باز باران میزند بر پنجره خنده با لبهای من بیگانه شد در جوانی مرد رویاهای من دودشد،آتش شد و ویرانه شد آرزویی داشتم در کودکی حس کنم دستی به روی شانه ام ای دریغا گفت بر من روزگار غصه ها شمع است ومن پروانه ام روزها طی شد،میان سینه بود درجوانی،آرزوی دیگری عشق دریایی پر از آرامش است لذت مردن، برای دلبری عشق با من گفت ای مرد جوان بازگوکن نام خود را، کیستی عشق در عصر کنونی پول توست لایق عشق و محبت نیستی تک درخت آرزوها خشک شد آرزوی آخر من مرگ بود بردرخت آرمانهای محال آرزوی مردنم، تک برگ بود خسته از دنیا و از این غصه ها روح من آماده ی پرواز شد تا که شد مردن برایم آرزو مرگ هم اسطوره ای از ناز شد