،می گذرد روزگار

من شده ام فارغ از،قلب به عشقش دچار

ساقی شیرین سخن، ای تو مه انجمن

وز عطش جان من، ساغری از می بیار

کن قدحی پر ز می، چرخ زنم تا به کی

سازدلم همچو نی، گشته زحزنش خمار

دل که رهاگشت از او، زان صنم تند خو

من نکنم جستجو، تا نشود دلفکار

همچو غزالی رمید، پرده ی حرمت درید

روح زجانم پرید، پر زغم این کوله بار

سوخت دلم از عطش ، حلقه به گوش ِ درش

خاک شدم دررهش، روی زمین همچو خار

راه چو پایان گرفت، نم نم باران گرفت

دل نه که سامان گرفت، گشته دگر توبه کار

بربط و تنبور و نی، رقص سماعم ز پی

سردی جانم چو دی، گرمی عشقی بیار

ای دل عیار من، بی سر و دستار من

خوش بنشین،یار من، تاکه نگردی تو خوار